۱۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۲:۰۷
کد خبر: ۷۱۸۸۲۹

به روضه‌ی اباعبدالله خوش اومدی عزیزم، من کی باشم که بخوام اجازه بدم یا ندم؟

به روضه‌ی اباعبدالله خوش اومدی عزیزم، من کی باشم که بخوام اجازه بدم یا ندم؟
سمیه بالای سرم خم شد: «بفرما خواهر، دم در بده، اون بالا برات جا باز کردم.» به دست اشاره شدم که «نه، ممنون» رفت و با یک هدیه برگشت! از زیر عبا نگاهش می‌کردم، حواسش به تک تک بچه‌ها بود، قربان صدقه‌شان می‌رفت، گیس باز شده‌شان را می‌بست و پذیرایی‌های مخصوصشان را می‌آورد.

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: وقتی رسیدم میانه‌ی روضه بود، بی سر و صدا گوشه‌ای کز کردم و عبا را کشیدم روی صورتم، دوست داشتم حالا که من را ندیده راحت‌تر برای خودم چشمی سبک کنم. سمیه بالای سرم خم شد: «بفرما خواهر، دم در بده، اون بالا برات جا باز کردم.» به دست اشاره شدم که «نه، ممنون» رفت و با یک هدیه برگشت! از زیر عبا نگاهش می‌کردم، حواسش به تک تک بچه‌ها بود، قربان صدقه‌شان می‌رفت، گیس باز شده‌شان را می‌بست و پذیرایی‌های مخصوصشان را می‌آورد.

مداح داشت روضه می‌خواند و من از تعجبِ حوصله‌ی سمیه چشم‌هایم گرد شده بود. چند دقیقه بعد یک هدیه را کنارم گذاشت، به نشانه‌ی تشکر و طوری که متوجه نشود منم سری تکان دادم و هدیه را کشیدم زیر عبا؛ حدس می‌زدم کتاب باشد، آخر مثل خودم خوره‌ی کتاب است؛ آخرین بار که با هم رفتیم نمایشگاه کتاب، آنقدر کتاب خریدیم که چوب خطمان پر شد، ولی ته سالن دوباره کتاب‌هایی دیدیم که دلمان را برد، پس توی چشم همدیگر زل زدیم و مثل هفت‌تیرکش‌ها کارت اعتباریمان را هم‌زمان درآوردیم، من کتابی که دوست داشت را برایش هدیه خریدم و او کتابی که من دوست داشتم را برایم هدیه خرید، این راه‌حل ما بود!

بنر سیاسی

روضه شور گرفت و سمیه را دیگر ندیدم، انگار رفته بود جلوی در ورودی خانه‌اش اما نمی‌توانستم از دکور امسال روضه‌اش دل بکنم؛ می‌دانستم که یک گروه ایده‌پرداز از عزادارهای همین مجلس پشت طراحی این دکور است و دوست خبرنگار ما خوب از پس سیاسی کردن واقعه‌ی کربلا برآمده بود، توی دلم هزار تا آفرین به او گفتم و دل بستم به روضه، صدای سخنران جوان بود اما حرف‌هایش به روز. حدیث می‌گفت و به برجام می‌رسید، روایت می‌خواند و مسائل اقتصادی را شرح می‌داد، چند دختر جوان هم که تعدادشان بیشتر از انگشت‌های دست بود دفتر و خودکار درآورده بودند و نکته‌های حاج آقا را می‌نوشتند.

 

 

بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، بچه‌ها حیاط را گذاشته بودند روی سرشان، می‌رفتند و می‌آمدند، رزق ما چای و خرما بود و روزی آن‌ها پاستیل‌های رنگی و شکلات؛ با تاب و سرسره‌ی توی حیاط بازی می‌کردند و هر چند دقیقه می‌آمدند دور سمیه می‌چرخیدند، او هم عروسک‌های دستکشی و ماسک‌های حیوانات را بینشان تقسیم می‌کرد و می‌شنیدم که چطور بین شور سینه‌زدن‌ها یک گوشه برای آن‌ها از امام حسین (ع) می‌گفت و علی اصغر (ع) و رقیه (س).

