گمنام شصتویک هنوز هم بینشان است
گاهی اوقات نوهها گذشتهها را نمیبینند، اما به خوبی روایتگر بیتابیها، انتظارها و غمهای پدربزرگ و مادربزرگشان هستند، روایت امروز ما درباره کسی است که بعد از هشت سال جنگ تحمیلی به دنیا آمده و در همان دوران کودکی و نوجوانیاش به خوبی معنی «انتظار» را از جدپدریاش یاد گرفته است، با ما همراه باشید تا روایتگر یک انتظار نافرجام از زبان نوه خانواده به نام «احسان» باشیم که حالا خودش پدر یک دختر است:
عمویم «جلیل» ته تغاری خانواده است، از همان عشق و محبت بیبدیل مادربزرگ به ته تغاری که حسابی صدای بقیه سه پسر و ۲ دختر خانواده را درآورده بود، اینها را خواستم همین اول بگویم تا بروم سر اصل موضوع؛
شهید جاویدالاثر جلیل شادمانی
وقتی بهار میرسد و برفهای قله الوند آب شوند، آن زمان آب تا دره مراد بیگ جاری میشود، بعد میتوان گفت دقیقاً ۴۲ سال میشود که عمو جلیل جاویدالاثر شده است. عمویم در عملیات آزادسازی خرمشهر در حالی که زخمی است اسیر میشود، بعد هم به علت شدت جراحات در اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱ در بیمارستان نظامی بصره در سن ۱۸ سالگی شهید میشود و غریبانه دفن میشود.
سالها میگذرد و حاج رسول و مادربزرگ همچنان منتظر خبری از عمو جلیل هستند و راضی نمیشوند که مهر «به فیض شهادت نائل آمد» در شناسنامه جلیل ثبت شود.
تعداد معدودی عکس از شهید جلیل شادمانی به یادگار مانده است
ایام میگذرد و مادربزرگ همچنان در بیخبری از عمو جلیل است، وقتی اسرای ایرانی آزاد میشوند، مادربزرگ همراه با قاب عکسی از جلیل به استقبال همه اسرای همدانی میرود، آن هم در میدان فرودگاه همدان تا شاید چهره جلیلش را از نزدیک ببیند و یا با همان قاب عکس از باقی اسرا سراغی از جلیل بگیرد. بالاخره میشنود آنچه را باید بشنود.
بگویم از زمانی که پدرم نامه توصیه به فرمانده لشکر ۵۸ ذوالفقار ارتش نوشت تا عمویم را به منطقه عملیاتی اعزام کند، بعد از اعلام جاویدالاثری عمو جلیلم و حتی بعدها هم پیگیری تفحص پیکر عمویم نمیشود، چون میگوید که برادرم هم عین دیگر رزمندهها است، هر وقت بقیه تفحص شدند، جلیل هم میآید.
حاج رسول پدر شهید جاویدالاثر جلیل شادمانی
برگردم به زمان کودکیام، من همراه سه برادر و یک خواهرم برای پنجشنبه عصرها لحظهشماری میکردم تا با پیکان کرمرنگ با پلاک خرمآباد ـ ۱۱ از همان مسیر جاده قدیم کرج، بوئینزهرا، تاکستان و آوج و آبگرم خودمان را به همدان برسانیم، زیرا دلمان برای دیدن حاج رسول و مادربزرگ تنگ میشد و عجب پنجشنبه عصر برایمان لذتبخش بود. به خوبی یاد دارم که حاج رسول همیشه در لنگه ایستاده به استقبالمان میآمد و مادربزرگ هم همچنان قاب عکسی از عمویم جلیل در دست داشت.
با چشم سر و چشم دل بارها دیدم چشمان غمانگیز مادربزرگ در غروب پنجشنبه و دلسوختگیاش از اینکه باقی مادران شهدا با دبه آبی، مزاری و ظرف خرمایی دلتنگیهای مادرانهشان را تسلی میبخشیدند و شب جمعه با دلی سبکبال به خانه باز میگشتند و اما مادربزرگ ... .
جلیل قبل از سربازی هم به جبهه رفته بود
عمو جلیل مزاری نداشت که مادربزرگ در روز اول عید برای مزار او برنامهریزی داشته باشد، به نیت همه فرزندانش سبزه میکاشت و البته برای جلیلش نیز سبزه ویژه میکاشت اما کجا آن سبزه را ببرد!
مادربزرگ زهرا روغنکار از غم دوری و چشم انتظاری در سال ۱۳۷۸ به فرزند شهیدش میپیوندد و حاج رسول همان پیرمرد بلند قدی که غم شهادت فرزندش او را قد خمیده کرد، ۹ سال بعد به همسر و فرزندش شهیدش محلق میشود.
حالا اگر عمو جلیل زنده بود، احتمالاً درگیر جهیزیه دادن به دختر یا داماد کردن پسرش بود و شاید هم از دیدن قد کشیدن نوههایش لذت میبرد.
حالا نوهها عکس عمو جلیل را به یاد مادربزرگ در مراسم تشییع شهدای گمنام میبرند
این روزها که شهدای گمنام از شهادت حضرت زهرا (س) تا وفات امالبنین (س) در سراسر کشور تشییع میشوند، با اینکه دیگر مادربزرگ و حاج رسول نیستند، اما به جای آنها جگرگوشههای گمنام این مرزو بوم را تشییع میکنیم، به جای همان کسانی که چشمان زیادی به در دوخته شد تا مگر خبری از یوسفشان بیاید.