آرزوی مادری که زیر پای یک قاتل نقش بر آب شد
پدر کارگر معدن سنگ است. معدن کار سنگینی است. پدر میگوید سرمایه من همین بچه بود. پدر میگوید «من این بچهها را با نان کارگری بزرگ کردم» پدر شکسته است و مادر از او شکستهتر.
کسی عشقتان را از شما گرفته است؟
یک سری جریانات در طول تاریخ هیچوقت نباید از یادها پاک شوند. برخی حوادث را باید حکاکی کرد و دورشان را حصار کشید. یا قاب عکسشان کرد و گذاشتشان روی یک طاقچه جلوی روی. در طول تاریخ برخی چاقوهای تیز ضربات عمیقی را بر برخی قلبها وارد آوردهاند. و آرزوهای زیادی را نیست و نابود کردهاند. ضرباتی که ترمیم جای آنها با هیچ دارو و پیوند و ماده شیمیایی ممکن نیست. و کمتر آدمی هست که منکر این حرف من باشد. کسی هست؟ تا حالا معشوقهیتان در نیمههای راه رهایتان کرده؟ یا کسی عشقتان را از شما گرفته است؟ تا حالا گوشه جگرتان، همان که با ترس و لرز بذرش را در دلتانت پرورش داده بودید و بعد با تمام خم و چم زندگی و گرمی و سردی روزگار از شکم خودتان زدید و توی دهن او گذاشتید و قد کشیدنش را به نظاره نشستید در مقابل چشمانتان قلم شده است؟
بیچاره تر از عـاشق بیصبر کجاست؟ / کاین عشق،گرفتاریِ بیهیچ دواست
من خیلی اوقات برای دل پدر و مادرم هم که شده دعا میکنم اگر مُردم از بدنم خون نیاید. یعنی طوری نمیرم که بعد از مرگ، پیکرم خونی باشد. میدانید خون چیز ترسناکیست و پدر و مادر آدم اگر خون بچه را ببینند من فکر میکنم دیگر تا مدتها خواب به چشمشان نمیرود. بعدها اگر هم برود خدا میداند که از زور بیخوابی و قوت خستگی است و سراسر خون است. خواب خون دیدهاید تابحال؟ پس باید قبول داشته باشید در طول تاریخ برخی چاقوها، برخی حادثهها، برخی تهمتها، نیشها، کنایهها، برخی خونها حتی چنان ضربهای به قلب آدم وارد میآورد که هنوز داروی و درمانی کشف نکردهاند دانشمندان و نخبگان جهان برای ترمیم ردش.
دا ...
حال ما یک پدر داریم که کارگر معدن سنگ است. یک مادر داریم که زحمت روستانشینی صورتش را کتاب تاریخ کرده و دستانش را عین دستان مردان. و یک جوان که پسر این دو است. جوانی در حدود 20 ساله که از بد روزگار قیافهای هم دارد. قیافهای دلنشین که دیدنش درد را دو چندان میکند. جوان، جوان پر ابهتی است. جوان رشیدیست. مادر در کمتر از ده ثانیه چهار بار این جوان را «پسرم» خطاب میکند. گویی در لایههای این حرف یک غم بزرگ پنهان شده. غمی حاصل از این که میدانی دیگر هیچوقت قرار نیست جوانت زنگت بزند و از آن دور دستها بگوید «دا» دارم از پرند برمیگردم، برایم فلان آش را بار بگذار. و تو قند توی دلت آب شود و نفست به شماره بیفتد که چه؟ که جوانم دارد برمیگردد.
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند / کافر عشق بود گر نشود باده پرست
تا حالا سر یک پرنده را جلویتان بریدهاند؟
غمی حاصل از نگاه کردن به چیزهایی که دوست داشته. غمی حاصل از فکر به رنگی که عاشق است یا درختی که خودش در حیاط کاشته یا عکسهای دوران بچگیاش مثلا. حسرت نگاه به دختری که گونههایش گل انداخته و نشانش کرده بودی برای او. او که دیگر نیست. غمی حاصل از دیدن خون بر روی لباسهایی خاکی و پاره پاره. غمی حاصل از نگاه کردن به آیندهای که دیگر نیست، به خوشیها، سفر رفتنها، زیارتهای دسته جمعی، نشستن پای درد دلها... حسرت دا شنیدنها. دا شنیدنها...
مادر چهار بار میگوید پسرم، مادر بعد رفتن جوان میگوید پسرم، شاید هم میخواهد بگوید پسرم درست است که دیگر نیست، ولی هنوز زنده است پسرم. پسر این مادر، شهید شده است. یک کلام، پسر این مادر را شهید کردهاند؛ یعنی زیرش گرفتهاند، با یک پیکان سفید. پسر این مادر در خون پلکیده است. تا حالا سر یک پرنده را جلویتان بریدهاند؟ آنگونه پلکیدنی در خون.