چرا نگفتی؟

آخرهای روضه بود و همه داشتند می‌رفتند که ایستادم پشت سرش: «قبول باشه خواهر، اجرت با صاحب اجر» با تمام وجودش به طرفم برگشت و گل از گلش شکفت: «تو اینجایی حنان؟ چرا نگفتی میای دختر؟» دستش را فشار دادم: «روضه‌ات خیلی بهتر از اون چیزیه که فکرشو می‌کردم، خیلی خیلی بهتر» لب‌هایش را آرام گزید: «روضه‌ی من؟ نه نه، هیچ‌وقت این حرفو نزن، این روضه صاحب داره، صاحبشم حضرت زهراست، من و سروش و بچه‌هامون فقط نوکر این خونواده‌ایم، همین.»

دستش را کشیدم و نشستیم توی هال، جمعیت کمتر شده بود: «تلفنی اصرار کردم قبول نکردی، حالا که حضوری اومدم چی؟ والله و بالله ریا نیست، اصلا شاید بعضیا خوندن و دلشون خواست مثل روضه‌ی حضرت زهرایی تو داشته باشن، هان؟ چی میگی؟» کلافه نگاهم کرد: «آخرش کار خودتو میکنی، خیلی خب، چشم، برم بدرقه عزادارای آقا بعد برمیگردم اینجا پیشت»

داستان روضه

هدیه‌های روضه را با دقت بیشتری نگاه کردم، کتاب و بود و یک کتیبه‌ی زیبای دست‌دوز، سمیه همیشه خوش‌سلیقه است. استکان زعفران روضه را بالا آوردم و با تمام وجود نفس کشیدم، عطر بهشت می‌داد. سمیه نشست کنارم، حالا خودم بودم و خودش، مثل روز پوشش‌های خبرنگاری که آتش می‌سوزانیم: «بگو سمیه، از همون اولش بگو، اصلا چی شد که این روضه به اینجا رسید؟»

 

 

چشم‌های دریایی‌اش را به پارچه‌نوشت «السلام علیک یا اباعبدالله» روی دیوار دوخت: «عنایت از جانب اهل‌بیته که قسمت ما شد قطره اشکی از دیدگان عاشقان امام حسین (ع) تو خونه‌مون جاری شه و متبرک شیم؛ خب راستش داستان روضه برمی‌گرده به سال ۱۳۹۳، اون موقع که من برای اولین بار داشتم طعم مادر شدن رو می‌چشیدم و باردار بودم، یه ماراتن عجیبی با خودم گذاشته بودم که حتما اعمال مستحب برای جنینم رو انجام بدم، روی میوه‌ها آیه میخوندم بعد استفاده‌شون می‌کردم، صبح‌ها حتما باید زیارت‌عاشورا و دعای عهد می‌خوندم، دعای توسل و ندبه هیچ‌وقت تاخیر نمی‌افتاد، چهل تا سوره‌ی یوسف و زیارت جامعه کبیره هم دائم بود و خلاصه تا جایی که می‌تونستم بخش زیادی از ادعیه رو انجام می‌دادم.

قشنگ یادمه اینقدر این اعمال و مناجات برام مهم بود که برای انجامشون از خوابم می‌زدم و خوشحال بودم. اما وقتی به هشت ماهگی بارداریم سر محمدامین رسیدم یه حسی ته دلم میگفت «اینا که انجام دادی عالیه ولی هنوز یه چیزی کمه!» و من هرچی فکر می‌کردم نمی‌دونستم اون کارِ انجام نشده چیه تا اینکه در حال مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌ی یکی از علمای اسلام بودم که در بخشی اشاره شد به اینکه مادرشون در روضه‌ی اباعبدالله (ع) برای بچه‌اش خیلی دعا می‌کرده.

 

 

با خودم گفتم من که روضه می‌رم، روضه رفتنم هم اینطور بود که اشک چشمم رو می‌گرفتم و به شکمم می‌کشیدم تا برکتش به محمدامینم هم برسه ولی راضی نشدم، یه لحظه جرقه‌ای در ذهنم زده شد و گفتم چرا من بانی یه مجلس به نیت پسرم نباشم؟»

یک اتفاق

_یعنی از اون سال بود که روضه شروع شد؟

_بله؛ پیشنهادمو با سروش درمیون گذاشتم و ایشون گفت: «با توجه به شرایطی که داری و نمیتونی میزبان باشی بیا ما مجلس رو مردونه برگزار می‌کنیم اما شما مقدمات رو مهیا کن، حالا یه تعداد از خانمای فامیلم اگه دوست داشتن تشریف بیارن تو اتاق بشینن.» دیدم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.

