اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۰
هنوز چند روز از این حمله نافرجام نگذشته بود که دوباره دستور آمد آماده حمله دیگر باشیم و این بار کار را یکسره کنیم. عدهای از افراد با شنیدن خبر حمله ناراحت شدند و بنای اعتراض را گذاشتند. کمتر کسی حاضر بود دوباره آن لحظات کشنده را تجربه کند و بدون نتیجه، عقب بنشیند. تازه از کجا معلوم که اگر زخمی میشدیم مانند آن دو مجروح جایمان نگذارند و به عقب برنگردند!
یک ستوانیار بعثی به نام مطلک فرهان، سربازانی را که اعتراض میکردند شناسایی کرده و گزارش داده بود. روزی آنها به ضداطلاعات احضار شدند و هرگز بازنگشتند. نمیدانم چه بلایی سرشان آمد ولی ستوانیار خبیث گزارش خیلی بدی از آنها رد کرده و گفته بود «میخواهند علیه دولت قیام کنند و ضد جنگ هستند.» بسیاری از این افراد دوستان نزدیک من بودند و بعد از دستگیری آنها ستوانیار مطلک مرا زیر نظر گرفت.
یک روز یکی از سربازها زخمی شد و من پیش ستوانیار مطلک رفتم و گفتم ماشینی در اختیار ما بگذار تا مجروح را به بهداری ببریم. او گفت: «ماشین در کار نیست. برود در بهداری واحد مداوا کند.» گفتم: «جراحات او زیاد است و حتماً باید برود بهداری.» ولی قبول نکرد. سرباز بیچاره همانطور ماند.
چند ساعت بعد ترکش یکی از خمپارههای شما به مشک آبی خورد و آن را سوراخ کرد. از مشکهای مخصوص نظامیان بود که روی سهپایهای قرار میگیرد و حدود صد لیتر گنجایش دارد. جنس مشک، برزنت مخصوص و مقاوم است.
وقتی مشک سوراخ شد ستوانیار مطلک بنای داد و فریاد گذاشت و گفت چند گلوله به طرف نیروهای شما بیندازند و آتش آنها را خاموش کنند. من به ستوانیار مطلک گفتم: «شما برای این مشک آب بیشتر از آن سرباز مجروح دل میسوزانید.» مرا پیش فرمانده برد و گفت «این سرباز از انقلابیون مسلمان عراقی است و در اینجا علیه دولت فعالیت میکند.» فرمانده، سرهنگ علیحسین، بعد از شنیدن این حرفها و دفاعیات من ده روز زندان با کسر حقوق برایم مقرر کرد.
روزی این ستوانیار به من دستور داد چند گلوله خمپاره به طرف نیروهای شما پرتاب کنم و خود به تماشا ایستاد. چند گلوله خمپاره به طرف نیروهای شما انداختم ولی هیچ کدام منفجر نشد. ستوانیار بعثی کثیف گفت «حالا واقعاً معلوم شد تو از طرفداران خمینی هستی» و بلافاصله با فرمانده تماس گرفت و گفت «این سرباز گلولههای خمپاره را طوری میاندازد که منفجر نشود.» فرمانده مرا احضار کرد و گفت «اگر این گزارش درست باشد اعدامت میکنم.» به همین دلیل یک افسر به نام ستوان دوم راعد را همراه من فرستاد تا بر کار من نظارت کند و بر مبنای گزارش او تصمیم بگیرد. از این پیشامد خیلی نگران و ناراحت بودم؛ زیرا میترسیدم باز بر حسب تصادف چند گلولهای که پرتاب میکنم منفجر نشود و به دست بعثیها اعدام شوم. در آن دقایق دلهرهآور پنج گلوله به طرف نیروهای شما شلیک کردم. چهار تا از آنها منفجر نشد. ستوان راعد گزارش داد «سرباز درست میگوید.» فرمانده دوباره مرا احضار کرد و گفت از گروهان منتقل شوم. اگر میماندم ستوانیار مرا به کشتن میداد. پیشنهاد فرمانده را با رغبت پذیرفتم و بعد از چند روز به واحد دیگری منتقل شدم.
چند ماه بعد، حملۀ نیروهای شما در جبهه دارخوین شروع شد. آن وقت من در پشت جبهه بودم که دیدم سربازان پراکنده و هراسان خودشان را به ما رساندند و گفتند «فرار کنید که ایرانیها آمدند.»
پرسیدم «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند «مقر فرماندهی و خط مقدم و چند گروهان از بین رفت و ما فرار کردیم. شما هر چه دارید جمع کنید که الان ایرانیها میرسند.» آمدم داخل سنگر و به دوستم سرباز حسن محمد، اهل موصل، گفتم «زود باش فرار کنیم.» اما او گفت «من نمیآیم. میخواهم بخوابم.» گفتم «همه فرار میکنند، تو میخواهی بخوابی!» گفت «من کاری به کار آنها ندارم. تو اگر میخواهی فرار کن.»
ادامه دارد