حکایت مادر، روایت یک مقاومت طولانی
به گزارش خبرگزاری رسا، در روزهایی که بر ما گذشت، زندهیاد نیره اعظم نواب احتشامصفوی، همسر شهید سیدمجتبی نوابصفوی و فرزند زندهیاد سیدعلی نواباحتشامرضوی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. هم از این روی و در نکوداشت پایمردی و مقاومت آن بانوی نستوه، در همراهی با شوی مجاهدش و نیز در تمامی سالیان پس از او، با فرزندش فاطمه نواب صفوی گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن پیش روی شماست. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
اکنون و در فقدان مادر بزرگوارتان، ایشان را با چه خصال و ویژگیهایی به یاد میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مادرم شخصیت خاصی داشتند. اولاً: ایشان از نظر روحی، زن بسیار قدرتمندی بودند، ولی در عین این قدرتمندی، بسیار مهربان هم بودند. این روحیه قوی هم به خاطر آن بود که پدرشان، از شخصیتهای برجسته علمی، فرهنگی و مذهبی و مبارزاتی زمان خود بودند. زمانی که مادرم دو ساله بود، پدرشان انقلاب خراسان را رهبری میکنند که این مسئله منجر به مجروحیتشان میشود. بعد از آن هم توسط مأموران، پیکر نیمهجان و مجروحش، از مشهد به تهران منتقل میشود و به سیاهچال میافتند! لذا ایشان پدرشان را از دو سالگی نمیبینند. حتی پدرشان از سوی پهلوی اول، محکوم به اعدام میشوند، ولی هر دفعه اتفاقاتی رخ میدهد که اجرای حکم عقب میافتد. نهایتاً زمانی که به ساوه تبعیدشان میکنند، پدربزرگم را دنبال مادرم میفرستند و ایشان را از مشهد به نزد خودشان در آن شهر میبرند. از طرفی، چون پدربزرگم از مخالفان مسئله بیحجابی بودند، مادربزرگم نمیتواند به خاطر قوانین، در این سفر همراهیشان کنند؛ لذا مادرم مخفیانه و به تنهایی، به ساوه منتقل میشوند! زمانی که مادرم را به ساوه میبرند، چون مادرشان کنارش نبوده و پدرشان همسر دیگری اختیار کرده بودند، ایشان از همان دو سالگی، صدمات بسیاری میخورند. از طرفی به خاطر آنکه پدربزرگم یک شخصیت برجسته، سخاوتمند، ادیب، فرزانه و در کل انسان خاصی بودند، مادرم تحتتأثیر پدرشان قرار میگیرند و از خصوصیات اخلاقی ایشان پیروی میکنند. مادرم میگفتند: «من سعی کردم تمام روشم را از رفتار پدرم انتخاب کنم.» به خاطر همین خصوصیات اخلاقی و رفتاری هم مادرم در مدرسه، بسیار شاخص بودند. ناگفته نماند که تحولات جالبی را هم در همان دوران مدرسه به وجود آوردند.
از خاطرات دوران تحصیلشان، چه مواردی را برای شما نقل کردند؟
مادرم از نظر درسی، شاگرد اول و ممتاز مدرسه بوده و از نظر ادبیات و سخنوری، در آنجا شاخص بودند. طوری که مدیر مدرسه، به دیگر دانشآموزان میگفته است: سخن گفتن و ادب را از خانم نواب احتشام یاد بگیرید. با توجه به اینکه مادرم در مدرسه الگوی دیگران بودند، در همین رابطه میگفتند: «در دوران تحصیل معلمی داشتیم که سرکلاس، وقتی صحبت از امام زمان (عج) میشد، قیافهاش درهم میرفت! این رفتار باعث شد که ما حس کنیم که ایشان بهایی است و مخالف شدید ائمه طاهرین (ع)، خصوصاً امام زمان (عج) است. برای اینکه این مسئله برایمان ثابت شود، با یکی از دوستان قرار گذاشتیم که سر کلاس، صحنهسازی کنیم! طبق برنامه قرار بود دوستم بگوید که فلان وسیلهاش را من برداشتم و من هم بگویم: به امام زمان (عج) برنداشتم! برنامه را اجرا کردیم و بحث بالا گرفت. نهایتاً هم آن معلم عصبانی شد و ما متوجه بهایی بودنش شدیم. سپس موضوع را به پدرم انتقال دادم و با اعتراض همه والدین به مدیر مدرسه و رئیس آموزش و پرورش منطقه، آن معلم از مدرسهمان رفت!»
