حاج قاسم سلام
«حاج قاسم سلام» تازهترین یا شاید به تعبیری اولین اثر مکتوبی است که بعد از شهادت قاسم سلیمانی وارد بازار نشر میشود.
به گزارش خبرگزاري رسا، شهادت سردار سرلشکر قاسم سلیمانی هر چند ثلمهای بزرگ به پیکره ایران اسلامی بود اما در کنارش فرصتها و ظرفیتهای زیادی را هم به همراه داشت. در همه سالهای قبل سردار قاسم سلیمانی از انتشار خاطرات و تجربیات خود ابا داشت و وقتی دو جلد از خاطراتش از فرماندهی وی در لشکر 41 ثارالله کرمان منتشر شد، به دلیل عدم رضایت شخصیاش دیگر منتشر نشد. حالا بعد از شهادت حاج قاسم این باب باز شده و شاهد آثاری درباره این سرباز رشید اسلام هستیم.
«حاج قاسم سلام» تازهترین یا شاید به تعبیری اولین اثر مکتوبی است که بعد از شهادت قاسم سلیمانی وارد بازار نشر میشود. انتشارات روایت فتح این کتاب را با روایتگری حمیدرضا فراهانی از فرماندهی حاج قاسم در عملیات والفجر 8 منتشر کرده و در روی جلد کتاب نیز دو تصویر از جوانی و میانسالی وی استفاده کرده است.
«حاج قاسم سلام» تازهترین یا شاید به تعبیری اولین اثر مکتوبی است که بعد از شهادت قاسم سلیمانی وارد بازار نشر میشود. انتشارات روایت فتح این کتاب را با روایتگری حمیدرضا فراهانی از فرماندهی حاج قاسم در عملیات والفجر 8 منتشر کرده و در روی جلد کتاب نیز دو تصویر از جوانی و میانسالی وی استفاده کرده است.
راوی کتاب در دوران جنگ هم با عنوان راوی در جبههها حضور داشته است و درباره سردار سلیمانی مینویسد:
« او فرمانده بود ولی هیچگاه نشنیدم که بچههای لشکر او را با این عنوان صدا کنند. بچههای لشکر او را حاجی صدا میزدند... آن روز من وقتی با او آشنا شدم، یک راوی جوان 26 ساله بودم... آن روز همراه محسن سوار بر یک تویوتا استیشن به سمت هورالعظیم میرفتیم. محسن در راه از روحیات فرمانده لشکر 41 ثارالله کرمان میگفت... راستش را بخواهید با تعریفهایی که محسن از آن فرمانده جوان میکرد خود را با اضطراب غریبی که تمام وجودم را فراگرفته بود برای مواجهه با یک فرمانده جنگدیده و دقیق آماده کردم... وقتی محسن من را به او معرفی کرد دستش را جلو آورد و لبخند زد. یکدفعه احساس کردم که دیگر نیازی به آن همه حرف و حدیث برای معرفی خودم نیست.
اولین برداشتم از نگاه جدی و چشمهای خمار او این بود: عجب بچه باحالیه. از من درباره خودم سوال کرد. گفتم: رزمنده بودم و عملیات دیده ام، مربی تاکتیک هم هستم و حالا راوی شدم. گل از گلش شکاف... حاج قاسم آن روز با شوقی که در رفتارش محسوس بود به من فهماند از «رزمنده راوی» خوشش میآید و بلافاصله با صدای بلند به همه اعلام کرد: برادرا ایشون برادر فراهانی از خودمونه... درست و حسابی باهاش همکاری کنید».
حمیدرضا فراهانی که راوی کتاب است هر بخش از روایتش را با سلام بر حاج قاسم شروع میکند؛ گویی اینها را دارد به این سردار شهید میگوید؛ سرداری که قرار بوده محتوای کتاب را ببیند و تایید کند اما «درست روزی که قرار بود کتاب برای تایید محتوا به دست حاج قاسم برسد، خبر شهادت او به ما رسید» و اینگونه کتاب در آخرین روزهای اسفند با روایت سردار شهید منتشر میشود تا ما کمی از روزهای فرماندهی این فرمانده شهید آشنا شویم. البته فراهانی در این کتاب سعی کرده روایت حضور خودش را در زمان جنگ نیز با خطاب دادن حاج قاسم بیان کند؛ خاطراتی که بخش جدانشدنی از زندگی ما ایرانیان است. شیوه جالبی است که نویسنده مبتکر آن بوده است و احتمالا برای مخاطب نیز تجربه مثبتی باشد. شاید این کار باعث شود بین مخاطب و راوی و حاج قاسم احساس فراق به وجود بیاید و همه مخاطب خودشان را سردار شهید بدانند.
