۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۴
کد خبر: ۶۵۰۷۷۰

مصاف نفر با تانک را در الی‌بیت‌المقدس به چشم دیدم

مصاف نفر با تانک را در الی‌بیت‌المقدس به چشم دیدم
دهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱، یکی از بزرگ‌ترین و موفق‌ترین عملیات دفاع مقدس در جبهه جنوب آغاز شد. هدف از این عملیات آزادسازی خرمشهر بود که ۱۹ ماه قبل توسط ارتش بعث عراق اشغال شده بود.
به گزارش خبرگزاري رسا، برای عملیات الی‌بیت‌المقدس، واحد‌های متعددی از سپاه و ارتش دوشادوش هم ذیل قرارگاه مرکزی کربلا به اهداف دشمن در غرب رودخانه کارون هجوم بردند و عملیاتی را شروع کردند که ۲۳ روز به طول انجامید. در یک نبرد طولانی و خونین نهایتاً در سوم خردادماه ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد. در گفت‌وگویی که با رزمنده جانباز یعقوبعلی بلوکی انجام دادیم، سعی کردیم مروری بر مرحله اول عملیات الی‌بیت‌المقدس داشته باشیم. بلوکی در اولین روز‌های حضورش در جبهه‌ها به میدان الی‌بیت‌المقدس ورود کرد، اما درست روز دوم عملیات از ناحیه پا به شدت مجروح شد و آنطور که خودش می‌گوید، خبر آزادسازی خرمشهر را از روی تخت بیمارستان شنید.

گویا آزادسازی خرمشهر اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کرده بودید؟

در واقع فتح‌المبین اولین عملیات بود، اما ما به مرحله آخر آن و زمانی رسیدیم که درگیری‌ها تمام شده بود. به همین دلیل می‌توانم بگویم اولین عملیاتی که حضور یافتم و در درگیری بین نیرو‌های خودی و دشمن شرکت کردم، الی‌بیت‌المقدس بود.

پس شما بین دو عملیات فتح‌المبین و الی‌بیت‌المقدس به جبهه اعزام شدید؟

بنده ۱۵ اسفندماه ۱۳۶۰ زمانی که ۱۶ سال داشتم به همراه یک عده دیگر از همشهری‌هایم طرف دفتر حزب جمهوری اسلامی بخش ماه نشان زنجان ساماندهی شدیم و برای اعزام به مرکز استان رفتیم. در زنجان یک صف طولانی جلوی مرکز بسیج ایجاد شده بود که از داوطلبان حضور در جبهه ثبت‌نام می‌کردند. یکسری سؤال‌های عقیدتی می‌پرسیدند و کار‌های پذیرش و اعزام انجام می‌شد. اتفاقاً همانجا با توضیحاتی که یکی از مسئولان اعزام داد با معنی ولی‌فقیه بهتر آشنا و از آن زمان به بعد شیفته و مرید حضرت امام شدم و ایشان را به عنوان مرجع تقلیدم انتخاب کردم. کار‌های اعزام که تمام شد، استعدادمان به دو گردان می‌رسید. به تهران رفتیم و چند روزی در پادگان ۲۱ حمزه آموزش دیدیم. بعد برای عید نوروز به ما مرخصی دادند. دوباره که به تهران برگشتیم به پادگان امام حسن (ع) رفتیم. آن زمان این پادگان مرکز اعزام نیروی کل کشور بود. دو گردان از بچه‌های زنجانی در آنجا تشکیل شدند؛ گردان شهادت به فرماندهی شهید حاج میرزا‌علی رستم‌خانی و گردان سلمان به فرماندهی شهید اکبر منصوری. همراه این نیرو‌ها درست روز ۱۰ اردیبهشت ماه ۶۱ با قطار به اهواز اعزام شدیم. تازه رسیده بودیم که از ما خواستند به منطقه عملیاتی فتح‌المبین برویم. عملیات تقریباً تمام شده بود ولی حضور ما در مناطقی مثل موسیان، دهلران و عین‌خوش به تثبیت دستاورد‌های عملیات کمک می‌کرد.