گویا ایشان، شهید نواب صفوی را در مبارزات سیاسی نیز همراهی میکردهاند. اینطور نیست؟
بله. طوری که همسران اعضای فدائیاناسلام میگفتند: «رهبر زنان فدائیاناسلام، خانم نیرهسادات است!» چراکه مادرم با آن عشق بینهایت و ارادتی که به آقاجانم داشتند، در تمام برنامهها پابهپای ایشان مبارزه میکردند. مادرم همیشه میگفتند: «نواب برای من هم رهبرم بود، هم همسرم، هم محبوبم و هم مجتهدم. نواب همه زندگی من بود!»
در دوران زندگی مشترک، رفتار مرحوم مادر با پدر بزرگوارتان چگونه بود؟
مادرم از کودکی، چون در کنار خویش مادری ندیده بودند، پدربزرگم خودشان به ایشان روش اداره زندگی را آموزش میدهند که یک زن در خانه همسرش باید چگونه رفتار کند. به همین خاطر پدربزرگ به مادرم میگفتند که مثلاً: خانم طرز لباس پوشیدنش در خانه چطور باشد یا وقتی همسرش به خانه آمد، لباسی که با آن غذا میپخته را عوض کند و لباس دیگری بپوشد. یا هنگامی که همسرش به خانه میآید، چطور خود را آراسته کند! حتی ایشان به مادرم میگفتند: موقع پخت غذا موهایشان را ببندد که آلودگی به غذا منتقل نشود! همچنین به مادرم میگفتند: «وقتی همسرت از بیرون میآید، هیچ وقت نباید همان لحظه، به او بگویید کجا بودی و کجا نبودی و چه کار کردی؟ چون مرد خسته است. باید اول چیزی که مطابق میلش است، مثل چایی یا شربت برایش بیاورید و از او پذیرایی کنید، بعد از اینکه خستگیاش رفع شد و آرامش پیدا کرد، با ملایمت موضوع را مطرح کنید یا منتظر بمانید که خود مرد بگوید روزش چطور بوده و کجا رفته است و مسائلش را مطرح کند.» لذا مادر و پدرم، زندگی شیرینی برمبنای عشق و محبت و با روش آلمحمد (ص) را آغاز میکنند. مادرم میگفتند: «مرحوم نواب در زندگی، پایش را جای پای رسولالله (ص) قرار داده بود و از نظر اخلاقی، بسیار خوششاخص بودند!» البته این مسئله، بین رفقای پدر هم زبانزد بود و همه از حسن خلق ایشان تعریف میکردند. هرچند همانطور که اشاره کردم، مادرم هم خودشان خیلی خوشاخلاق بودند و این حسن خلق را در تربیت ما هم به کار میبردند. مثلاً وقتی ما حرکت خطایی میکردیم و باعث رنجش مادر میشدیم، ایشان این ناراحتی را همیشه با یک بیت شعر بیان میکردند:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
یعنی باید ضمیر و درونتان درست باشد که درست رفتار کنید و در زندگی موفق شوید. ما با شنیدن این بیت شعر از خجالت آب میشدیم که چه کار خطایی از ما سرزده که مادر این شعر را خواندهاند؟ در واقع اینها روشهای تربیتی و فرهنگی خیلی بالا و شیوه واقعی تربیت اسلامی است. از طرفی مادرم میگفتند: «در طول زندگی، نواب یک کلمه به من نگفت که فلان کار را انجام بدهم یا انجام ندهم! یا فلان جا بروم یا نروم! حتی یکبار که میخواستم به منزل خانم یکی از فدائیان اسلام بروم، به ایشان گفتم: آقا اجازه میدهید آنجا بروم؟ نواب گفت: چرا از من سؤال میکنی؟ هر جور صلاح میدانی باباجون!» یعنی زن برای خودش، یک شخصیت مستقل دارد. در واقع اصلاً، آنچه در جامعه عرف است و زن باید برای خروج از منزل از شوهرش اجازه بگیرد، میانشان مطرح نبوده است! البته مادرم هم رفتاری نمیکردند که به شخصیت ایشان خدشهای وارد شود.
