برگی از ثمرههای قرآن
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، چنین زوجی، حاصل و تربیت یافتۀ دین حضرت محمد بودند. آنها، نمونههای ثمر کتاب خدا بودند. پیامبر، انسان کامل، آنان را پروریده و پیوند این دو را، همو برقرار کرده بود.
هنوز آفتاب بیرون نیامده، تیغ گرما به آسمان کشیده شد و پردۀ فلق کنار نرفته، سکوت حیاط خانه به جنب و جوش اهل منزل شکست. برادرها مشتهایشان را از دانه پر کرده و به سوی آشیانۀ مرغ و خروسها دویدند. زینب، خواهر کوچک آنها، کوزه را از آب حوض لبریز ساخت و آرام آرام از پلههایی که کمی از نصف قامتش کوچکتر بودند بالا رفت. پدر که از عبادت شیرین سحرگاهی فارغ شده بود، با یک کاسۀ سفالی، به استقبال دخترش شتافت. انگار همۀ دنیا را به او داده باشند، دستی به سر دخترش کشید و همین که فرزند، با ذوق پدر را مینگریست، کمی آب داخل کاسه سرازیر کرد.
علی جرعهای آب ننوشیده، پیک نسیم، پیام عطر یاس را به مشامش رساند. شعف سراسر وجودش را فراگرفت. علی کاسه را پایین آورد و از مقابل دخت خردسالش برخاست. پردۀ کهنۀ ورودی کنار زده شد. مادر خانه، دست به چارچوب در داشت که شنید: «سلام بر تو ای دختر رسول خدا.»
علی بود. شیرمرد مدینه و آقای مهربان خانه. دلاوریهای شوهر را که در ذهن خود میچرخاند، طنین مهرگون خود را در انداخت که: «سلام بر تو باد ای اباالحسن؛ امیرالمؤمنین.»
زینب، خودش را به آغوش مادر رساند. در عطوفت زهرایی که غرق شد، به سفارش مادر، شتابان پلهها را پایین آمد و به سمت حسن و حسین دوید تا برای چاشت خبرشان کند. برادرها، مشغول شمردن تخم مرغها بودند که متوجه زینب شدند. پیغام مادر را که شنیدند، هر کدام تعدادی تخم مرغ را به دست گرفتند و همین که مراقب بودند از دستشان نیفتد، خندان به سمت اتاق رفتند.
صبحانۀ آن روز، خرما و نان بیات شدۀ جو بود. علی میدانست که فاطمه، از او هرگز درخواست مایحتاج نمیکند. همین که لقمۀ آخر را میجوید، تصمیم گرفت که آن روز کمی جو و مقداری خرمای تازه بخرد و به خانه بیاورد.
بچهها که سیر شدند، علی برخاست و بعد از خداحافظیای گرم، از خانه برای کار و خرید خارج شد. من نیز ناظر جنبوجوش مادر و فرزندان شدم.
در میان کارهای روزمرۀ خانه، نظافت منزل یا رسیدگی به بچهها، چندین بار صدای کوبۀ درب، خانه را برمیداشت و حواسها را به خود معطوف میکرد. گاهی زنان مدینه، مشکلات، سؤالات و راهنماییهای خود را از فاطمه میگیرند؛ گاهی هم یاران پیامبراند و کاری دارند. امابیها آزادانه ولی در پردۀ عفاف، به تک تک امور میرسید. در خانۀ کسی مثل علی، اثری از جهالت و تعصب نبود. این علم و حیا، زندگی این زوج را چه سامیار مینمود و چه نغز بدان قوت میبخشید.
نزدیک ظهر، بچهها کنار مادر نشسته بودند و تعلیم میدیدند که کسی دقالباب کرد. زهرا اما، او را شناخت. درست حدس زده بود. علی، با دو کیسۀ سفید قدم به خانه گذارد. آنچه که صبح تصمیم داشت، اکنون روی سکو گذاشت. سلام و ثنا که بین مادر و پدر تمام شد، دستان علی، آب حوض را به موج انداختند. خنکای آب اما، نتوانست خستگی او را بگیرد.
لب حوض نشست و چشم در اطراف و زبان در دهان چرخاند. ذکر یا اللهِ علی، گره خورد با نگاهش به فاطمه. خداوند سکینۀ دردهایش را در قاب چشمانش گذاشت. زهرا مشغول تدریس فرزندان بود. صدای مبارکش، در نظر علی فضا را نور باران کرد. انگار خورشید خشمگین، جایش را به سایهسار سرسبز سخاوتمند بهشتی داد. علی دست دراز کرد و کاسه را از میان خلق نیکوی فاطمه چید. شربت گوارا برای تشنهلبِ خسته، چه تفاوت دارد که در ظرف گِلی باشد یا نقره؟ اصلا برای او، شراب ناب، با یک جرعه آب، چه توفیری میکند؟ در نگاه علی، دست خالی زهرا، بهتر از خمرهای جلاب مینمود.
محو موهبت و از ملالت کاستن زوج این خانه بودم که با صدایی نتراشیده، به خودم آمدم. آسیاب دستی، در دستان علی میخروشید و میغرید و جوها را کمکم آرد میکرد. فاطمه نیز کنار شوی خود نشسته بود و نوبتی، آسیاب را میچرخاندند. دیگر اثری از کسالت در پیشانی آن دو ندیدم.
ناگهان در میان صدای کشاکش سنگ، آواز در به گوش رسید. بچهها درب را باز کردند. رسول خدا، پدربزرگ بچهها وارد شد. با گشادهرویی جلو آمد و احوال دختر و دامادش را گرفت:«کدام یک خستهتر هستید؟»
و از علی شنید:«فاطمه ای رسول خدا!»
پیامبر، زهرا را بلند کرد. خودش کنار علی نشست و با هم، به کار آسیاب مشغول شدند. تعجبی نبود. زیرا چنین زوجی، حاصل دین همین مرد آسمانی، تربیت یافتۀ دستان همین انسان کامل، آنها، نمونههای ثمر کتاب خدا بودند. پیوند این دو را، ایشان برقرار کرده بود. آن شب را هرگز فراموش نمیکنم. آن عقد را؛ مهریه را، عشق را و ازدواج را؛ آن مراسم ساده و حالا، تا عمر دارم، این خانه و اهلش را.
بوی دود، کمکم جای خودش را به عطر نان داغ میداد. تنور، با سیلی حرارت، صورت خمیرها را سرخ میکرد. مادر، ابراهیمگونه دست به آتش میبرد و نان را از زیر ضربات تازیانههای گداخته بیرون میکشید. آن روز، مثل همیشه، من هم سهمی از نان داشتم. کبوتر خانۀ علی و فاطمه. من هم دوست داشتم از آن خانه، از آن خانواده، زوج مبارک، از سروری که هر روز فراگیر بود، سهمی داشته باشم./ی702/ف
مسلم عارف
باریک الله به نویسنده خوبش
به مانند دُر
برروی چشمانم میلغزید