ناگفتههای یک عکاس از روزی که حاج قاسم به دل سیل زد
از همان بچگی، همان وقتهایی که تازه دست چپ و راستمان را شناخته بودیم، بابا یادمان داده بود همسایه آدم، خیلی عزیز است باید هوایش را داشته باشیم، یادم نمیآید خانم جان این جمله را گفته باشد اما تا همین امروز این مشق بابا را اجرا کرده است، اصلا نشده است یک روز خانم جان نان تازه بپزد یا غذایش کمی اعیانی شود، قبل از اینکه نان و غذا را سر سفره خودمان بیاورد یک ظرف پُر میکند برای همسایه.
سیل در خانه همسایه
عید سال ۹۸ بود، همه مشغول دید و بازدید و گشت و گذار بودیم که خبر آمد خانه همسایهمان، خوزستان، را آب برده است، این بار وقتش بود حرفهای بابا و خانمجان را دیکته کنم و هوای همسایه را داشته باشم. اما انگار همه مردم استان زودتر از من، دست به کار شده بودند تا هر چه سر سفره دارند برای همسایه عزیزشان بدهند.
ارسال کمکهای مردم چهارمحال و بختیاری به خوزستان در سیل ۹۸
دوربین به دست شدم و کوله تجهیزات را هم به دوش انداخته بودم تا همراه این سیل محبت مردم راهی خوزستان شوم. آشنا و فامیل که فهمیدند من هم راهیم انگار که دلشان قرصتر شده باشد هر چه خوراکی برای عید خریده بودند از کیسه برنج بگیر تا آجیل و حتی لباسهای نو را دستم میدادند تا به مردم سیلزده برسانم. اگر بگویم مردم حتی فرش دستبافشان را هم فرستاده بودند دروغ نگفتم.
سیل زندگی مردم را غارت کرده بود
بعد از رسیدن به اهواز راهی شوشتر شدم از آنجا هم قرار شد با بچههایی که برای کمک از چهارمحال و بختیاری آمده بودند راهی شعیبیه شویم، میخواستم فریم به فریم عکس بگیرم و مستندسازی کنم. خبر داده بودند خانه همسایه سیل آمده فقط چندتا فیلم دیده بودیم اما آن وسط تازه میشد عمق فاجعه را دریافت. سیل به خانهای رحم نکرده بود انگار مثل سالها قبل باز سربازی بعثی با لگد درب خانههای مردم را باز کرده و هر چه بود و نبود را غارت کرده باشد.
سیل در شعیبیه خوزستان سال ۹۸
سیل نه نشانی از اسباب و اثاثیه برجای گذاشته بود و نه حتی از آدمها، خیلی از آدمها به خصوص بچهها را با خود برده بود، عین سربازهای بعثی وحشیانه دست گذاشته بود جلوی دهانشان و دست بسته حتی اجازه دفاع نداده بود. ساعتهای اول بس که شوکه شده بودم یادم نبود برای چه به شعیبیه رفته بودم. چند وقت قبلترش که پیرزن همسایهمان به رحمت خدا رفته بود من تا صبح نخوابیده بودم از بس دوستش داشتم و برایم عزیز بود حالا این وسط خانه همسایه کمی دورترمان، خوزستان، نه یک آدم که چند ده تا آدم را سیل برده بود و خانوادههایشان آستین به دهان گرفته توی سیل کار میکردند، عین همان روزهای جنگ که بچههایشان و عزیزدردانههایشان یکی یکی زیر توپ و تانک دشمن جان میدادند اما به جای گریه کمر همت بسته بودند تا خوزستان سرپا بماند. مردم خورستان صبور بودند یا زمانه صبورشان کرده بود نمیدانم ولی باید به آنها احسنت گفت که مثل نخلها ایستاده میمیرند و دم نمیزنند.
به خودم که آمدم یک نصفه روز گذشته بود و من با لباسهای سر تا پا خیس و گلی حتی یک عکس هم نگرفته بودم. یعنی یادم رفته بود برای چه کاری رفته بودم عوض دوربین، سبدهای موادغذایی جا به جا میکردم مردم آن چند روز نه اینکه کم غذا خورده باشند نه هیچ چیز نخورده بودند.
مردم سیلزده شعیبیه
چهار تا پنج روز اول با قایق از این روستا به آن روستا میرفتیم روزهای بعدش هم با ماشینهای شاسیبلند. بین خانهها و روستاها میچرخیدم و از هر چه میدیدم تصویر برمیداشتم. هر شب خودم را به جایی میرساندم و مستندات را از روی حافظه خالی میکردم بعد هم مختصر خلاصهای از وقایع روز به استان گزارش میدادم. اینکه نیاز مردم چه بود و چه کمکهایی بیشتر به دردشان میخورد.
نرفته برگشتم
یک نصفه ماه گذشته بود و من دیگر از هر چه بگویی عکس و فیلم گرفته بودم، اما عوض اینکه از جمعآوری مستندات خوشحال باشم انگار زیر گل و لای سیل خفه شده بودم. انگار همه خانههای آوار شده و به گل نشسته خوزستان روی سرم خراب شده بود. من صبر مردم خوزستان را نداشتم این حجم آوار و خرابی متلاشیام کرده بود. به آقای مرادی، جانشین سپاه چهارمحال و بختیاری خبر دادم که میخواهم برگردم. همان شب راهی اهواز شدم اما فردا صبحش عوض اینکه شهرکرد باشم توی شوشتر ایستاده بودم. دلم رضا نبود برگردم حس میکردم هنوز جای کار هست و باید چند روزی بمانم.
مستقیم برگشتم پیش آقای مرادی، مرا که دید لبش به خنده باز شد و گفت: بَه آقای کمالی، خوش برگشتی. برو حسابی خودت را آماده کن که فردا مهمون داریم.