بین عملیات فتح‌المبین و الی‌بیت‌المقدس چیزی حدود یک ماه فاصله بود، در این مدت چه کردید و کجا مستقر بودید؟

اول ما را در پادگان شهید بهشتی که مرکز اعزام نیروی جبهه جنوب بود مستقر کردند، اما فرماندهان گفتند اینجا در تیررس عراقی‌هاست و نباید در این پادگان تجمع کنیم. آن موقع بعثی‌ها تا منطقه نورد اهواز پیش آمده بودند. خلاصه ما را به پایگاه پنجم شکاری امیدیه فرستادند و در پادگان کرخه که برای بچه‌های تیپ ۷ دزفول بود مستقر شدیم و دو هفته آموزش‌های تکمیلی را پشت سرگذاشتیم تا خودمان را برای ورود به عملیات آینده آماده کنیم. کرخه به منطقه عملیاتی فتح‌المبین نزدیک بود. برای اینکه بهتر با جغرافیای جبهه و منطقه آشنا شویم، ما را به مناطق فتح شده فتح‌المبین می‌بردند. از همان زمان زمزمه‌های عملیات فتح خرمشهر شنیده می‌شد. در واقع ما می‌دانستیم چه مأموریتی در پیش داریم و شوق و ذوقمان برای آزادی خونین‌شهر باعث شده بود خستگی نشناسیم. برای ما آموزش‌های سختی مثل خشم شب و راهپیمایی‌های طولانی به اجرا می‌گذاشتند، اما همه این‌ها را به شوق آزادی بخشی از خاک کشورمان تحمل می‌کردیم.

فضای جبهه‌ها اوایل جنگ خصوصاً مقطع آزادسازی خرمشهر مثال‌زدنی بود، چه تعریفی برای جو آن موقع دارید؟

آن زمان خیلی از مردم هنوز از شور انقلابی فاصله نگرفته بودند. بعثی‌ها هم بخش قابل توجهی از خاکمان را اشغال کرده بودند و همین موضوع انگیزه‌های زیادی به مردم و رزمنده‌ها می‌داد. من ۱۶ سال داشتم و هنوز به صورت جدی وارد هیچ درگیری نشده بودم، ولی اصلاً احساس ترس نمی‌کردم. برعکس دوست داشتم هرچه زودتر عملیات شروع شود و به مصاف دشمن برویم. در لشکر اسلام از نوجوان گرفته تا پیر و خرد و کلان، هر جور آدمی پیدا می‌شد. شاید شکل و شمایل ما به نظامی‌ها نمی‌خورد، ولی انگیزه‌هایی که در بچه‌ها بود باعث می‌شد قابلیت‌هایشان چند برابر شود. نکته‌ای را یادم افتاد که عرض کنم. ما دو گردان از بچه‌های زنجان، تعدادمان به حدود ۹۰۰ نفر می‌رسید. ما در لشکر ۷ ولیعصر (عج) در کنار رزمنده‌های دزفولی و جنوبی بودیم. صرف‌نظر از زبان و قومیت و این چیزها، چنان احساس برادری نسبت به هم می‌کردیم که هیچ احساس غربتی در کار نبود. یادم است ماه محرم وقتی ما به زبان آذری نوحه‌خوانی می‌کردیم و به رسم خودمان علاوه بر سینه زدن پایمان را به زمین می‌کوبیدیم، یکی از بچه‌های دزفولی آمد و از ما معنی نوحه را پرسید. من برایش ترجمه کردم و او هم آمد بین ما و به سبک و سیاق ما شروع به سینه‌زنی و عزاداری کرد. اتفاقاً در عملیات الی‌بیت‌المقدس فرماندهی گردان ما را یک برادر دزفولی برعهده گرفته بود و شهید رستم‌خانی هم در آن مقطع معاون ایشان بود.