ولی بعدش یه اتفاق افتاد، یعنی همون تاریخ مادربزرگ سروش به رحمت خدا رفت و شب آخر روضه‌مون طوری شد که تمام فامیل حتی از خارج کشور، انگلیس، آمریکا، همه اومدن و روضه‌ی پرشوری شد، اونا به اون بهانه اومده بودن ولی شب آخر مهمون سفره‌ی اباعبدالله (ع) شدن و هنوز که هنوزه خاطره‌ی اون مجلس ترحیمی که در اصل روضه بود از ذهنشون نرفته.

دعوت خصوصی

سمیه به محمدامین و دختر کوچولویش اشاره داد آرام‌تر بازی کنند: «دو سال دعوت روضه‌ی ما خصوصی و خونوادگی بود اما باز حس خوبی نداشتم، مدام با خودم می‌گفتم «خب سمیه، میخوای یه روضه بگیری که فقط روضه باشه یا یه بار فرهنگی هم برای عزادارا داشته باشه؟» زمان کمی داشتم اما یه سری کتابچه‌های کوچیک که خوندشون حوصله‌بر نباشه با موضوع قیام عاشورا آماده کردم تا تو روضه توزیع شه.

 

 

می‌دونی، به هر حال تو هر فامیلی یه سری افراد هستن که دیدگاه فکری، سیاسی یا حتی ایدئولوژی‌های ذهنیشون فرسنگ‌ها با تو تفاوت داره و ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم؛ یادمه وقتی کتابچه‌ها رو توزیع کردیم بعضی‌ها حتی ما رو مسخره کردن ولی ما کارمون رو الحمدلله انجام دادیم.»

بچه‌ها

با اخم نگاهش کردم: «پس سروکله‌ی بچه‌ها کی به مجلس روضه باز شد؟» خندید: «باز با خودم گفتم خب ما این کتابچه رو میدیم به خانما و آقایون، پس بچه‌ها چی؟ یاد بچگی‌های خودم افتادم، منزل ما اون موقع سمت باغ معین بود، گوشه‌ی چادر مادر و مادربزرگمو می‌گرفتم و می‌رفتیم روضه اما خانم‌هایی که روگرفته بودن، از گریه کردنشون، از سیاه بودن همه‌جا می‌ترسیدم، خیلی کوچیک بودم، تا اینکه بین تموم اون روضه‌های خونگی، یه خونه خاطره‌ی بچگی منو ساخت، حدود بیست و شش سال پیش بود اما هنوز اون حس قشنگ در وجودم زنده‌ست.

 

 

برنامه‌شون این بود که وقتی وارد اون خونه می‌شدیم برای ما بچه‌ها تو استکانای رنگی شربت میریختن، هر شب هم یه هدیه جداگونه داشتیم، یه شب دفتر و مداد، یه شب عروسک، یه بار اصلا به پسرا تیر و کمون داد، خلاصه ما تو پنج شب، پنج مدل پذیرایی می‌شدیم و هدیه می‌گرفتیم، این حال خوب از همون موقع تا الآن که سی و سه سالمه تو وجودمه، به خاطر همین اوایل روضه خونگی، شروع کردم به جست‌وجو اینترنتی، مجله خوندم، کتابای کودک رو زیرورو کردم و تصمیم گرفتم طوری هدیه بدم که هم بار فرهنگی داشته باشه و هم بچه‌ها رو شاد و سرگرم کنه؛ یادمه سال‌ اول دفتر و مدادرنگی و کتاب دادم اما گفتم کتابو بخونن و اونچه به ذهنشون میرسه از عاشورا رو نقاشی کنن، یه بار هم زنبور درست کردم و تو دستش آیه از سوره‌ی زنبور گذاشتم و براشون خوندم، اما محمدامین که به دنیا اومد خیلی جدی‌تر به قضیه روضه ورود کردم.»

