۲۴ تير ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۹
کد خبر: ۷۳۸۰۷۶

ماجرای شهادت یک فرمانده در هورالهویزه

ماجرای شهادت یک فرمانده در هورالهویزه
یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به لحظه شهادت شهید غلامرضا آقاخانی می‌گوید: انگشتر عقیق توی دستش را درآورد و کنار سنگر دوشکای حمید نقیه گذاشت. خم شد و دو دستش را روی زمین زد و ایستاد که تیمم کند، وقتی که دستش را نزدیک پیشانی برد، ناگهان تیری وسط پیشانی‌اش خورد.

عملیات بدر، آخرین عملیات شهید غلامرضا آقاخانی بود. فرمانده‌ای که حاج‌حسین خرازی شب قبل از عملیات در جمع رزمندگان گردان موسی‌بن‌جعفر درباره او گفته بود، شما فرمانده بصیری دارید که نیاز نیست ما او را به منطقه ببریم و توجیهش کنیم یا اینکه شب عملیات بخواهیم کمکش دهیم یا پیشنهادی برای روش عملیات او داشته باشیم.

سردار غلامحسین هاشمی، مسئول واحد ادوات لشکر امام حسین (ع)، ماجرای شهادت او را این‌طور روایت می‌کند: «شب دوم نیروهای ما به سمت دشمنی رفتند که آماده بود و از اوایل صبح روز دوم، از سمت جاده خندق وارد عمل شد. وقتی که این رخنه ایجاد شد، گردان محمد سلمانی، فرمانده گردان امیرالمؤمنین (ع به طور کامل از سمت چپ مجبور به عقب‌نشینی شد و گردان غلام‌رضا آقاخانی، فرمانده گردان موسی‌بن‌جعفر (ع) هم که در کنار ما بود، شروع به عقب‌نشینی کردند. حدود ساعت شش صبح در سنگر خودمان بودم که از جناح چپ آتش فراوانی روی سر ما ریخته شد.

در این لحظات برادر آقاخانی کنار من آمد و خیلی ناراحت بود. او مجروح شده بود و بعد از پانسمان، دوباره به خط برگشته بود. گفتم: «چرا برگشتی؟»، گفت: «تعداد زیادی از بچه‌های گردان شهید و مجروح شدند و در این وضعیت نتوانستم رهایشان کنم.»

ماجرای شهادت یک فرمانده در هورالهویزه

هنوز آفتاب نزده بود و ناصر علی بابایی، جانشین او هم آنجا بود. یک تیربار دوشکا روی خاکریز مستقر بود که حمید نقیه، جانشین واحد کالیبر با آن تیراندازی می‌کرد. من و آقاخانی در حال صحبت بودیم که یک لحظه توجهم به یک رزمنده بسیجی جلب شد که وضو می‌گرفت.

معمولاً تو شرایط اضطرار با تیمم نمازمان را می‌خواندیم. چون در شرع مقدس هم تاکید شده که حفظ جان، از اوجب واجبات است، حتی وقت درگیری و تنگی وقت، می‌توان در حال راه رفتن هم نماز خواند. تمام این احکام بارها برای ما گفته شده بود، اما زیر آتش دشمن و در حالی که از جناح چپ به سمت ما تیراندازی می‌شد، دیدم که این رزمنده بسیجی خیلی خونسرد و انگار نه انگار اینجا اتفاقی افتاده است، کنار آب وضو می‌گرفت. به آقاخانی گفتم: «اینجا را نگاه کن، خداوند چه سکینه قلبی به ایشان داده است و چقدر آرامش دارد. پوتین و جوراب را در آورده، آستین را زده است بالا و قشنگ دارد وضو می‌گیرد.» آقاخانی تا به این رزمنده نگاه کرد، یک دفعه گفت: «آه. من نمازم را نخواندم!»

انگشتر عقیق توی دستش را درآورد و کنار سنگر دوشکای حمید نقیه گذاشت. خم شد و دو دستش را رو زمین زد و ایستاد که تیمم کند، وقتی که دستش را نزدیک پیشانی برد، ناگهان تیری وسط پیشانی‌اش خورد و یک نیم‌دایره‌ای چرخید و روی زمین افتاد. وقتی او را از زمین بلند کردم، خون همه صورتش را گرفته بود. سرش را روی زانوی خودم گرفتم و گفتم: «آقاخانی، آقاخانی!!»

دو سه بار گفتم: بگو اشهد ان لا اله الا الله. فقط دو بار لبش تکان خورد. انگار نه انگار که توی این دنیا بوده است. تیر وارد مغزش شده بود و در جا شهید شد.

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات