۱۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۰:۲۸
کد خبر: ۷۷۴۳۷۱
ردای سرخ(۶۶)؛

يادداشت يک ناشناس

يادداشت يک ناشناس
آن شبى كه عموى على‌اصغر خواب‌نما شده بود، رفته بود پيش حاج‌آقا بايكلاهى و ايشان پرسيده بود: كسى را در جبهه دارى‌؟ گفته بود: بله. گفته بود: شهيد شده.

مشغول سخنرانى بودم كه فرد ناشناسى يك برگه به من داد و بعد غيبش زد. وقتى كاغذ را باز كردم، چيزى داخل كاغذ نوشته شده بود كه من خشكم زد. نمى‌خواهم حتّى احتمال بدهم كه اين خطِّ خط خود على‌اصغر باشد و كلّاً من از اين‌جور حرف‌ها ابا دارم و اما به‌هرحال، من كجا و روستاى على‌اصغر، «نوده» نكاىِ مازندران كجا. هجده‌سال بود كه ديگر خبرى از نوده نداشتم.

در كاغذ نوشته شده بود پسر شهيد على‌اصغر كريمى، كميل، ده روز است به‌خاطر سرطان از دنيا رفته و دخترش هم در بستر بيمارى است. بلافاصله زنگ زدم بنياد شهيدِ نكا و ديدم خبر درست است. با اينكه تهران جلسۀ مهمى داشتم، بلافاصله راه افتادم سمت نكا. على‌اصغر كريمى فرمانده قابلى در سپاه مشهد به حساب مى‌آمد و زيردستِ برونسى كار مى‌كرد؛ بااين‌حال، برونسى از سرِ تواضع يا هر چيزى، مى‌گفت: شيخ‌على‌اصغر استاد ماست. قبل از انقلاب طلبۀ مشهد بود و پاى درس حضرت آقا در مشهد مى‌رفت. يك روحانى خوش‌سيما و منظم، با موتورى كه در آن خاك منطقه برق مى‌زد و طرح و عمليات و برنامه‌ريزى مى‌كرد. آشنايى ما البته، مربوط مى‌شد به زمان بچگى. جَدّ آن‌ها از روحانيون مشهور نكا بودند و حالا وضع مالى خيلى بدى داشتند. مادرشان تخم‌مرغ مى‌فروخت و پولشان به نان گندم نمى‌رسيد. جو را آرد مى‌كردند و نان مى‌پخت و مى‌گذاشت جلوى بچه‌ها. بچه‌ها حالشان ديگر از نان جو به‌هم مى‌خورد و پرتش مى‌كردند يك كنارى و باز از زور گرسنگى مى‌رفتند و مى‌خوردند! لباس‌هاى مندرس، كفش صدبار وصله خورده، اين‌طورى على‌اصغر درس خواند و به حوزۀ علميه آمد.

حرف‌هاى امام تازه داشت بين مردم جا مى‌افتاد و على‌اصغر سينه چاكش بود. گروه تشكيل مى‌داد و آگاه‌سازى مى‌كرد؛ به‌طورى‌كه چندبار تهديد كردند خانه‌شان را به آتش بكشند. بعد هم به زور او را به سربازى بردند. همان‌جا هم آن‌قدر فعاليت كرد كه يك‌بار زندانى شد و يك‌بار هم ريختند تا عكس‌هاى امام خمينى را از آسايشگاه سربازان جمع كنند، فرارى شد و تير خورد و بيمارستانى شد. مادرِ سيده‌اش همان شب خواب‌نما شده بود.

اگر انقلاب به پيروزى نمى‌رسيد اعدام مى‌شد. بعد هم كه كميتۀ مازندران را پايه گذاشتند و بعد هم دائم خطِّ مقدّم بود و جبهه.

يادداشت يک ناشناس

چندبارى هم در خط مجروح شد و يك‌بار روده‌هايش بيرون ريخت و او را به بيمارستان برديم. روى ويلچر جابه‌جايش مى‌كرديم كه يك‌دفعه ديديم از سر ويلچر به‌زحمت بلند شد و چند قدم حركت كرد. بعد متوجه شديم پدر و مادرش آمده‌اند بيمارستان و مى‌خواهد آن‌ها نگران نشوند. همان‌جا فهميديم آن‌ها هيچ خبر ندارند كه على‌اصغر در خط واقعاً چه كاره است.