روضه عمومی

_چی شد که روضه‌تونو عمومی کردین؟

_اوایل استرس داشتیم نتونیم از پسش بربیایم اما وقتی دیدیم می‌تونیم، روضه رو عمومی کردیم و برنامه اینطور شد که مثلا دو شب هدیه فرهنگی میدادم سه شب هدیه سرگرم‌کننده؛ یه بالشتک‌هایی خودمون دوخته بودیم به شکل قلب و با پشم شیشه پرشون کردیم بعد روشون آیه‌ی «الا بذکر الله تطمئن القلوب» رو دوختیم، خیلی برای بچه‌ها جالب و سوال‌برانگیز بود، مدام می‌پرسیدن این جمله یعنی چی؟ و بعد که توضیح می‌دادیم محکم بالشتک رو بغل می‌گرفتن.

بعد طوری شد که خانما خودشون میومدن میگفتن ما از روضه شما یه هدیه برا بچه‌مون گرفتیم حالا یه شب هدیه‌های روضه با ما؛ یادمه سال ۱۳۹۸ علاوه بر هدیه‌هایی که خودمون تدارک دیده بودیم یه شب خانما صد تا هدیه آوردن؛ تو روضه اون شب فقط ۶۰ تا بچه بودن، بقیه هدیه‌ها رو خانما برای نوه‌ها و بچه‌های فامیلشون بردن.»

هدیه به خانم‌ها

_اما تو به خانما هم هدیه میدی سمیه

خندید و سرش را پایین انداخت: «من نمی‌دم، از طرف حضرت زهراست؛ خب خانمای جوون که میان باید مشتاق‌ترشون کنیم، خیلیا میگن تو داری برای روضه اومدن باج میدی، مسخره‌ام میکنن اما اینا مهم نیست، من دنبال اون حس و خاطره‌ی خوبم که عزادارا از روضه‌ی خونگی با خودشون می‌برن؛ یه سال دو تا کاکتوس مادر داشتم، صد تا گلدون خریدم و خودم قلمه زدم، یه سال سیصد تا گل کاغذی هدیه دادیم، جمعیت روز به روز بیشتر میشد، بعضی وقتا پذیرایی و جا کم میومد اما تو حیاط و راه‌پله می‌نشستن.

بعضی خانما سن و سال‌دار بودن، دستشونو میگرفتم میگفتم حاج خانم شرمنده، بده اینجا نشستین اما بزرگ و کوچیک فرقی نداشت براشون کجا بشینن، مهم همون روضه خونگی بود.»

پارک یا روضه؟

بچه‌های همسایه هنوز توی حیاط مشغول بازی بودند و سمیه غرق ذوق بود: «سمیه، تو از این همه جیغ بچه‌ها سرسام نمی‌گیری؟ پارکه یا روضه دختر؟!»

ظرف شیرینی را جلو آورد: «اِ، تو هم که داری حرف پیرزنای روضه رو میزنی؛ اونا هم میگن نفهمیدن اینجا روضه‌ست یا پارک. خب ما ترامبولینگ و تاب و ماشین شارژی داریم، اسباب بازی بچه‌ها رو وقف روضه کردم، پسر و دخترم هم خیلی راضی و خوشحالن که میبینن میتونن کاری برای روضه انجام بدن.»

خندید و صدایش را آرام کرد: «یه سرسره هم خونه‌ی مادرم بود، اونو آوردم تا پارک روضه تکمیل شه؛ بچه‌ها خیلی مهم‌ان حنان، من حتی وقتی میان سریع میرم به استقبالشون، پذیراییشونو جدا جدا آماده میکنم، شکلات، اسمارتیز، پاستیل، چوب شور، تو ظرفای رنگی و با احترام میزارم جلوشون.

از اون طرف هم خانمای جوون روضه، کمترین تعدادشون هشتاد نفرن، بنر روضه رو میبینن، سخنرانی رو میشنون که مسائل روزه، میبینمشون، مدام نکته‌برداری میکنن، ما از ماه‌ها قبل درباره شعار بنرمون فکر می‌کنیم، برادر شوهرم شاعر و طراح گرافیکه، یه گروه ایده‌پرداز از دل همین روضه بیرون اومد، دور هم جمع می‌شیم و فکر می‌کنیم شعار امسال چی باشه.