در روایت عملیات والفجر 8 که نیروها باید از اروند عبور میکردند، میخوانیم: «یکی، دوشب قبل از عملیات بود. حاج قاسم نیروهای عملکننده و گردانهای عملیاتی را برای آخرین وداع جمع کرده بود؛ این آخرین اجتماع پیش از عمليات بود که تمام لشکر یکجا دور هم جمع میشد. فکرکردن به این موضوع که تا چند روز دیگر خیلی از این جوانهای پاک و باصفا به ابدیت میپیوندند و دیدار ما با آنها به قیامت میافتد حالم را دگرگون میکرد. صدای حاج قاسم من را به خود آورد: - «اعرالله جمجمتک...». فصل مشترک بچههای لشکر ۴۱ ثارالله، واژهای بود به نام «اشک». آن شب یک چیز را خیلی خوب فهمیدم و آن تاثیر اشک در دل کندن از دنیا بود... بعد از جلسه طبق برنامه با حاج قاسم رفتیم برای سرکشی به مانور غواصها در رودخانه بهمنشیر. حدود ساعت ۱۱ بود که رسیدیم کنار بهمنشیر. حاج احمد امینی و بچههای غواص تا ماشین فرماندهی را دیدند آمدند طرف ماشین.
حاج قاسم در حلقه بچههای غواص از ماشین پیاده شد. طبق معمول همیشه، آغوش باز بود و لبخند؛ چیزهایی که هیچوقت توی جبهه تکراری نمیشد... در طول راه حاج احمد از مانور بچههای غواص گزارش دقیقی به حاج قاسم داد و حاج قاسم از میزان انحراف بچهها تا اهداف سؤال کرد... حاج احمد گفت: هنوز از ۲۰۰ متر پایینتر نیامدهایم. حاج قاسم با نگرانی گفت: «این خیلی زیاده تازه این آب تقریبا ساکنه، اگر بریم تو اروند چقدر اختلاف پیدا میکنه!» فرماندهی حاج قاسم در این عملیات طوری بود که به دلیل اختلاف در زمان رسیدن به نیروها راضی نمیشد تا تمرینها سرسری برگزار شود. همین شد که چند بار غواصها را تمرین داد طوری که حتی صدای حاج احمد کاظمی هم درآمد: «حاجی بچهها خستهان... جون ندارن... هوا رو ببین.» حاج قاسم حالت فرماندهی به خود گرفت و دستور داد: من اینجوری قانع نمیشم... یکبار دیگه برید... اختلاف توی بیرون آمدن از آب خیلی زیاده و باید اصلاح بشه.»
راوی دقایق قبل از عملیات کربلای 8 را هم اینطور توصیف میکند: «ضبط کوچکم را روشن کرده بودم و حرفهای حاج قاسم را ضبط میکردم؛ همه حال عجیبی داشتیم. بچههای غواص با چشمهای نمناک به حاج قاسم نگاه میکردند. این حالت، نمایشی بود از دلشکستگی غواصها. چند روز منتهی به عملیات، موقع نماز همه چشمهایشان خیس بود و گردنهایشان به نشانه تواضع در مقابل محبوب کج. صحبتهای حاج قاسم به نقطه نهایی رسید، او به امواج خروشان اروند که چند متر آنطرفتر پرشدت و سهمگین در جریان بود، اشاره کرد و با بغض گفت: «این آب را میبینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت زهرا قسم بدید که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید.» بغضها ترکید و گردان ۴۱۰ غواص در میان بلور اشکها غرق شد. به خودم که آمدم دیدم شانههایم میلرزد و چشمهایم میجوشد. دستی که ضبط را در دست داشتم مثل شاخهای تکیده که در مسیر توفان قرار گرفته باشد، میلرزید. ضبط داشت از دستم میافتاد. بعد از حرفهای حاج قاسم انگار مفهوم خروش و بیرحمی اروندرود از وجودم کوچ کرد و رفت و وجودم پر شد از مفهومی لطیف به نام مهریه حضرت زهرا؛ حالا چقدر اروند برایم دوستداشتنی شده بود. دیگر دوست داشتم همراه بچههای غواص به امواج خروشان آن بزنم و زندگی یا مرگ را در میان موجهای آن تجربه کنم.»/1360/
منبع: صبح نو
ارسال نظرات