۲۸ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۰۳
کد خبر: ۶۸۷۰۷۰
دلنوشته؛

نماز فرادی، اقتدا به حسین علیه السلام، قربة الی الله(3)

نماز فرادی، اقتدا به حسین علیه السلام، قربة الی الله(3)
عباس وصال آب را بی حضور حسین علیه السلام تاب نیاورد... دست ها از هم گشوده شد، لحظه فراق و جدایی عباس با آب، زیباتر از لحظه وصالشان بود...
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا،
"عباس خدای ادب در پهن دشت کربلا"
عباس اقیانوسی که خود را قطره می‌دید آری قطره شاید هم کوچکتر از قطره....
عجیب نیست مامومی که عمری با اقتدای به حسین، از نماز حسین درس ادب را آموخته اگر خود را قطره نبیند عجیب است....
گاهی که دلم می گیرد ،گویی هوای خلوت با خود دارم به اعماق انسانیت می روم و می اندیشم به خویشتن خویش، به انسانیتم، به هستی خود به حضور و ظهورم به فضایل و رذایل اخلاقی ام، به بود و نبودم، آری به همه هستی خود و به آنچه که باید خود را به وسیله آن بیارایم.... به ادب انسانی و آداب انسانیتم....
نمی دانم چرا هر گاه به ادب می‌اندیشم بی‌درنگ نام عباس بن علی بر ادب پیشی می‌گیرد....
گویی این عباس است که سرچشمه همه فضایل انسانی و ادب انسانیت است و هر انسان مودبی که بهره‌ای از ادب دارد وامدار سخاوت و کرم دریای ادب عباس است....
گویا عباس خدای ادب است و سرچشمه همه آداب...
هرگاه که به ادب عباس می‌اندیشم ناخودآگاه سر از صحرای کربلا در می‌آورم و خود را در روز عاشورا زیر تابش گرم و سوزان آفتاب آن واقعه عظیم می‌بینم و زیباترین صحنه ادب انسانی از آن سرچشمه بی پایان ادب، ابوفاضل عباس بن علی جلوی چشمانم متجلی می‌شود....
صحنه ای که آتشی جانسوز و جانکاه بر قلب دوستان هم عصر که نه، بلکه بر قلب زمان و مکان تا قیام قیامت زده است...
آخر عباس برادر حسین و زینب است، امانه از فرزندان فاطمه زهرا که فرزند و جگرگوشه امیرالمومنین وام البنین بود ، که از ابتدای کودکی تا به لحظه شهادت کسی ندیده بود عباس، حسین را برادر و زینب را خواهر صدا بزند.. می‌دانید چرا...؟
چون خود را کوچکتر از آن می دید که به دریا متصل شود...
همیشه خود را قطره ای می دید کنار اقیانوس فرزندان فاطمه و با خود می گفت:
من خدمتگزار و فدایی فرزندان فاطمه و علی هستم، من پسر ام البنین و خادم گوهرهای زهرای مرضیه امام...
هیچ گاه حسین را برادر صدا نمی زد هیچگاه، و حسین در حسرت شنیدن واژه برادر از زبان برادر.....
زمان گذشت و گذشت تا به روز عاشورا رسید، عطش بالا گرفت...
خورشید هر چه در توان داشت تابید...
جانها به لب رسید....
عباس بی تاب تر از همه...
کودکان بی تاب آب...وعباس بی‌تاب کودکان... جان بر کف دست گرفت و بر قلب دشمن زد.... گرد و خاکی به پا شد ...و لحظاتی بعد مثل همیشه عباس فاتح میدان سربلند بیرون آمد...
دقایقی فرصت یافت با آب تنها باشد...
نجوایی از سرعطش و اخلاص با آب کرد... آب را با دستانش نوازش کرد... عباس در حسرت چشیدن جرعه‌ای آب و آب در حسرت نوازش لبهای عباس ...عجیب بود اما دیدنی...
عباس وصال آب را بی حضور حسین علیه السلام تاب نیاورد... دست ها از هم گشوده شد، لحظه فراق و جدایی عباس با آب، زیباتر از لحظه وصالشان بود...
صحنه ی باشکوهی بود اما این صحنه با تمام شکوه و عظمت خود سطری بود کوتاه، از کتاب ادب عباس...
اوج ادب عباس آن زمانیست که مشک را از آب لبالب کرد و سوار بر اسب شد، دشمن تاب دیدن سرو قامت بنی هاشم را نداشت... با بغض کینه به سمت عباس تیر را نشانه رفت... باران تیر شروع به باریدن کرد..
دریایی کینه و خباثت از یمین و یسارِ عباس عبور کرد و لحظاتی بعد دستان عباس نقش زمین شد... عباس بی اعتنا مشک را به دندان گرفت. دشمن تاب برقراری او را نداشت...
چشمان زیبای عباس را هدف گرفت
تیر به هدف اصابت کرد...
قامت عباس هبوط کرد و قیامتی به پا شد... حسین آن سوی میدان بی تاب و بیقرار در حسرت شنیدن واژه برادر از زبان برادر و کمک طلبیدن او...
اما دریغا، دریغا که صدایی از جانب عباس شنیده شود...
عباس مودب تر از آن است که سرور و سالار خود را برادر خطاب کند...
اما آن سوی میدان ناگهان با نویی بین زمین و آسمان متجلی می‌شود و آغوش به سمت عباس باز می کند و با قامتی خمیده جلو می‌رود و عباس را پسرم خطاب می کند...
عباس که گویی سالها در انتظار این لحظه باشکوه بود، دست تمنا به سمت مادر بلند می کند کرد به برادر فریاد می‌کشد "یا اخا ادرک اخاک...
و حسین که سالها بی قرار چنین لحظه‌ای بود به سمت برادر می رود و او را در آغوش می‌گیرد و با نگاه پرسشگر خود گله ای از عباس می کند.
سالها منتظر این لحظه بودم چرا حالا که کمرم را شکستی مرا برادر خواندی...؟
 