مرحوم مادرتان به عنوان همسر یک مبارز نامور در زندگی با شهید نواب صفوی چه دشواریهایی را متحمل شدند؟
همانطور که اشاره کردید، پدرم مبارز بودند و هدفشان نجات جامعه اسلامی ایران بود و این نجات را در پیاده کردن اهداف اسلام در جامعه میدانستند. چون واقعاً تکاملیافتهترین قوانینی که در جوامع بشری وجود دارد، دستورات انبیا و قوانین اسلام است. پدرم قصد داشتند نه تنها جامعه ایران، بلکه جوامع دیگر را هم به این سیر تکاملی برسانند؛ لذا ابتدا به صورت توصیه به شاه میگفتند: «اگر به دیانت اسلام برگردی، ما با تو همکاری کرده و در مقابل سلطه انگلیس و امریکا، از تو پشتیبانی خواهیم کرد!»، چون ایشان نمیخواستند که ملت ایران، زیر سلطه انگلیس و امریکا و در کل، استعمار باشند. پدرم میگفتند: «ایران کشور جعفربنمحمدالصادق و کشور اسلام است و باید آزاد باشد. ما خودمان آنقدر ثروت و انسانهای شریف و استعداد داریم که میتوانیم کشورمان را اداره کنیم و نیاز نیست نوکر دیگران باشیم!» در هر حال طی مبارزاتشان با شاه، مادرم مرتباً به خاطر این مسئله، از طرف دولت اذیت میشدند! همیشه محل زندگیشان در محاصره نظامی و مادرم در حال فرار، از این خانه به آن خانه بودند! همیشه میگفتند: «تا میآمدیم جایی مستقر شویم، باید به خاطر تعقیب و هجوم مأموران، سریعاً فرار میکردیم!» از طرفی با وجود آن عشقی که نسبت به آقاجانم داشتند، به خاطر مبارزات، همیشه در فراق ایشان و تحتنظر مأموران رژیم بودند! مثلاً ابتدای دورانی که من را حامله بودند، در قم و منزل شهید سیدعبدالحسین واحدی ساکن میشوند که به شهربانی خبر میدهند که خانم نواب آنجا سکونت دارد؛ لذا منزل آقای واحدی، ۴-۳ ماه تحت محاصره بوده و مرتباً از سوی رژیم بازرسی میشده است! مادرم میگفتند: «مأموران تمام کوچه را تحتنظر داشتند و محدودیت وحشتناکی برقرار بود. یک روز رئیس شهربانی و مأموران، به دیدار شهید واحدی آمدند. آن روز ایشان در منزل بودند و بعد از احوالپرسی، عمامهشان را کنار مأموران و رئیس شهربانی در اتاق گذاشتند و به بهانه آوردن غذا، از اتاق خارج شدند و از در دیگری فرار کردند! بعد که مأموران به خود آمدند و به پرسوجو پرداختند، به آنها گفتم: «ای بابا! آقای واحدی رفت برایتان غذا بیاورد، پس چه شد؟» در واقع مادرم هم خودشان خیلی در این گونه مسائل آگاهی داشتند و کمک حال بودند.
ایشان حتی میگفتند: «بعد از آن ماجرا، مأموران خیلی مرا تحت نظر و مراقبت قرار دادند. من هم، چون محل اسکان آقای واحدی را میدانستم، تصمیم گرفتم که بروم و به ایشان بگویم: من را از آن محل منتقل کنند! از طرفی، چون هر روز وقتی به حرم میرفتم، مأموران به دنبالم میآمدند، آن روز کفشهایم را به یکی از مأموران -که در قالب کفشدار حرم بود- دادم و داخل قسمت خانمها شدم. آن مأمور هم منتظر نشست که من بروم و زیارت کنم! اما من با کفش دیگری، از طرف دیگر فرار کردم و به دیدن آقای واحدی رفتم و برنامهها را از ایشان گرفتم و دوباره وارد حرم شدم، کفشم را از کفشداری گرفتم و با همان مأمور به منزل برگشتم! از طرفی در آن دوران، چون روز به روز، موعد حمل کودکم مشخصتر میشد، مأموران دائم از من میپرسیدند: نواب را دیدهای؟ و، چون من میگفتم: یک سال است که نواب را ندیدهام! مأموران میگفتند: چطور نواب را ندیدی، در حالی که بچهات دارد به دنیا میآید!» مادرم در آن دوران، صدمات بسیاری خوردند. چه در زمان نخستوزیری مصدق که آقاجانم به زندان افتادند و به خانمها اجازه ملاقات نمیدادند و مادرم به همین خاطر، مرتب جلوی زندان علیه رژیم سخنرانی میکردند و چه بعد از شهادت پدرم!
