امام از تبعید که بازگشتند به بازدید همه علما رفتند
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از جوان، آنچه درپی میآید گوشههایی از خاطرات حضرت آیتالله حاج میرزا مسلم ملکوتی از فعالیتهای انقلابی خویش در نهاد جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و نیز شهرستان سراب است. خاطرات شیرین جناب ایشان از دوران نهضت اسلامی، ترسیمگر تلاشی مداوم و تدبیری ارجمند در هدایت جریان انقلاب است. امید آنکه مقبول افتد.
حضرتعالی از شاگردان قدیمی حضرت امام در قم هستید، بعد هم که برای تکمیل تحصیلات به نجف تشریف بردید، حوادث آغاز نهضت اسلامی در ایران پیش آمد و پس از یکی دو سال، امام هم به نجف تبعید شدند. در آن برهه هم با امام محشور بودید که خاطرات آن دوره را به گفتوگویی دیگر وامینهیم. موضوع این مصاحبه خاطرات سیاسی شما از دوران بازگشت به ایران تا پیروزی انقلاب است. جنابعالی در آغاز این دوره چگونه با جریانات مبارز در ایران و با جامعه مدرسین حوزه علمیه قم همگام شدید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. الحمدلله ربالعالمین و صلیالله علی محمد وآله الطاهرین. بنده پس از بازگشت به ایران در قم ماندنی شدم. در قم علاوه بر فعالیتهای حوزوی اعم از تدریس، تبلیغ و تحقیق از تلاشهای سیاسی و انقلابی هم غافل نبودم. بخشی از فعالیتهای انقلابی بنده در چارچوب جلسات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم صورت میگرفت. در آن ایام جامعه مدرسین تحت این عنوان نبود، بلکه حدود 12- 10 نفر از اساتید حوزه که با هم تفاهم داشتند و همفکر بودند، به نوبت هر هفته در منازل یکی از آقایان جلسه برگزار میکردند و در آنجا پیرامون مسائل روز حوزه، کشور و انقلاب بحث و تبادل نظر میکردند، البته باید متذکر شوم که اصل این تجمع از زمان مرحوم آیتالله بروجردی آغاز شده بود، لکن در آن ایام چون آغاز کار بود، چندان حالت تشکل و انسجام به خود نگرفت، ولی در طول مدتی که به نجف رفتم و برگشتم، این تجمع نسبتاً فعال و منسجم شده بود. بعدها شنیدم در ایامی که در نجف بودم، حضرات آقایان اخوان خامنهای، آقاسیدمحمد و آقا سیدعلی (رهبر معظم انقلاب) نیز در آن حضور داشتند و جزو اعضای پرتحرک و تأثیرگذار آن بودند، ولی بعدها به مشهد منتقل میشوند و دیگر در این جلسات حاضر نمیشوند.
در جلسات جامعه بیشتر چه مسائلی مورد بررسی قرار میگرفت؟
عرض میکنم. وقتی از نجف برگشتم، چون قبلاً در قم تدریس سطوح عالی داشتم و جزو اساتید به شمار میآمدم، بلافاصله به جمع این آقایان پیوستم، بنابراین جلسات ما در این ایام بیشتر به صورت سرّی در منازل اعضا تشکیل میشد. در رخدادهای مهمی که به حوزه، روحانیت، انقلاب و کشور ارتباط داشت مانند سالگرد 15 خرداد و مسائلی از این قبیل، آقایان دور هم جمع میشدند، برنامهریزی میکردند و تصمیم میگرفتند و اگر لازم میشد بیانیه صادر میکردند. وقتی حضرت امام در نجف به سر میبردند، ما بهطور مرتب با معظمله در تماس بودیم و رهنمود میگرفتیم و اخبار ایران و حوزه را به طرق مختلف به ایشان منتقل میکردیم. در برخی مواقع و مناسبتها جامعه مدرسین افرادی از شخصیتهای علمی و سرشناس حوزه را برای روشنگری اذهان روحانیت و مردم به مراکز استانها و شهرستانها میفرستاد. در این اواخر که انقلاب به مرحله اوج و سرنوشتساز خود رسیده بود، دیگر اعضای جامعه مدرسین تمام وقت در اختیار انقلاب قرار گرفتند. هیچ فرصت نداشتیم. گاهی حوادثی رخ میداد، چند روز پشت سر هم جلسه برگزار میکردیم.