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غمپرست / بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
چشمهای این چشمه خشک شدهاند دیگر
مادر بالای سر پیکر پسر چنباتمه زده. نام پسر فرید است. مثل همان روزها که تازه فرید به دنیا آمده بود، قرمز بود، مثل خون و تا میدیدش گل از گلش میشکفت و رنگ چهره او هم قرمز میشد. و انگار دنیا را در سند تک برگی به نام او زده بودند. اینگونه بالای سر پسر نشسته است. چهره پسر عین ماه میتابد. انگار ماه را واقعا در لای کفن پیچیدهاند و توی تابوتش کرده و زنی با لبانی عینهو زمینی آب نخورده بالای سرش نشسته است. لبانی که انگار در عین خشکی تَرکه خوردهاند، چونکه خونیاند. و زن صورتش را شخم زده است. و صورت قرمز است و خونی. خونی سیاهتر از خون پسر. مادر بالا سر سَروی «روله روله» میکند که قلمش کردهاند. مادر میگوید «مادر ادب داشتی، دین داشتی». مادر میگوید: « مادر هدیهت کردم به امام رضا». چشمهای این چشمه خشک شدهاند دیگر. من فکر میکنم این مادر دیگر خواب به چشمهایش نمیرود. این مادر خون دیده است. خون پسرش را.
فیلم|نالههای مادری که بیپسر شده است
یکی از آن حوادثی که گفتم هیچوقت نباید فراموش شود ماجرای شهریور 1401 است. شهریوری پرهیاهو. شهریوری غاصب. شهریوری تاریک. در این برش از تاریخ اتفاقاتی افتاده که باعث شده مادرهای بسیاری خون بچههاشان را ببینند و دیگر خواب به چشمشان نرود. پدرهای بسیاری هم تنها سرمایه زندگی و عصای دست پیریشان شکسته شده و شکسته شدهاند. مادر فرید که زنی روستایی و زلال است مثل آب چشمه و چه بسا از آن صافتر میگوید «ما اهل روستاهای لرستانیم». مادر خون گریه میکند و به زبان میآید. مادر جان میکند تا یک کلمه میگوید. مادر میگوید: «فرید یک سال و شش ماه است لباس پلیس به تن کرده». مادرش میگوید سه پسر دارد که فرید دومیشان است و «پلیس» شغلیست که فرید عاشقش بوده. «خودش عاشق شهادت بود. دین را دوست داشت به قرآن» قسم قرآن قسم سنگین بین لرهاست. این را لااقل من خوب میدانم. مادر میگوید به قرآن فرید عاشق شهادت بود. میگوید: «خودش خیلی این دین و انقلاب را دوست داشت».
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشتخو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس / مردار بود هر آنکه او را نکشند
یکی از آن حوادث که گفتم باید حکاکیشان کرد جایی و دورشان را حصار کشید شهادت فرید کرمپور حسنوند 20 ساله است. همین جوان که پسر این مادر و پدر است که گفتم. همین جوانِ پلیسِ عاشقِ شهادت. پلیس بودن هم شغل سختی است. شغل پدر و پسر هر دو سخت است. یکی کارگر است و یکی پلیس. پلیسی معامله خون است و جان. خونت را میدهی تا جانی را حفظ کنی. فرید هم که یک معاملهگر خوب. معلوم است کارش را خوب بلد است. البته عکس معاملهگرهایی که میشناسیم. فرید معلوم است از آن آدمهاست که به کم راضی نمیشوند. بله مادرش میگوید فرید عاشق شهادت بود.
یکی با یک پیکان سفید
فرید را کسی شهید کرده به اسم قبادلو. میخواهم یکبار دیگر سوالم را تکرار کنم. تا حالا گوشه جگرتان، همان که با ترس و لرز بذرش را در دلتانت پرورش داده بودید و بعد با تمام خم و چم زندگی و گرمی و سردی روزگار از شکم خودتان زدید و توی دهن او گذاشتید و قد کشیدنش را به نظاره نشستید در مقابل چشمانتان قلم شده است؟ اگر شما قلم شدن سرو توی خانهیتان را ببینید، اگر یک روز بلند شوید از خواب و خون ببینید روی لباس بچهیتان، چه حالی میشوید؟ اگر بفهمید یکی با یک پیکان سفید از دور آمده و گازش را گرفته و بچهیتان را چهار متر پرت کرده توی هوا. بله چهار متر. این حرف را من از خودم در نیاوردهام. این را آنها که آنجا بودهاند، میگویند. میگویند: «فرید در این حادثه حدود چهار متر به بالا پرتاب شد و بقیه موتورها بهم خوردند».
پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد
بامروتترین آدمها
بله بقیه موتورها. چون فقط فرید که آنجا نبوده. اینها یک تیم بودهاند. یک تیم موتوری. حدود ده دوازده رفیق پلیس. که جرمشان این بوده برای آرامش پرند مدتی در کنجی ایستادهاند، که اتفاقی در این شهر برای کسی نیفتد. چند رفیق و فریدی که پدرش میگوید: «خانه بود. پای چپش بخیه خورده بود، بخاطر بخیه پایش گفتند بمان مرخصی؛ اما نماند. گفت باید بروم. چون پرند اغتشاش است». پلیس است دیگر وظیفهاش مراقبت است.