گویا بعد از شهادت نواب، مادرتان از سوی بسیاری از دوستان و آشنایان، تنها گذاشته شده و زندگی پر رنجی را میگذرانند. از آن دوره، چه نکاتی را به خاطر دارید؟
بله، مادرم ۲۱ سالشان بود که آقاجانم به شهادت رسید؛ لذا با وجود دو کودک خردسال و بچهای که باردار بودند، در آن دوران خیلی صدمه دیدند! تصور کنید انسانی با تمام وجودش، به کسی وابسته و دلبسته و پیرو او باشد، ولی یکدفعه حکم اعدام او صادر شود، آن فرد چه حالی خواهد داشت؟ مادرم با آن وضع حاملگی، به دفتر وزرا و وکلای مجلس و مراجع وقت میرفتند، بلکه بتوانند یک درجه تخفیف برای پدرم بگیرند و حداقل حکم را از اعدام به حبس ابد تغییر دهند! چون معتقد بودند وقتی حکم به حبسابد تغییر کند، مردم نمیگذارند نواب در زندان بماند و او را بیرون میآورند. مادرم میگفتند: «وقتی به دفتر مراجع یا وکلای مجلس میرفتم، میگفتم: من نیامدهام که تظلم بکنم، من آمدهام که حجت را بر شما تمام کنم که بدانید این سید اولاد پیامبر و این بزرگواری که به شهادت میرسد، چطور شخصیتی است. اگر جلوی این کار را نگیرید، آن دنیا باید جلوی اجداد ما، پاسخگو باشید!»، اما نهایتاً پیش از فرجامخواهی، مأموران رژیم حکم را اجرا کردند! در حالی که حتی فرستادگانی از طرف دولت مصر، مثل دکتر کامل شریف و دیگر دولتهای عربی، میخواستند به ایران بیایند و آقاجانم را از دولت ایران بگیرند و با خود ببرند، اما رژیم آنها را برای گرفتن ویزا، در بغداد معطل کرد! چون آن فرستادهها، شخصیتهای بینالمللی بودند و دولت ایران نمیتوانست درخواست آنها را نادیده بگیرد. نهایتاً هم قبل از صدور ویزا به آنها، پدرم را شبانه تیرباران میکنند که آنها به ایران نیایند و واسطه عدماجرای حکم نشوند.
مرحوم مادرتان چگونه از شهادت نواب و یارانش مطلع شدند؟
پس از اجرای حکم تیرباران و دفن شبانه پیکر پدرم در گورستان مسگرآباد، سحرگاه به مادرم اطلاع میدهند. مادرم میگفتند: «پیش از آنکه خبر شهادت نواب را به من بدهند، سحرگاه که بیدار شدم، دیدم یک لحظه تمام جهان، برایم همچون دودسیاهی تیره شد! به چهره بچهها نگاه کردم، دیدم غبار زرد یتیمی بر چهرهشان نشسته است. بعد از آن عدهای از دوستان و همسایگان، آمدند و خبر شهادت نواب را به من دادند. وقتی خبر را شنیدم، آنقدر حالم بد شد که اصلاً نمیتوانستم تا مسگرآباد بروم! اما بعد خواستم بروم و انقلابی بر پا کنم! منتها، چون دولت حدس زده بود که ممکن است چنین مسئلهای رخ دهد، سرخاک حکومت نظامی وضع کرده بود!» در واقع همان شبانه که آقاجانم را دفن میکنند، مأموران رژیم به صورت مسلح با ماشینهای ارتشی، در محل مستقر میشوند و آنجا را در محاصره میگیرند. در مقابل چنین حجمی از نیروهای نظامی، یک دختر ۲۱ ساله داغدار با پوشیه و چادرمشکی، در حالی که دو کودک همراه داشته وکودکی را بارداربودند، به سرخاک همسرش میرود! آن روز غیر از نظامیها و درجهداران ارتش، یک عده مردم عادی هم برای تماشا حضور داشتند. مادرم سر خاک پدرم، خیلی گریه سوزناکی میکنند که یکدفعه یکی از مأموران با اهانت و با نوک چکمهاش، به مادر اشاره میکند که بلند شو، بس است دیگر! آنجا، انفجار درونی مادرم رخ میدهد! ایشان بلند میشوند و شروع به سخنرانی میکنند: «ای صفوف بنیامیه! آری بنیامیه نیز به خاندان پیامبر (ص) چنین تسلیت گفتند و.... ما تا آخرین قطرههای خونمان، راه نواب را ادامه میدهیم!» سخنرانی بسیار مهمی که مادرم آن روز انجام دادند، حدود یک ساعت و نیم طول میکشد! بعد از آن روز، مادرم روز دوم و روز سوم هم سخنرانی کردند و طی آن سخنرانیها علاوه بر بیان اهداف آقاجانم، تمام جنایات دربار و رژیم پهلوی را نیز افشا کرده بودند. طوری که روزنامهها مینویسند: «روح نواب در همسرش حلول کرده و عنقریب است که انقلاب کند.»