عباس خدای ادب و معرفت آهی از دل کشید و گفت: من نیز سالها منتظر بودم تا مادرت مرا پسرم خطاب کند و در این لحظه آرزویم محقق شد...امروز از مادرم اذن به لب آوردن واژه برادر را گرفتم...
حسین می ماند و عباس و چشمانی که به یکدیگر گره خورده‌اند ...
عباس غرق در عشق برادر و حسین مات ومبهوت ادب برادر ...
حسین قیام کرد و عباس نیز...
حسین تکبیرة الاحرام گفت و عباس نیز...
آسمان ،زمین، دشت کربلا، همه هستی به حسین اقتدا کردند و رکعتی ادب به جا آوردند...
رکعتی ادب هماهنگ با عاشقانه ای از هزارگانه های عاشقی حسین علیه السلام...
و هستی یک صدا بانک برآورد قربه الی الله....
و من ماندم و خودم و تفکر در خویشتن خویش و با خود گفتم آیا به عمرت جرعه‌ای ادب نوشیده ای..؟ از کدامین رکعت نمازت...؟

"و اما حسین و وضوی خون در غدیر خون"
رخش تند پای عاشورا همچنان گرم تاختن بود بی مهابا در گرم داشت کربلا می تاخت و پیش می‌رفت و قدم‌های سنگینش را بر جسم نازدانه های حسین و یاران حسین می کوبید...
اما دریغ، دریغ از لحظه‌ای کدورت که بر چهره حسینیان بنشیند....
همه یاران رفتند بی صدا، عاشقانه، دل فریب،
دل ربا...
حسین ماندو پهن دشت کربلا... و طفل نازدانه ای که آخرین مطاع حسین بود در سودای عشق و در بازار بیع شراء حق...
نازدانه را به دست گرفت و بالا برد، بالا تر از آنچه که به تصور آید ...
حسین گویی چوب حراج به همه هستی خود زده بود، آخرین مطاع خود را بی هیچ واهمه‌ای به معرض دید جنود ابلیس در آورد...با صدایی ملکوتی فریاد زد: آیا خریداری هست؟
طفل من بی تاب معبود گشته....
ابلیس زاده ای گوی سبقت از جنود خود ربود... بی پروا تیر سه شعبه و زهرآگین به سمت حنجر آسمان خفته در آغوش حسین پرتاب کرد...
و کرد آنچه که نباید می کرد...
و شد آنچه نباید می شد....
حنجر آسمان شکافت، صاعقه ای، برقی، صدایی، بغض آسمان روان شد...
و بارانی به رنگ شفق دستان معصوم حسین را رنگین کرد....
حسین وضوی عشق گرفت...
قامتی...
تکبیره الاحرامی....
قربه الی الله ای....
و باز رکعتی عشق از رکعات عاشقانه حسین...
سکوتی سنگین دشت کربلا را فراگرفت...
مرکبی راهوار...
راکبی معصوم این سوی میدان...
و جنودی حرام زاده آن سوتر...
جنگی نابرابر و دفاعی دلیرانه....
دقایقی بعد گودالی....
جسم معصومی....
قطعه جدا شده از حق و در پی وصال حق... حنجری...
گودالی ....
حرام زاده تر از حرام زاده ای ....
سینه ای که مهبط ابلیس شد...
کاکلی که به تسخیر پنجه شیطان درآمد...
حنجری که دریده شد..
سری که از قفا...سری که از قفا...سری که از قفا....
شکسته باد قلمی که اینچنین می نگارد... تصورش ممکن نیست نوشتنش سخت‌تر....
تصور کن، قرآنی که به دست بگیری و شیرازه اش را از پشت...نه..نه...حتی تصورش سنگین است
بگذار ناگفته بماند و نانوشته توصیف شود.
هر که با دل خویش خلوت کند و به تصویر کشد...
و اما حسینی که غسل خون گرفت...
و گودالی که شاهد زمزمه‌ ای بود...
قامتی که قیام کرد نه ایستاده بلکه خفته در خون...
خفته در غدیر خون...
سجده گاه و محرابی خونین و تکبیرة الاحرامی وقربته الی اللهی و باز اقامه رکعتی عاشقانه.....
و باز آسمان، دشت، نیزه، سنان... ذوالجناح..
گودال...
هم نوا با حسین قربته الی الله...
ورکعت های عاشقانه حسین کرد آنچه را که کرد و جوشید آنچه که جوشیدن گرفت از عاشورا تا به امروز و رهسپار تا فردا ...
و صدای نامنقطع قربته الی الله همه هستی...
و فرادا های جمعی...
امامی غایب و حاضر در دل‌ها و ارمغانی از چشمه جوشان نماز و فضیلت های نماز حسین بن علی ...
پیش کش همه هستی و هستی هست...
باشد که وام بگیریم جرعه‌ای از این فضایل را... عاشورا یک اتفاق نیست یک حقیقت زنده است که برای هر روز و هر زمان و هر مکان و برای هر شخصی جداگانه درسی دارد و پندی و هرکس با دل خویش خلوت کند، به نکته جدیدی از واقعه عاشورا پی خواهد برد.. باشد که به نکات آن دست یابیم ان شالله...

لیلا سادات غمیلویی
ارسال نظرات