از جلسات شاخص جامعه چه خاطراتی دارید؟
یادم است یک بار که جلسه در منزل بنده، واقع در اوایل خیابان صفائیه بود، ناگهان صدای تیراندازی کماندوها به گوش رسید. معلوم شد تظاهرکنندگان متشکل از طلاب جوان و مردم قم با شعارهای انقلابی وارد چهارراه فاطمی و در آنجا با مأموران کلانتری و کماندوها درگیر شدهاند. بعد راهپیمایی خود را ادامه دادند و وارد خیابان صفائیه شدند و تظاهرات خود را به سمت حرم ادامه میدادند.
نقش جامعه را در دوران اوجگیری انقلاب تا چه میزان مهم ارزیابی میکنید؟ با توجه به اینکه برخی اعضای کیفی این تشکل هم از قم تبعید شده بودند و حضور نداشتند؟
پس از شهادت حاجآقا مصطفی تا پیروزی انقلاب که حدود 15 ماه طول کشید، جامعه مدرسین بیش از 20 اعلامیه و بیانیه مهم در رخدادها و حوادث سرنوشتساز انقلاب انتشار داد که همه حاصل این جلسات و بحث و گفتوگوها بود، به عنوان نمونه یکی از این بیانیهها در مورد خلع شاه از سلطنت بود که اولین امضای آن مربوط به من بود. در این ایام، بعضی از اعضای این جلسه در تبعید و زندان به سر میبردند، بعضی دیگر از جمله خود من تحت تعقیب بودند، بهناچار به مدت طولانی شبها در منزل خودم نمیخوابیدم، به منزل داماد یا سایر اقوام میرفتم، ولی با این حال فعالیت تحت عنوان جامعه مدرسین همچنان ادامه داشت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
ما در طول این مبارزات، با جامعه روحانیت تهران و سایر شهرستانها و مراکز استانها ارتباط مستمری داشتیم. تصمیماتی که این جمع میگرفت، فوری به آنها ابلاغ و ارسال میشد. متقابلاً آنها هم وضعیت شهرها را به ما منتقل میکردند. با مراکز دانشگاهی در تهران و جاهای دیگر نیز در تماس بودیم. اغلب راهپیماییها و برنامههای مهم از قبیل راهپیمایی تاسوعا و عاشورا، محکومیت دولت بختیار، فراخوان به ادامه تظاهرات خیابانی و تحصن در دانشگاه تهران، در جلسه جامعه مدرسین طرح و برنامهریزی میشد و به مرحله اجرا درمیآمد. در تحصن دانشگاه تهران، اغلب اعضای محترم به تهران رفتند و در دانشگاه حضور یافتند و چند نفر از اعضای باقیمانده مانند آقای یزدی، آقای راستی و بنده در قم ماندیم و تحصن مسجد اعظم را اداره و هدایت کردیم.
ظاهراً حضرتعالی علاوه بر فعالیتهای خود در قم در زادگاهتان – شهرستان سراب ـ هم فعالیتهای نمایان و فراوانی داشتهاید. از خاطرات مربوط به این موضوع هم برایمان نقل کنید.
بله، بخش دیگری از فعالیتهای سیاسی و انقلابیام مربوط به سراب و حومه بود، یعنی علاوه بر فعالیتهای پیشین ـکه عرض شدـ گاهی به مناسبت ماه رمضان، محرم و تعطیلات تابستانی یا در مواردی که ضرورت ایجاب میکرد به آن منطقه میرفتم و تحت پوشش تبلیغ، ارشاد و سخنرانی مسائل سیاسی روز و مسائل انقلاب را مطرح میساختم و بدین ترتیب ارتباط مردم با حوزه و روحانیت را تحکیم میدادم. در روستای «اردها» از توابع سراب چند برادر ناتنی به نامهای حاج خیرالله، حاج ابراهیم، محبوب، حاج علیاصغر و حاج قربان داشتم، یعنی پدرم با مادر اینها ازدواج کرده بود. بعضی از اینها در امر زراعت و کشاورزی به پدرم کمک میکردند، البته وقتی بزرگ شدند، خودشان زمین خریدند و کشاورزی کردند و توسعه دادند و حتی یک روستای کوچک به نام «کوشنک» را هم مالک شدند. در سالهای 1352ـ1351 شمسی، یک روز حاج خیرالله مرا برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان به روستای «اردها» دعوت کرد. دعوت او را پذیرفتم و آن سال ماه رمضان را به روستای اردها رفتم. به اصرار روستاییان، بعد از ماه رمضان نیز به اقامه نماز جماعت و تبلیغ ادامه دادم و در آنجا ماندم. هر روز نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را در مسجد