برسیم به خود عملیات، چطور وارد آن شدید و از کدام منطقه ورود کردید؟

یک هفته مانده به شروع عملیات الی‌بیت‌المقدس ما را به منطقه دارخوین بردند. این طرف سه راه دارخوین بچه‌های لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بودند و آن طرف به سمت شادگان هم ما مستقر شدیم. چند روزی آنجا بودیم تا اینکه برای شرکت در عملیات ما را کنار کارون بردند. از این طرف رود و آن طرف رود هم ما و هم عراقی‌ها روی هم دید داشتیم. ما آن‌ها را می‌دیدیم که جا‌به‌جا می‌شوند و آن‌ها هم ما را می‌دیدند. وقتی می‌خواستیم وارد عملیات شویم، از قسمتی از کارون عبور کردیم که در دید عراقی‌ها نبود. ساعت ۱۰ شب همراه واحد‌هایی از رزمندگان لشکر ۲۱ حمزه ارتش از کارون عبور کردیم، اما چون راه را اشتباه رفته بودیم، پشت دشمن قرار گرفتیم. بعد که فرماندهان به اشتباه رخ داده پی بردند، برگشتیم و از موضعی که قرار بود به خط دشمن بزنیم، وارد عمل شدیم. همین تأخیر باعث شده بود واحد‌های دیگر زودتر از ما وارد عمل شوند و خط دشمن را بشکنند. متعاقباً ما هم وارد عمل شدیم و به پاکسازی خط اول دشمن پرداختیم. یادم است یکی از اولین جنازه‌های دشمن را آنجا دیدم. یک عراقی هیکل درشت بود که با دیدنش ترس به دلم افتاد. پیش خودم فکر کردم مبادا زنده باشد و اسلحه‌ام را بگیرد. بیشتر می‌ترسیدم با گرفتن اسلحه من دوستانم را به شهادت برساند. با احتیاط او را دور زدم و به سمت سر جنازه رسیدم. دیدم خیر زنده نیست و فقط با چشم‌های باز، هلاک شده است. وقتی خط را شکستیم از شکل و شمایل سنگر‌های بعثی‌ها فهمیدیم مشغول ساختن موانع و سنگر‌های جدید بودند که ما غافلگیرشان کرده بودیم. سنگر‌ها هنوز خیس بودند. از شش صبح روز بعد تا ساعت ۱۲ ظهر خط دوم، سوم و چهارم دشمن را هم شکستیم. هر خطی می‌شکست، بعثی‌ها را می‌دیدیم که پا به فرار گذاشته‌اند و بعضی از آن‌ها از شدت ترس پوتین‌هایشان را درمی‌آوردند و پا برهنه و با زیرپیراهنی فرار می‌کردند. اما از خط چهارم به بعد دیگر کار واقعاً مشکل شد.

در خط چهارم چه اتفاقی افتاد؟

وقتی به خط چهارم دشمن رسیدیم، جاده- اهواز خرمشهر پیش‌رویمان بود. اما در اینجا عراقی‌ها با انبوهی از تانک‌ها به ما پاتک زدند. اینکه در فیلم‌ها نشان می‌دهند چند تانک دشمن به خط خودی می‌زند، در برابر آنچه در واقعیت می‌دیدیم اصلاً قابل مقایسه نیست. گاهی پیش می‌آمد که عراقی‌ها با ۲۰۰ الی ۳۰۰ تانک پاتک می‌زدند که واقعاً رقم بالایی به لحاظ نظامی است. آن روز هم تعداد تانک‌هایشان بی‌شمار بود. درگیری سختی صورت گرفت که قابل وصف نیست. بعضی از برادر‌ها می‌گفتند باید زودتر به خط اول برگردیم و آنجا پدافند کنیم، اما باقی رزمنده‌ها مخالفت کردند و گفتند فکر نکنید اگر برگردیم عراقی‌ها در همین خط چهارم متوقف می‌شوند. تعقیبمان می‌کنند و آن وقت بیشتر آسیب می‌بینیم. به هرحال در خط سوم موضع گرفتیم و با دشمن درگیر شدیم. این طرف چند گردان نیروی پیاده بودیم و آن طرف عراقی‌ها با چند گردان زرهی. از طرفی بمباران هوایی هم می‌کردند ولی ایمان و ایستادگی بچه‌ها فراتر از این داشته‌های مادی بود. آنقدر پاتک‌هایشان را دفع کردیم که حول و حوش ساعت ۲ بعدازظهر از رو رفتند و درگیری کمی آرام‌تر شد. عراقی‌ها که پس کشیدند، بچه‌های جهاد بین خط سوم و چهارم رفتند یک خاکریز دیگر زدند تا نیرو‌های ما جلو بکشند و در صورت پاتک مجدد دشمن، نگذارند جلوتر بیایند.