میگفتم، بعد هم که آب از آسیا افتاده قصد رفتن کردهاند. مدتی پشت چراغ قرمز ایستادهاند. اما قبادلو از آن طرف با پیکان سفیدش، حالا که دیده این بچهها رو به چراغند و ایستادهاند، زیرشان گرفته. یکی از این بچهها میگوید «فرید بچه سر به زیر و باادبی بود». میگوید: «هرکی هر مشکلی داشت اول به او میگفت». فرید باید آدم با رحم و مروتی بوده باشد که هرکس مشکلی داشته اول به او میگفته، نه؟ شما مشکلاتتان را به بامروتترین آدمهای دوروبرتان میگویید دیگر.
بنگرید ای دوستان پروانه را / دادن جان در ره جانانه را
90 تا سرعت به قصد هر اتفاقی که بیفتد
یکی از این بچهها میگوید: «روی زمین افتاده بودیم، فرید نفسنفس میزد، خواستم به سمتش بروم که دیدم پای راستم دچار آسیب جدی شده است». میگوید «همکارانمان که افتاده بودند یکهو مردم ریختند روی سرمان. اولش فکر کردیم میخواهند ما را بزنند. اما کُمَکمان کردند. و بعد موتورها، وسایل، اسلحهها و تجهیزاتمان را جمع کردند» بعدش هم که فرید را میبرند بیمارستان. با آن سر و وضع، آدمی که یک پیکان «با دنده چهار با کمِکم سرعت 90 تا به قصد هر اتفاقی که بیفتد» بهاش بزند سر و وضعش چطور است؟ چهره فرید در خون گم میشود. سریعتر بستریش میکنند. من فکر میکنم آن لحظه هیچ کسی به ماندن فرید امیدی نداشته. شاید هیچکسی الا مادرش. پیکان کسی را بزند و چهار متر پرتش کند. دیگر امیدی میماند؟ نمیماند بهخدا.
قبادلو را میگیرند. در حال فرار میگیرندش. آدم مگر میتواند اینطور آدمی را رها بگذارد. نمیتواند. حالا فکر کن رفیقت را هم زده باشد. و بعد میسپارندش دست دادگاه. خود قبادلو در جریان این انتقال، ماجرا را برای افسر کشیک توضیح میدهد. میگوید که در برخورد با یگان موتور سوار یکی از ماموران به روی ماشین پرت شده و به زمین خورده. فرید را میگوید. او حتی میگوید که برای این کار قبلا برنامهریزی کرده. فرید تا این لحظه هنوز شهید نشده است. او روی تخت بیمارستان است. قاتل در مسیر محل وقوع جنایت برای بازسازی صحنه جرم، میگوید که اصلا پشیمان نیست و اگر برگردد باز هم این کار را تکرار میکند!
پزشکان فرید چند روز تلاششان را به کار میگیرند. هرکسی تا هرجایی که میتواند خودش را به در و دیوار میزند. همه دنبال یک هدفند. همه دنبال ایناند که فرید را برگردانند. برش گردانند تا مادرش بیفرید نشود. اما کاری از دست کسی بر نمیآید. فرید ضربه مغزی شده است. قبادلو طوری او را زیر گرفته که امیدی به بازگشت او نیست. بعد از چند روز خبر شهادت این استوار دهههشتادی را در پنجم مهرماه به مادرش میدهند. خبر شهادت پسرش را. خبر پسری را که روی لباسش خون است.
تا حالا تنها سرمایه زندگیتان را در غربت کشتهاند؟
میخواهم دوباره سوالاتم را تکرار کنم. تا حالا گوشه جگرتان، همان که با ترس و لرز بذرش را در دلتانت پرورش دادید و بعد با تمام خم و چم زندگی و گرمی و سردی روزگار قد کشیدنش را به نظاره نشستید در مقابل چشمانتان قلم شده است؟ تا حالا گوشه جگرتان که روزها در انتظار داماد کردنش بودهاید در جوانی مرده است؟ تا حالا عزیزی را از دست دادهاید که روی لباسش خون باشد؟ تا حالا تنها سرمایه زندگیتان را در غربت کشتهاند؟ تا حالا شده مدتها بخاطر چیزی خواب به چشمتان نرود؟
اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم / که روزِ هجر سیَه باد و خان و مانِ فِراق
حال پس از گذر روزهای بسیاری از آن حادثه به گفته مرکز رسانه قوه قضاییه حکم دادگاه کیفری یک استان تهران مبنی بر «قصاص نفس» محمد قبادلو در پرونده به شهادت رساندن یک مامور نیروی انتظامی به نام «فرید کرمپور حسنوند» و مجروح کردن ۵ مامور دیگر در جریان ناآرامیهای سال گذشته، پس از تأیید در دیوان عالی کشور، اجرا شد.