گویا این سخنرانیهای مرحوم مادرتان، سبب میشود که رژیم به فکر از میان برداشتن ایشان بیفتد؟
بله، قرار بوده مادرم را با ماشین ارتشی زیر بگیرند یا بدزدند! به همین خاطر پدربزرگم، به مادرم میگویند: «اگر شما را با ماشین ارتشی زیر بگیرند، زهی سعادت است، چون به شهادت میرسید، اما اگر شما را بدزدند و بلایی سرتان بیاورند، صورت خوشی ندارد!» از طرفی یکی از اعضای فدائیان اسلام، آقاجانم را بخواب میبینند که میگویند: «به بچههای من بگویید که مدتی سرخاک من نیایند!» لذا آقاجان بزرگم هم اجازه ندادند که مادرم مدتی از منزل بیرون بروند. از طرفی، چون داخل منزل پدربزرگم کسانی بودند که مخالف اندیشههای پدرم بودند، با تهمتهایی مثل اینکه: فدائیاناسلام انگلیسی هستند و از انگلیس پول دریافت کردهاند، باعث آزار مادرم میشدند! به همین خاطر هم بعدها مادرم از منزل پدربزرگم رفتند و همراه با یکی از جاریهایشان -که همسر او هم در زندان بود- دو اتاق اجاره کردند. مادرم در دوران بعد از شهادت پدرم، خیلی تنها شدند! در حالی که مردم تصور میکردند: فدائیاناسلام به مادرم برای خرج زندگی پول میدهند! فدائیان هم تصور میکردند دیگرانی هستند که به مادرم کمک کنند! لذا زمانهایی پیش میآمد که مادرم بسیار گرفتاری مادی داشتند، ولی هیچ وقت بروز نمیدادند!
در تمام این سالها، مادر گلایهای از این زندگی مبارزاتی و سختیها کرده بودند؟
اصلاً. حتی پدربزرگم همان اوایل ازدواج به مادرم گفته بودند: «نواب سرباز خدا و امام زمان (عج) و یاور ایشان است. هیچ وقت نباید تقاضایی از ایشان داشته باشید که مثلاً لباس میخواهم. هر وقت هر چه خواستید به من بگویید برایتان تهیه میکنم.» لذا مادرم میگفتند: «به خاطر همین توصیه پدرم هیچ وقت چیزی از نواب نمیخواستم. حتی یک روز نواب به خانه آمد و خواست فرشی را که جهیزیهام بود، برای فروش ببرد. آن روز نواب گفت: نیره اگر به جای این فرش گلیم زیر پایت باشد، ناراحت میشوی؟ گفتم: اصلاً. من اگر فقط حصیری داشته باشم، ولی بدانم که شما کنارم هستید و زندهاید و من نزدیکتان هستم، اصلاً برایم تفاوتی ندارد. خیلی هم خوشحال میشوم. بعد نواب آن فرش را فروخت و یک مقدار قرضی را که داشت، پرداخت کرد و با مابقیاش هم گلیمی خرید. بخشی از آن پول را هم به مستمندی داد. من هم خیلی خوشحال بودم که مانند دیگر اتاقهای منزل استیجاریمان گلیم دارم.» البته پدرم همیشه نسبت به مادرم توجه داشتند و گاهی به صورت ماهانه به ایشان پول توجیبی میدادند یا اگر مسافرتی میرفتند از آنجا برای مادرم سوغاتی میآوردند. مادرم میگفتند: «گاهی هم نواب مثلاً میگفت: میخواهی برایت انگشتر بخرم و من آن زمان میگفتم: نه. نمیخواهم.» هرچند بعدها به شوخی میگفتند: «کاش آن انگشتر را میگرفتم و زمانی که برای سخنرانیهای مقابل زندان بلندگو نیاز داشتم آن را میفروختم و با پولش بلندگویی تهیه میکردم.»
مرحوم مادرتان با وجود سختیهایی که در زندگی متحمل شده بودند، شیرینی و طنز خاصی هم در سخنوری داشتند؟
بله، مادرم خیلی خوش اخلاق بودند و هر کسی که کنارشان مینشست واقعاً از همکلامیشان و ادبیات و طنز گفتارشان لذت میبرد. البته طنزهایشان هم بسیار ادیبانه بود و هیچ وقت حرف خارج از نزاکتی به زبان نمیآوردند. با این حجم از با نمکی که داشتند، همه در کنارشان شاد بودند. با وجود سختیهایی هم که در زندگی دیده بودند، همیشه روحیه مثبتی داشتند و همواره سعی میکردند به همه انرژی مثبت بدهند. ایشان به جوانان میگفتند: «نگاهتان به جامعه مثبت باشد. افقهای سبز و راه برایتان همیشه باز است، ناامید نشوید.» هر کسی هم که مشکلی داشت به زیبایی آن را حل و فصل میکردند و میگفتند: «باید به نعمتهای خدا نگاه کنیم. همه چیز درست میشود.» البته واقعاً هم مسائل درست میشد.
وضعیت مالی مادر چطور بود؟ شنیدهام منزلشان هم استیجاری بوده است؟
پدربزرگم نواب احتشام علاوه بر اینکه شاهزاده بودند و املاک بسیاری داشتند، مردم هم پولها و املاکی را برای وقف در اختیارشان میگذاشتند. ایشان هم سریعاً آن پولها را در میان افراد محترم نیازمند تقسیم میکردند. مثلاً تمام زمینهای جنتآباد و مهرآباد و... را که برای وقف به آقاجان بزرگم داده بودند، ایشان از طریق سازمان برنامه، قطعهبندی کردند و در اختیار نیازمندان قرار دادند. آنقدر آقاجان بزرگم سخاوتمند بودند و اموالشان را به نیازمندان میبخشیدند که مادرم میگفتند: «به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ چیز برای خودمان نمانده است. به پدرم گفتم: مردم نمیگویند این دختر نواب احتشام که همسرش هم شهید شده و سه بچه یتیم دارد، چرا وضعش اینطور است و در خانه مردم زندگی میکند.» لذا آقاجان بزرگم بعد از آن تکه زمینی را به مادرم میدهند. ایشان هم بعد از فوت آقاجان بزرگم آن زمین را میفروشند و با پولش در خیابان خواجه ربیع مشهد، خانه ۱۲۰ متری میخرند. سالها مادرم در آن منزل زندگی میکردند و همیشه اگر کسی گرفتاری مالی پیدا میکرد، فوراً سند منزل مادر را گرو میگذاشت. نهایتاً هم یکی از همان کسانی که سند منزل مادر را گرو گذاشته بود، نتوانست اقساطش را پرداخت کند و آن خانه بابت گرو رفت؛ لذا بعد از آن ماجرا مادرم منزل استیجاری اختیار کردند. با این حال با همان خوشاخلاقی همیشگیشان وقتی صحبت از خانهشان میشد، میگفتند: «ما هم مثل مردم دیگر خانه نداریم! مهم نیست که خانه نداشته باشیم.» مادرم اصلاً دنبال مال دنیا نبودند. هیچ وقت هم شکایت نمیکردند که خانهام را به خاطر مشکلات فلان آدم از دست دادهام. حتی وقتی آن فرد به دیدنشان میآمد، خیلی هم او را تحویل میگرفتند. ایشان هیچ وقت کسی را بابت اشتباهش توبیخ نمیکردند و گذشتشان بینهایت بود. در واقع مادرم هم مثل آقاجانم و آقاجان بزرگم، خیلی سخاوتمند بودند. تا آنجایی هم که از دستشان برمیآمد به مستضعفان کمک میکردند. مادرم حتی در همین دوران بیماری هر کس که به دیدنشان میآمد، پولی را به عنوان هدیه به او میدادند. مادرم اصلاً تکبر و غروری در برخورد با مردم نداشتند. در عوض خیلی متواضع و مردمی بودند. مردم هم واقعاً دوستشان داشتند.
