داستانکهایی از جنس مقاومت مردم غزه
امروز تصاویر غزه هر کدام قصهای از کتاب 7 دهه ظلم و کودککشی است، امروز تصاویر غزه داستانهایی پر از درد و غم از کودکانی و زنانی مظلوم فلسطینی است، درد و غمی که درمانی جز نابوی رژیم کودک کش صهیونیستی ندارد.
رویدادهای تلخ غزه و تصاویری که از قاب دوربینها منتشر میشود، به خوبی آنچه بر این سرزمین وارد میشود را به تصویر میکشند.
در اراک جمعی از هنرمندان دغدغهمند با تبدیل این تصاویر به داستانکهایی از جنس مقاومت، روایتگر آنچه بر مردم غزه میگذرد، شدند.
بیپناه به قلم مریم طالبی؛ همیشه روی دیوار حیاط در رفت و آمد بود، میپرید از این دیوار به آن دیوار.
حالا هیچ دیواری باقی نمانده است. تنها شانههای کوچک من...
دلخون به قلم مریم کیانی؛ مشغول درست کردن تهتالی شدم، شام مورد علاقهمان. حیدر با توپش بازی میکرد که یک لحظه خورد زمین. لبش فقط به اندازه یک نقطه خونمرده شد.
کلی غر زدم به سجاد: همش سرت تو گوشیه! چرا حواست به بچه نیست؟
غر زدنم از روی بغض است، دلم خون است برای مادری که جنازه طفلش را محکم در بغل گرفته، پدری که خسته است و سر تا پایش غرق در خاک. بچههایی که گرسنهاند و تشنه.
همبازی به قلم مریم طالبی؛ بچهها بریم بازی؟ - دوستامون نیستن! - مامان میگه مردن؟! - یعنی ما بمیریم میتونیم باهاشون بازی کنیم...؟
خنده تلخ به قلم فرشته عسگری؛ -قربان، بیمارستان را هم زدیم، هزار و اندی کشته روی دست دنیا گذاشتیم. -مشتشون خوابید یا نه؟ تلخ خندید، عرق پیشانیاش را پاک کرد، به لکنت افتاد: بین خودمان بماند. راستش فکر میکنم با این ویرانهها فقط کلی سنگ تازه برای مشتهاشون درست کردیم!
کارتون به قلم سید میلاد موسوی؛ مادر لباس صورتی را تنش کرد؛ همان که عکس عروسکهای کارتونی رویش بود. زیر نور شمع، تیشرتش را میدید، با ذوق آن را به بابا و مامان نشان میداد، ناگهان صدای مهیبی آمد. خانۀ تاریک با آتش بمب روشن شد.
روی تخت بیمارستان نشسته با دست و صورتی زخمی، بدنی پر از واهمه و لرز و جانی که دیگر نای گریه ندارد، خون و عرق عکس لباسش را پررنگتر نشان همه میدهد. روزی میفهمد که پول بمبهای این روزها را چه کسی داده است.
در آسمان به قلم فرشته عسگری؛ -مامان میترسم، مطمئنی بیمارستان امنه؟یعنی اینجا به سراغمون نمیان؟ -آره عزیزم، نگران نباش. قول میدم اوضاع که آروم شد برات کنافه درست کنم، قول میدم...
حرفها در دهانش خشکید. انفجار آرزوهایشان را به آسمان برد.
زنگِ طوفان به قلم سید میلاد موسوی؛ گچ را برداشت و رفت پای تخته، فقط یک کلمه نوشت: «طوفان»
چیز دیگری نگفت، از پنجره خیره شد به حیاط. بادوبوران همه چیز را زیر و رو میکرد، درختها دیگر توان روی پا ماندن نداشتند. بعد از یک ربع، هوا آرام گرفت. اما دیگر هیچ چیز مثل قبلش نبود.
معلم ایندفعه «الأقصی» را جلوی کلمۀ قبل نوشت:
«بچهها! از بعدِ شنبه دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست. کمر صهیون خم شده. هیبتش ریخته.
گرد خواری رویش نشسته.»
روزِ نو به قلم سید میلاد موسوی؛ تبلیغ روی شیشهٔ مغازه نگاهم را جلب کرد. روی برگۀ کاهی با ماژیک سبز یشمی، درشت نوشته بود:«تقویم چاپ جدید رسید»! الآن نه وقتِ چاپ تقویم سال بعد است و نه قبل! رفتم داخل.
-آقا قضیه چیه؟ - چطور نمیدونی؟! یه مناسبت خوش اضافه شده. یه روزِ نو. ۱۳دی، روز فتح قدس
***
تا بیدار شدم نگاهم به قاب روبرو افتاد. به چشمان حاج قاسم خیره شدم. با نگاهش خوابم را تعبیر میکرد…