روایتی خواندنی از سعهصدر آیتالله خامنهای در نحوه برخورد با یک کمونیست
زندانیان سیاسی کمیته مشترک ضد خرابکاری، بر مبنای اصول تعیین شدهای هم سلول نمیشدند، اما مسئولان زندان گاه برای ایذاء، تحقیر و یا یک دست نشدن زندانیهای همفکر در یک سلول، در همسلول شدن زندانیان رنگارنگ تعمد داشتند. شاید بر اساس همین نیتها بود که آقای خامنهای تجربه زندانی بودن با دو کمونیست را در یک سلول به دست آورد. نخستین آنها جوانی بود که وقتی وارد سلول شد، چهار نفر شدند. این نفر چهارم نگفت چه عقیدهای دارد. رفتارش نشان میداد که برای ماندن نیامده؛ مانند کسی بود که میخواهد برود. وقتی آقای خامنهای سر گفتوگو را باز کرد، پاسخ روشنی نشنید و آنچه گفت به حاشیهها و کنارهها میرسید، نه متن و محتوا. با وجود این، احساس خوبی به او داشت و در همراهی با او کم نمیگذاشت. «روزی به او گفتم: در وجودت تمایل به معنویات میبینم.» زمان زیادی در آن سلول نماند و به مکان نامعلومی منتقل شد. اندکی پیش از انقلاب با آقای خامنهای تماس گرفت و گفت در فلان نشریه مشغول کار است. شواهد نشان میداد که عضو حزب توده است. یادی از زمان زندان و جملهای که آنجا از آقای خامنهای شنیده بود، کرد. پس از پیروزی انقلاب، زمانی که اعضای حزب توده دستگیر شدند، او نیز در میان بازداشتشدگان بود. همان زمان همسرش نامهای به آقای خامنهای نوشت و خواستار آزادیاش شد، و باز همان جملهای که شوهرش در زندان شنیده بود یادآوری کرد. مدتی را در بازداشت گذراند و آزاد شد و وقتی سند عضویت او در ساواک به دست آمد، روشن شد که او یک متظاهر به افکار کمونیستی بوده است.
دومین آنها وقتی وارد سلول شد، آقای خامنهای با یکی دیگر از زندانیان (محمدرضا علی حسینی) مشغول خواندن دعاهای بعد نماز بود. عادت داشت هنگام نماز با لباسی عمامه درست میکرد و لباس دیگری را شبیه به عبا به دوش میانداخت. اگر کسی در تاریکی او را میدید، گمان میکرد روحانی ملبسی درون سلول است.
کمونیست دوم قامتی بلند داشت و چون از روشنی به تاریکی پا میگذاشت، درست نمیدید چه کسانی توی سلول هستند. چشمش که به تاریکی عادت کرد، آنها را دید؛ چهرهاش چروک برداشت و به گوشه سلول خزید. آقای خامنهای به او نزدیک شد و خواست از افسردگی و کدورتی که پیدا کرده بود، دورش کند. «گفتم: گرسنهای؟ تشنهای؟ همچنان خشمگین بود. گمان کردم فشارهای روحی، گرفته و ناراحتش کرده است. دستی به شانه و سر و گردنش کشیدم. همچنان ساکت بود و به سؤالی پاسخ نمیداد. بعد فهمیدم صبح امروز دستگیر شده و تا آن وقت چیزی نخورده است. احتمالاً کتک خورده است. مقداری غذا... نگه داشته بودم تا بعداً بخورم. (در کمیته مشترک زخم معده گرفته بودم. غذا را در چند نوبت میخوردم. زندانبانان از وضعیت معدهام آگاه بودند. شربت آلومینیوم ام.جی را گوشه راهرو میگذاشتند و در سلول را میزدند. هر گاه درد داشتم، قاشقی از آن میخوردم.) نان و مربا برایش آوردم. نخورد. به زور، آب و غذا خوراندم. کمی باز شد. برای مراعات حال او نماز عشا را نخواندم و به جای آن به حرفهای آرامبخش ادامه دادم. وقتی تلاش و اصرار فراوان مرا برای تسلی خاطر خود دید، با این گمان که او را زندانی سیاسی مسلمان فرض کردهام ... یا که میخواهم او را جذب جناح مسلمانان کنم، سرش را بلند کرد، و با لحن خشکی گفت: بگذار اعتراف کنم که من به هیچ دینی پایبند نیستم. آنجا بود که فهمیدم چه در درونش میگذرد.»