مجروحیت‌تان چه زمانی و چطور اتفاق افتاد؟

آن شب را ما پشت خاکریز استراحت و صبح روز بعد برای ادامه عملیات حرکت کردیم. از خط چهارم به بعد باید روی جاده اهواز- خرمشهر می‌رفتیم. منطقه تقریباً مسطح بود و عراقی‌ها با استفاده از توپ و خمپاره سعی می‌کردند از پیشروی ما جلوگیری کنند. به نزدیکی‌های جاده اهواز- خرمشهر رسیده بودیم که یک گلوله توپ چند متر آن طرف‌تر از من منفجر شد. احساس کردم مجروح شده‌ام، اما سعی کردم جلوتر بروم که دیدم پاهایم توان ندارند. بدنم داغ بود و در لحظات اول خیلی احساس درد نمی‌کردم ولی دیدم اصلاً نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. به پایم نگاه کردم. استخوان‌های زانو و ران پایم از دو جا شکسته بود. دیگر نمی‌توانستم کاری انجام دهم و همانطور درازکش ماندم تا بچه‌های امدادگر از راه رسیدند و من را به عقب منتقل کردند.

شما دومین روز از عملیات مجروح شدید، مجروحیت‌تان چقدر طول کشید؟ خبر آزادسازی خرمشهر را کجا شنیدید؟

بعد از مجروحیت، ابتدا من را به اورژانس انتقال دادند. بعد با هلی‌کوپتر به ماهشهر منتقل شدیم. آنجا پایم را باندپیچی کردند و بعد هواپیما به هواپیما مجروحان را انتقال می‌دادند. یادم است هواپیمای اول به تهران می‌رفت. هواپیمای دوم به اصفهان و هواپیمای سوم به مشهد و ما هم که هواپیمای چهارم قسمتمان شد، به شیراز اعزام شدیم. در بیمارستان شهید چمران شیراز بستری شدم. با اینکه مجروحیت داشتم، اما سعی می‌کردم روحیه‌ام را حفظ کنم. پرستار‌ها از من می‌پرسیدند اگر پایت خوب شود باز به جبهه برمی‌گردی؟ در جواب می‌گفتم اگر می‌توانستم با همین پاهایم به عملیات ادامه می‌دادم، ولی چه کنم که دیگر نتوانستم راه بروم. من حدود ۴۵ روز در همین بیمارستان بستری بودم. به نظرم ۱۲ بار مرا به اتاق عمل بردند و روی پاهایم جراحی انجام دادند.
 
حتی یک‌بار از زمزمه دکتر‌ها شنیدم که می‌خواهند پایم را قطع کنند. اما یک آقای دکتری بود که هرجا هست خدا حفظش کند، ایشان گفت من پای این نوجوان را حفظ می‌کنم. ایشان دوباره پایم را عمل کرد و این‌بار از کمر به پایین کل پایم را گچ گرفتند. وقتی به هوش آمدم دیدم گچ ناحیه کمرم خیلی اذیت می‌کند. به پشتم می‌خورد و می‌سوخت. پرستار‌ها را صدا زدم و گفتم خیلی درد می‌کشم. دو نفر آمدند و داشتند اضافی گچ را می‌بریدند که شنیدم از کل بیمارستان صدای تکبیر می‌آید. آن زمان بنیاد شهید به هر مجروحی یک رادیو جیبی هدیه داده بود. سریع رادیوی خود را روشن کردم و شنیدم که گوینده می‌گوید: «خرمشهر شهر خون آزاد شد». شنیدن این خبر باعث شد تمام دردهایم را فراموش کنم. بعد از مجروحیتم، عملیات بیش از ۲۰ روز ادامه یافت و در این زمان تعداد زیادی از همرزمانم شهید و مجروح شدند، اما عاقبت خرمشهر پس از ۱۹ ماه اشغال به همراه بیش از ۵ هزارکیلومتر از خاک کشورمان آزاد شد. بعثی‌ها در عملیات الی‌بیت‌المقدس صدمات و خسارات زیادی دیدند که فقط گرفتن ۱۹ هزار اسیر یکی از دستاورد‌های این عملیات برای رزمندگان کشورمان بود./1360/
ارسال نظرات