هر چه از سر و کولش بالا رفتم که بفهمم این مهمان کیست چیزی دست گیرم نشد این مدتی که آنجا بود کم مقام و مسؤول نیامده بود اما برای هیچ کدام آقای مرادی این طور دعوتم نکرده بود.
مهمان ویژه
صبح زودتر از هر زمانی راهی پایگاه مقاومت شعیبیه شدیم. تک و توک آدم به چشم میخورد و محیط خیلی امنیتی شده بود. اما باز هم کسی حرفی نمیزد. هلیکوپتر را که از دور دیدم سمت آقای مرادی دویدم و گفتم: نکنه حاج قاسمه؟
با سکوتش و برق چشمهایش تایید کرد، ژنرال از وسط داعشیها آمده بود وسط خانههای به گل نشسته خوزستان؛ باورش برایم سخت بود منی که باید آن موقع در شهرکرد میبودم حالا جایی ایستاده بودم که آرزوی محالم، به واقعیت تبدیل شده بود.
یک قسمتی را آماده کرده بودند تا هلیکوپتر بر زمین بنشیند اما آسفالت حسابی سنگریزه داشت به خاطر همین همه را خیلی عقبتر نگه داشته بودند تا سنگریزهها به آدمها برخورد نکند اما من روی پا بند نبودم و مدام جلو میرفتم، فقط از پشت سر صداهایی میشنیدم که میگفتند: کمالی بیا عقب. توجهی نمیکردم فقط با دست جلوی لنز دوربین را گرفته بود تا نشکند. سنگریزهها مدام به سر و صورتم میخوردند.
ورود حاج قاسم به خوزستان در سیل ۹۸
بعد از چند دقیقه بلند شدم و دویدم تا از سردار عکس بگیرم اما کاروان عظیمی راه افتاده بود و حسابی شلوغ شده بود، خود حاج قاسم یکی دو تا از مناطقی که از نظر استراتژیکی حساستر بودند را انتخاب کرده بود تا از نزدیک به دل آب بزند و وضعیت مردم را ببیند. حتی وقتی توی روستا تیم حفاظت مردم را عقب میزدند خود حاجی به تیمش گفت کاری به مردم نداشته باشید. حاج قاسم جوری مردم را توی بغل میگرفت و سرشان را میبوسید که من غرق حرکاتش شده بود و به کل یادم رفته بود عکس بگیرم.
حضور حاج قاسم در میان مردم سیلزده
اصلا حاج قاسم طوری با مردم منطقه عربی فصیح صحبت میکرد انگار خودش بچه همان جا بود. ژنرالی که داعشیها حتی از سایهاش هم وحشت داشتند خیلی خودمانی وسط روستا ایستاده بود، میان همان گل و لای، میان مردمی خونگرم با چهرههای خسته و آفتاب سوخته ایستاده بود و حرفشان را یکی یکی میشنید.
گفتوگوی ساده و خودمانی حاج قاسم با مردم شعیبیه
من خودم به چشم دیدم مردمی که کمرشان زیر این آوار خم شده بود، حاج قاسم را که دیدند کمر راست کردند. بغض توی گلویشان گلوله گلوله اشک میشد و از چشمهای خسته و کمخوابیدهشان سرازیر میشد. مردم انگار یادشان رفته بود هست و نیستشان را آب برده هر کدام به طریقی مهماننوازیشان را به سردار نشان میدادند.
بازدید حاج قاسم از خانههای سیلزده
مصاحبه با ژنرال
میدانستم ژنرال ما خیلی اهل مصاحبه نیست اما دوست داشتم با او حرف بزنم، به هر ضرب و زوری بود خودم را جلو کشاندم. توی صورت مهربانش که نگاه کردم حرفم یادم رفت. یک ثانیه بیشتر سکوتم طول میکشید با سیل جمعیت عقب میرفتم. وقت مِن مِن کردن و حرف نزدن نبود. باید زبان در دهان میچرخاندم:
-حاجی خداقوت، رضا کمالیام از چهارمحال و بختیاری اومدیم اینجا...
چه وقت معرفی بود نمیدانم. هول شده بودم اما حاجی نگفت خب که چه، عوضش گرم لبخند زد
-بَه بَه چقدر خوب، خداقوت، خدا عاقبتتون رو بخیر کنه.
انرژی گرفتم حس کردم فقط من هستم و حاجی، خبری از بقیه جمعیت نیست، صاف ایستاده بودم جلوی مرد میدان و حرف میزدم اما همین که گفتم مصاحبه با نهای که از سردار شنیدم انگار سطل آب یخ روی سرم خالی کردند.
با آن وقت کم، زیاد وقت کلنجار نبود چند باری رو انداختم اصرار کردم که آرزویم همین مصاحبه است اما سردار زیر بار نرفت. کنارش راه میرفتم، بغض داشت خفهام میکرد چشمهایم خیس اشک شده انگار کشتیهایم به گل نشسته بود؛ من مثل مردم خوزستان صبور نبودم زدم زیر گریه، مرد گنده وسط آن همه آدم اشک میریختم.
سلفی آقای عکاس با حاج قاسم
حاجی که گریههای مرا دید، جلو آمد دستی توی سرم کشید و گفت: چی بگم؟
اصلا انگار دنیا را به من داده بودند، مصاحبه که تمام شد، ژنرال چفیهاش را به من داد... باز هم اشکهایم جاری شد. سیل برای هر که هیچ نداشت برای من پر از خیر بود، حالا بعد از چهار سال و نیم وقتی صدای مصاحبه ضبط شده توی گوشی و عکس پس زمینه را میبینم بغض میکنم. چه خوب شد برگشتم. کاش ژنرال هم برمیگشت.