اما ماجراى اعتقاد من به على‌اصغر، عميق‌تر از آن چيزى بود كه يك هم‌محله‌اى و هم‌رزم به هم‌رزم داشته باشد. اعتقاد من مربوط مى‌شود به يك شيشۀ عطر كه او داده بود به عموى خودش. وقتى ما خبر شهادت على‌اصغر را در پنجوين عراق به خانواده‌اش رسانديم، هم مادرش خواب ديده بود و هم پدرش و هم عمويش و هم خودش خبر شهادتش را چندبار به همسر و مادرش داده بود و خوابى هم ديده بود كه معناش اين مى‌شد كه بعد از شهادت دل مادرم را خنك مى‌كنند و نمى‌گذارند اذيت شود.

آن شبى كه عموى على‌اصغر خواب‌نما شده بود، رفته بود پيش حاج‌آقا بايكلاهى و ايشان پرسيده بود: كسى را در جبهه دارى‌؟ گفته بود: بله. گفته بود: شهيد شده.

وقتى على‌اصغر به جبهه اعزام مى‌شد، به عمويش شيشۀ عطرى را داده و گفته بود، از آن استفاده نكن، آن را نگه‌دار. هر وقت شك كرديد من شهيد شده‌ام يا هنوز زنده هستم، برو سروقت عطر، اگر شيشه خالى بود، بدان‌كه شهيد شده‌ام.

عمو بعد از اينكه حاج‌آقا بايكلاهى خوابش را معنا كرد، رفته بود سروقت شيشۀ عطر كه گذاشته بودش داخل يك صندوقچه. خب، ما وقتى خبر داديم على‌اصغر مفقودالاثر است، و در پنجوين پيكرش مانده، هيچ‌كس نمى‌خواست شهادتش را باور كند. به‌هرحال، كسى هم نمى‌توانست قسم

حضرت عباس بخورد كه نَفَس آخر شهيد را ديده كه از پيكرش درآمده، اما اين شيشۀ عطر تكليف را مشخص كرد. شيشه خالى شده بود و عمو به همه گفت: منتظر على‌اصغر نباشيد. هجده سال از آن دوران مى‌گذشت و من ديگر خبرى از خانوادۀ على‌اصغر نداشتم. آن روز كميل يكى دو ساله بوده و حالا تازه چندماه بود ديپلمش را گرفته بوده كه مى‌فهمند سرطان تمام بدنش را گرفته. عكس كميل را زده بودند روى ديوار و خواهر كميل، سميه هم در بستر بيمارى سرطان خوابيده بود. من شرمنده بودم از صبر همسر شهيد. حدود يك‌ساعت صحبت كردم كه شايد سميه يا مادرش يك كلمه حرف بزنند يا كمى چهرۀ غم‌آلودشان باز شود، ولى حرف‌ها هيچ تأثيرى نداشت.

گفتم: اگر مايل باشيد همين فردا شما را به كربلا بفرستيم. جوابى ندادند.

گفتم: حج نزديك است، اگر اجازه بدهيد براى حج امسال هر دو نفرتان را به مكه بفرستيم.

واكنشى نشان ندادند. مشهد چطور؟

وقتى اين‌ها جواب ندهد، من كجا را دارم بگويم‌؟ گفتم: هركارى داشته باشيد من نه به‌عنوان رفيق شهيد، بلكه به‌عنوان نمايندۀ مقام معظّم رهبريمدظلّه در بنياد شهيد، شخصاً در خدمت شما هستم. اگر لازم باشد به هر جاى دنيا كه بخواهيد سميه را اعزام مى‌كنيم براى مداوا.

اينجا بود كه صداى نحيف سميه از حلقوم غم‌ديده‌اش بيرون آمد و گفت: من فقط يك آرزو دارم.

ما سرتا پا گوش شديم.

گفت: آرزويم اين است كه قبل از مردن، از نزديك آقايم، مقام عظماى ولايت، را زيارت كنم. اشك، به ما امان نمى‌داد.

صف‌هاى نمازظهر منظم شده بود كه حضرت آقا تشريف آوردند و نماز جماعت برپا شد. بعد از نماز، آقا، برخلاف معمول، كنار سجاده رو به سميه و مادرش نشست و از آن‌ها خواست تا از صف‌هاى عقب نزديك بيايند و بعد شروع كرد به تفقد كردن از سميه و مادرشان. آن دو چنان گريه مى‌كردند كه انگار عقدۀ هجده‌ساله‌اى از دلشان داشت باز مى‌شد.

بعد آقا قرآنى خواستند و جمله‌هايى را در روى صفحۀ اوّل مرقوم كردند و بعد اسم على‌اصغر را نوشته و اسم خودشان را هم كنار اسم شهيد نوشتند و فرمودند: به اميد اينكه حداقل به بركت مجاورتِ كتبى و لفظى با نام شهيد، خداوند من را با آن‌ها نزديك و محشور فرمايد.

ارسال نظرات