اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۰
یک کرامت دیگری را برایتان نقل کنم که یکی از ستوانیارهای اسیر تعریف کرد. او در همین اردوگاه بود. نمیدانم اکنون در تهران است یا در سمنان. نامش دیوان محمد بود.
ستوانیار دیوان محمد تعریف کرد: یک شب قبل از عملیات فتحالمبین نیروهای اسلام یک حمله چریکی داشتند که بعد از ضربه زدن عقبنشینی کردند. صبح فردای آن شب چندین قبضه اسلحه ژـ3 جلوی خاکریز و میدان مین به چشم میخورد.
به اتفاق چند سرباز مأموریت پیدا کردیم تمام اسلحهها را جمعآوری کنیم و به مقر فرماندهی بیاوریم. بعد از جمعآوری تفنگها آنها را به مقر فرمانده آوردیم و ریختیم روی زمین. به لوله یکی از تفنگها پرچم رنگی «یازهرا» نصب شده بود. فرمانده گروهان سروان اسماعیل وقتی اسلحه را بازدید میکرد، پرچم «یازهرا» را دید و به افراد پرخاش کرد که «این چیست!؟ چرا این را به مقر آوردید؟» گفتند «به تفنگ بود و ما آوردیم.» سروان اسماعیل گفت «بیخود آوردید.» بعد خودش پرچم را از لوله تفنگ بیرون کشید و با عصبانیت چوب پرچم را زیر پایش شکست و برد بیرون و آن را داخل آبراه انداخت.
فردای آن روز عملیات فتحالمبین شروع شد. نیروهای ما از خاکریز عقب نشستند. عده زیادی کشته شدند. عدهای به مقر سروان اسماعیل پناه آوردند و گفتند «ما احتیاج به نیروی کمکی داریم، زیرا ایرانیها دارند پیشروی میکنند.» سروان اسماعیل فریاد کشید «غلط میکنند جلو بیایند. شما بروید جلو مقابله کنید و نگذارید ایرانیها پیشروی کنند. من هم با شما میآیم.»
همه از مقر سروان اسماعیل بیرون آمدیم. ناگهان پاسداری آرپیجی بهدست، بالای خاکریز ظاهر شد و بیمعطلی شلیک کرد. موشک، مستقیم به سینه سروان اسماعیل نشست. سروان اسماعیل ناگهان محو شد. گویی دود شده بود. فقط دو پا از وی به جا مانده بود. حال آن که کس دیگری زخمی نشد و همه اسیر شدیم. این سزای کسی بود که به حضرت زهرا سلامالله علیها اهانت کرده بود.
من مدتی هم در جبهه دزفول بودم. بعد نزدیک امامزاده عباس آمدم تا این که عملیات فتحالمبین شروع شد.
شب عملیات موضع ما هم درگیر بود. حمله شما حدود ساعت دوازده شروع شده بود. تمام منطقه در آتش توپ و خمپاره میسوخت.
از داخل سنگر بیرون آمدم و بالای خاکریز رفتم. افراد ما مشغول بودند و نیروهای شما با آتش سنگینی که درست کرده بودند جلو میآمدند. ناگهان نوری شبیه فلاش دوربین عکاسی در گوشه آسمان درخشید و خاموش شد. آن نطقه را نگاه کردم. کمی دود هم از آن نور به جای مانده بود. بعد صدای اللهاکبر رزمندگان شما شنیده شد. به نیروهای خودمان فریاد زدم «اینها را نکشید.» و یکدفعه متوجه شدم عدهای از نیروهای شما نزدیک میشوند. از خاکریز پایین آمدم و به مقر فرمانده رفتم. با حالت مضطرب به ستوانیکم صباح خیاره که اکنون اسیر است گفتم «قربان، ایرانیها دارند از عقب و جلو میآیند و اللهاکبر میگویند. ما چطور اینها را بکشیم؟ بیایید عقبنشینی کنیم و جان خودمان را نجات بدهیم.» او قبول کرد و با افراد باقیمانده به عقب برگشتیم و به مقر تیپ 60 رسیدیم. چند فرمانده ردهبالا و افسر ستاد آنجا بودند. به ما گفتند «چرا عقبنشینی کردید؟ چه کسی به شما دستور داد» و افزودند «همینجا باشید تا همهتان را اعدام کنیم تا بیدلیل و بدون دستور عقبنشینی نکنید..»
ادامه دارد...