آقای خامنهای تورقی در ذهنش کرد تا جملهای درخور آن شرایط بیابد؛ چیزی که با ذهنیت او بخواند. گفت که سوکارنو، رئیسجمهوری اندونزی، در کنفرانس باندونگ، [به همه مبارزان] گفت که ملاک اتحاد ملتها وحدت دینی نیست، بلکه وحدت نیاز است؛ و آنچه که اکنون ما را به یکدیگر نسبت میدهد همین وحدت نیاز است. مصائبمان یکی است و سرنوشتمان نیز نامعلوم. سزاوار نیست دین، بین من و تو جدایی بیندازد. رفیق تازهوارد، توقع چنین پاسخی نداشت. آشکارا چهرهاش تغییر کرد. یخش باز شد. احساس جدایی نداشت. «به او گفتم: استراحت کن تا ما نماز [عشا] را بخوانیم.»
همسر این زندانی تازهوارد، در سلول دیگری بسر میبرد. آقای خامنهای از همه مهارتی که در ارسال و گرفتن پیام پیدا کرده بود، برای ارتباط بین او و همسرش بهره برد. هر خدمت و محبتی که از دستش برمیآمد دریغ نکرد. او دو ماه همسلول آقای خامنهای بود. «یک روز به من گفت: وقتی چشمم به تو افتاد حس بدی بهم دست داد و با خود گفتم که گرفتار آخوند شدیم. الآن به تو میگویم که در عمرم آدمی به سعهصدر و بیتعصبی تو ندیدهام.»
و نیز یک بار از نگهبان خواست اجازه دهد افراد این سلول، راهرو را تمیز کنند. شاید نگهبان به حرمت شخصیت آقای خامنهای بود که اجازه داد آن روز راهرو بند را جارو کنند، تی بکشند و آشغالها را بیرون ببرند. آقای خامنهای این غنیمت را خرج همسلول کمونیست کرد. یکی از آنان سرنگهبان را آن سوی راهرو گرم کرد، تا این رفیق بتواند خودش را پشت سلول همسرش برساند. رساند و هر آنچه میخواست گفت و شنید.
با این حال این کمونیست قدبلند، فرصتی را برای تمسخر دین و روحانیون از دست نمیداد. هر راهی که به تحقیر و توهین سنتها و آداب دینی میرسید، پیش پای او بود. او همواره باطن خشک و متعصب خود را آشکار میکرد و در آن دو ماه، ملاحظهای برای رعایت همسلولیهای خود نشان نداد. حتی او از مسخره کردن آقای خامنهای نزد زندانبان که در عرف زندانیان سیاسی، با هر مرام و مسلکی، گناهی نابخشودنی بود، دریغ نکرد؛ و آن زمانی بود که آقای خامنهای دست به گریبان گوارش بیتاب خود شده بود و باید میان مستراح و سلول در رفت و آمد میبود. زندانیان اجازه داشتند روزی سه بار برای رفتن به مستراح از سلول خود خارج شوند. گاه، زندانبانان برخی از این نوبتها را مصادره میکردند. اصطلاح زندانیان برای این کار «خوردن توالت» بود؛ «توالت ما را خوردند.» اما در آن روزِ دلپیچه، نگهبان، همراهی میکرد. چندین بار در سلول را باز کرد و آقای خامنهای، بدون همراه، خود را به مستراح رساند و بازگشت. در یکی از این برگشتها، آقای خامنهای دید که همسلولی او در حال دعوا با این رفیق کمونیست است. به او خشم گرفته بود و حمله میکرد. فهمید که تمسخرهای پیوسته او، راهی هم به سوی نگهبان باز کرده است. «یک بار به او گفتم: یادت میآید به من گفتی در عمرم کسی به بیتعصبی و سعهصدر تو ندیدهام؟ گفت: بله. گفتم: من هم آدمی به تعصب و دشمنی تو ندیدهام.»
برخورد آقای خامنهای با این زندانی؛ خدمت، مهربانی و خوشرویی؛ برای هر تازهواردی به این سلول روا میشد. او رفتاری را از خود نشان میداد که ناشی از اعتقاداتش بود؛ همانطور که رفتار آن رفیق، از مرامش سرچشمه میگرفت. با وجود همه آن تحقیرها و تمسخرها که گاه به مرز تنفر و اشمئزاز میرسید، رفتار آقای خامنهای نسبت به آن همسلولی بدخیم تغییری نکرد. بعدها گفت که نرمی و خوشخلقی با غیرمسلمانان، و دوری از جزمیت و سختی با مخالفان، در آیات قرآن و منطق اسلام نهفته است؛ و برای نمونه آیههایی را گواه آورد:
فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه (زمر/ 17 و 18)
اُدعُ الی سبیل ربّک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتی هی احسن ان ربک هو اعلم بمن ضل عن سبیله و هو اعلم بالمهتدین. (نحل/ 125)
و انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین (سبا/ 24)
لا ینهاکم الله عن الذین لم یقاتلوکم فی الدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان الله یحب المقسطین (ممتحنه/ 8)
برگرفته شده از کتاب «شرح اسم: زندگینامه آیتالله سیدعلی حسینی خامنهای» به قلم هدایتالله بهبودی.