یادمه دوره‌ی ریاست جمهوری روحانی بود که گفتن اسم شهید رو از پلاک کوچه‌ها بردارید، ما اومدیم پلاک کوچه‌ها رو روی فوم پرینت گرفتیم، کلمه‌ی «شهید» رو بزرگ‌تر زدیم و کنارش اسم شهدا رو نوشتیم، عزادارا که وارد روضه میشدن چون اون خبرو هم شنیده بودن فقط گریه میکردن. تابلوها اینطور شد که خیابان امام خمینی و بعد کوچه‌ها به ترتیب اسم شهدای دفاع مقدس بود و خیابان آیت‌الله خامنه‌ای و کوچه‌هاش اسم شهدای مدافع حرم.»

رزق خانه

_سال ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ که اوج کرونا بود دلمون نیومد روضه تعطیل شه، به پسرعموم که سخنرانمون هم هست زنگ زدیم، گفتیم «حاج آقا، چه کنیم؟ مجلسو بیاریم تو مسجد؟» گفت «مسجد روضه‌ی خودشو داره؛ حتی اگه شده خود اهل خونه بشینید و یه زیارت عاشورا رو تنهایی بخونید اما روضه رو از خونه بیرون نیارید، رزق این خونه رو قطع نکنید.» ما هم اون سال مجلس رو تو حیاط خونه گرفتیم.

عروسک دستکشی

_حواست باشه به من عروسک دستکشی ندادی!

با خنده به شانه‌ام زد: «فقط برای بچه‌هاست؛ با نمد درستشون کردیم، پسر و دخترم هم کمک دادن، مونتاڗشون پروسه سختیه، برام مهمه تمیز دربیان به خاطر همین حتی سر چسب‌کاری هم کلی سخت می‌گیرم. پسرم ماسک‌های فیل رو انجام داد و دخترم لپ‌هاشونو نقاشی می‌کرد؛ این آماده کردن عروسکا فرایند خیلی شیرینی برای خونواده‌ام بود.

 

 

وقتی آماده شدن پسرم گفت «مامان میشه دو تا ببرم؟» گفتم «نظر خودت چیه؟» گفت «نه، منم مثل بقیه عزادارا سهمم یکیه» عادتشون دادم خودشونو از بقیه جدا ندونن و همیشه عین پذیرایی بقیه رو بگیرن، نه کمتر و نه بیشتر.»

یادگاری

یک دختر هفده هیجده ساله با موهای چتری جلوی در ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد، سمیه به طرفش برگشت: «جانم خاله، بیا تو» دختر با خجالت آمد داخل و یکهو سمیه را بغل گرفت: «من از هشت سالگی میومدم روضه شما، این جغدو ببین خانم همت‌پور، اولین بار که اومدم روضه از چوب کاج درستش کرده بودی، من همه‌شونو انداختم دور چون منو یاد روضه مینداختن و دوستام میگفتن بی‌کلاسیه آدم بره روضه، اما تازه آجیم که با عروسک دستکشی برگشت و گفت اینو امام حسین بش هدیه داده یهو حالم بد شد و شروع به گریه کردم، مامان هم که این جغدو نگه داشته بود بهم داد و گفت بیام خونتون و بپرسم با وجود اینکه دو ساله نیومدم روضه، بازم اجازه میدین بیام و از امام حسین هدیه بگیرم؟»

 

 

سمیه به پهنای صورت اشک می‌ریخت اما بلند شد و با یک عروسک دستکشی برگشت و دختر را بغل گرفت: «به روضه‌ی اباعبدالله خوش اومدی عزیزم، من کی باشم که بخوام اجازه بدم یا ندم؟! اینجا صاحب داره، صاحب روضه حضرت زهراست و وقتی بعد دو سال اومدی یعنی دعوتیِ خودشون بودی، گریه نکن قوربونت بشم، بلند شو، بلند شو که باید هدیه‌های روضه‌ی فردا رو آماده کنیم، کمکم میدی خاله؟»

انتهای پیام/ی

ارسال نظرات