در خاتمه از دوران بیماری و روزهای پایانی عمر مادرتان بفرمایید.
مادرم بعد از پدرم تا آخرین روزهای زندگیشان از طرف خداوند، آزمایشهای سختی شدند، ولی همانطور که اشاره شد به حدی روحیهشان عالی بود و نگاه مثبتی به زندگی داشتند که از تمام این مراحل به راحتی عبور میکردند. البته همین صدماتی که در طول زندگی خوردند، باعث شد که چند سال پیش دکتر بگوید که ایشان سرطان دستگاه گوارش گرفتهاند و باید عمل شوند. البته، چون استخاره کردیم و خوب نیامد، اجازه ندادیم ایشان عمل شوند. به خودشان هم نگفتیم که ماجرا از چه قرار است. هرچند که برای مادرم هم این مسائل مهم نبود. چون ایشان آنقدر به خداوند اعتقاد داشتند و ایمانشان قوی بود که اصلاً بیماری و این گونه مسائل برایشان مطرح نبود. به همین خاطر با وجود بیماری، همچنان فعالیتهایشان را ادامه میدادند و مرتباً برای انجام سخنرانی به جاهای مختلفی دعوت میشدند. از آنجایی که مادرم سخنور بسیار خوبی بودند، با روی باز این دعوتها را میپذیرفتند. طوری که افراد در ملاقات با ایشان میگفتند: واژههایی که شما در ادبیاتتان به کار میبرید، همانند افرادی است که فوقدکترا دارند. ایشان همیشه حتی در همین روزهای آخر زندگی هم در سخنرانیهایشان، همواره از امام (ره) و رهبر معظم انقلاب حمایت میکردند. علاوه بر این سخنرانیها، جوانان و گروههای مختلفی هم به دیدارشان میآمدند. ایشان همچون تاریخ زنده بودند، برایشان در زمینه تاریخ روشنگری میکردند. از طرفی مادرم علاوه بر بیماری که داشتند، مدتی پیش زمین خوردند و پایشان هم ناراحتی پیدا کرد. به همین خاطر مجبور شدند از ویلچر و واکر استفاده کنند. با این حال با همان ویلچر برای سخنرانی به مجالس میرفتند.
این اواخر حال مادر وخیم شد و اجباراً به بیمارستان منتقل شدند. نهایتاً هم دکترها غده را درآوردند. ایشان بعد از ترخیص از بیمارستان، ۸-۷ ماهی هم در منزل با دستورات پزشک بستری شدند. البته در این دوران تقریباً حالشان خوب بود. حتی همین یکی دو ماه آخر وقتی با مادر صحبت میکردم، نکاتی را مطرح میکردند که تا پیش از آن هیچ وقت از ایشان نشنیده بودم. با اینکه از کودکی سالیان سال، داستانهای زندگیشان را برای ما گفته بودند. به همین خاطر به ایشان گفتم: گرفتاریام تمام شود، مجدداً میآیم که این نکات زندگیتان را ضبط کنیم. اما این اتفاق هرگز میسر نشد. صبح روزی که مادرم به رحمت خدا رفتند به خانم پرستاری که همیشه کنارشان بود، میگویند: «دو نفر آمده اند، بگویید تشریف بیاورند داخل.» بعد دوباره میگویند: «پدرم آمده دنبالم. بگوید ایشان داخل شود.» خانم پرستار میگفت: تصور کردم که ایشان هذیان میگوید یا خیالاتی شده است. نهایتاً مادرم ساعت ۲ بعدازظهر همان روز به اجدادشان پیوستند. همانطور هم که همیشه آرزو داشتند که پایین پای حضرت دفن شوند، پایین پای حضرت رضا (ع) و در حرم دفن شدند.