اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۲۴
شبِ عملیات فتحالمبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند.
تا ساعت سه بعد از نیمهشب حملهای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده میشد. ساعت سه صدای تیراندازی و اللهاکبر بلند شد. ما تصور کردیم حمله چریکی کوچکی است و تا چند دقیقه دیگر تمام خواهد شد ولی اینطور نبود. زیرا حجم آتش از طرف نیروهای شما هر لحظه سنگینتر میشد. ما هم دست به کار شدیم و به طرف نیروهای شما شلیک کردیم. بعد از چند دقیقه آنها تغییر موضع دادند و ما را دور زدند. هر لحظه بر نفراتشان اضافه میشد. عده زیادی از ما کشته شدند. تا این که حجم آتش آنقدر زیاد شد که چارهای جز فرار نمیدیدیم. با هر زحمتی بود خودمان را به گردان تانک رساندیم. به این امید که تانکهای این واحد ما را حمایت کنند؛ اما همه تانکها سوخته بود و افرادش تارومار شده بودند. از این موضع هم فرار کردیم و بعد از مسافت زیادی که دویدیم به جاده دزفول ـ دشت عباس رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما نمیدانستیم چه کنیم. در همین حال چند کامیون خودمان را دیدیم، که از پشت میآمدند. خیلی خوشحال شدیم و پریدیم وسط جاده تا کامیونها را متوقف کنیم. کامیونها رسیدند. ناگهان متوجه شدیم عدهای ریشدار با نوارهای رنگی بر پیشانی به طرفمان نشانه رفتند. تازه فهمیدیم نیروهای شما بودند. با دیدن این صحنه خشکم زد و عقل از سرم پرید. آخر چطور ممکن بود که نیروهای شما از پشت جبهه ما بیایند. به هر صورت ما اسلحههایمان را زمین انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم. آنها بعد از این که همه را در کنار جاده جمع کردند ما را دلداری دادند، گفتند «نترسید. شما در پناه اسلام هستید.» بعد چند کلمن آب آوردند و همه را سیراب کردند. چند دقیقه بعد سوار کامیونها شدیم و نه به مقصد مرز بلکه به سوی دزفول حرکت کردیم.
قابل ذکر است که هنگام فرار از موضع اول جنازه سرباز احتیاط جزاع را دیدم که به وضع بدی کشته شده و به سزای جنایاتش رسیده بود.
باید اعتراف کنم که اگر میدانستم رزمندگان شما اینقدر مهربان و انسان هستند خیلی از این بیشتر از جبهه فرار میکردم و خودم را به آنها میرساندم. ولی نمیدانستم. تبلیغات حزب بعث قوی بود.
حادثه دیگری در یکی از شهرهای کوچک بصره به نام حارثه اتفاق افتاد. این شهر کوچک کارخانه برقی دارد که جنگندههای شما آن را یک بار بمباران کردند و خسارات زیادی به آن وارد آوردن.
در محلهای که کارخانه برق هست یک نفر از بعثیهای بزرگ برای بدنام کردن انقلابیون مسلمان عراق حیلهای به کار میبندد و آن را عملی میکند. روزی او مقداری مواد منفجره در پشت دیوار کارخانه برق جاسازی میکند. مواد منفجره توسط پسربچهای که برادرزاده او است هنگام بازی به اصطلاح کشف میشود. مأمورین برای خنثیکردن مواد به محل میآیند و جارو جنجال به راه میافتد که انقلابیون مسلمان عراقی با ایرانیهای مجوس در تخریب کشور عراق همدستند و باید به شدت سرکوب شوند. و در پایان، آن بعثی و برادرزاده کوچکش از صدام جایزه میگیرند.
همه اهالی میدانستند که کار، کارِ خود بعثیهاست و ربطی به انقلابیون مسلمان عراقی ندارد.
من از روزهای اول اشغال خرمشهر تا روزی که خرمشهر با امدادهای الهی به دست رزمندگان اسلام آزاد شد در این شهر بودم. نیروهای صدام در این مدت هر بلایی که میتوانستند به سر این شهر آوردند.
حدود سه ماه از اشغال خرمشهر گذشته بود و هنوز برای نیروهای مستقر در شهر غذایی نیاورده بودند، چون از خوراکیهای خانهها و مغازهها استفاده میشد. از آجرها و تیرآهنهای عمارتهای ویران شده شهر ساختمان بزرگی در پادگان بصره احداث شد. مسئول این کار یک ستوانیار بود.
من حوادث زیادی در این شهر دیدم ولی متأسفانه آنقدر به خاطرم نمانده که تکتک آنها را برایتان تعریف کنم. فقط چند حادثه را بازگو میکنم.
شبی سه نفر از سربازان شما خود را از آن طرف شط به شهر میرسانند و در یکی از خانهها کمین میکنند و تا صبح هر یک از نیروهای ما را که در آن حوالی ظاهر میشوند میکشند. صبح وقتی پنج شش نفر از افراد جیشالشعبی هدف گلولههای این سربازان قرار میگیرند افراد ما متوجه این خانه میشوند و آن را از هر طرف محاصره میکنند و هر سه نفر را به اسارت میگیرند. دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپیجی و یک تفنگ داشتند.
ادامه دارد...