به جماعت میخواندم و بعد صحبت میکردم. روستای اردها رئیس پاسگاهی داشت با درجه سروانی که از اهالی مرند بود. آدم بسیار نفهم و قلدری بود. روستاییان خیلی از او میترسیدند. هر چه میگفت همان میشد و بس. معروف بود که دزدان و آدمهای شرور منطقه زیر نظر و حمایت او دست به سرقت و شرارت میزنند. یک روز به مسجد آمد و تا آخر صحبت من نشست. بعد با تمام غرور و در میان حاضران از من خواست که در آخر صحبتهایم برای اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر دعا کنم. در جواب بدون اینکه فرصت را از دست بدهم در جمع روستاییان با صراحت به او گفتم:«من بهجز حضرت حجت(عج) برای احدی دعا نمیکنم، حتی اگر شاه باشد» چون از قبل پیشبینی این مسائل را میکردم، در منبرهایم فقط برای آن حضرت دعا میکردم. او که انتظار چنین جوابی را از من نداشت، غافلگیر شد و چون نتوانست در ظاهر عکسالعملی نشان بدهد و در میان روستاییان حسابی تحقیر شد. آنقدر احمق و خام بود که لااقل این مطلب را بهطور خصوصی با من مطرح نکرد، مثلاً به پاسگاه احضار کند یا در مسجد خصوصی عنوان کند. در میان جمعیت گفت و من هم همانجا جوابش را دادم. به ناچار با خفت و خواری بلند شد و از مسجد بیرون رفت. این برخورد در میان روستاییان تأثیر مثبت گذاشت. آنها برای اولینبار دیدند این طور هم نیست که هر چه رئیس پاسگاه گفت، همان باشد. میشود در مقابل او هم ایستاد. از سوی دیگر چون جناب سروان ناراحت و مانند مار زخمخورده به پاسگاه برگشت و رفت با اعضای انجمن روستا جلسه گذاشت تا درباره من تصمیم بگیرند. یکی از اعضای انجمن برایم خبر آورد که بناست شما را در آینده دستگیر کنند. نماز ظهر و عصر را خواندم و به منزل آمدم. محل سکونتم منزل حاج خیرالله بود. برای خروج از روستا استخاره کردم، آیه «فَأَسْرِ بِأَهْلِکَ بِقِطْعٍ مِّنَ اللَّیْلِ وَ لاَ یَلْتَفِتْ مِنکُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَکَ»(1) آمد. روز بعد نزدیک غروب در حیاط منزل وضو میگرفتم تا برای نماز مغرب به مسجد آماده شوم، متوجه شدم حاج خیرالله که میزبانم بود با برادرش محبوب در اتاق پیرامون ماجرای دیروز صحبت میکنند. محبوب قبلاً از نیروهای ژاندارمری بود و آن وقت بازنشسته شده بود. شنیدم او حاج خیرالله را نصیحت میکرد و میگفت:«حاجآقا مهمان توست. آدم نباید به مهمانش بیاحترامی یا بیتوجهی کند. حالا که دعوت کردی و به خانهات آوردی، لازم است تا آخر از او نگهداری کنی.» فهمیدم حاج خیرالله از ماجرا ناراحت شده و ترسیده است. احساس میکند وجود من در منزل او سبب دردسر خواهد شد. دوباره استخاره کردم، باز همان آیه آمد. رفتم مسجد، بعد از نماز و سخنرانی به منزل برگشتم. برای سومین بار استخاره کردم، همان آیه آمد. انگار که آیه را با دست خود گذاشته بودم. به حاج خیرالله گفتم اسبی آماده کند. پرسید:«چه کار داری؟» جواب دادم:«میخواهم به سراب برگردم. علاوه بر اسب یک نفر هم پیدا کن که مرا تا جاده اردبیلـسراب همراهی کند.» گفت:«حسین شما را میبرد.» حسین برادرزنش و آدم خوبی بود. او را صدا کرد، آمد. قرار شد فردا بعد از نماز صبح بلافاصله و قبل از اینکه هوا روشن شود حرکت کنیم. در نظر خودم این طور فکر میکردم که اگر در روستا مرا بگیرند صدایم به جایی نخواهد رسید، ولی اگر در سراب باشم حداقل چند نفری پیدا میشوند و موضوع را پیگیری میکنند یا اصلاً مأموران ساواک جرئت نمیکنند به چنین کاری اقدام کنند.
فردا صبح در هوای پر برف و سرد زمستان به همراه حسینآقا از روستا خارج شدم. آنقدر برف آمده بود که اسب تا شکم در برف فرو میرفت. من نیز روی اسب پاهایم را جمع کرده بودم. در میان راه به رودخانهای رسیدیم. آب رودخانه کاملاً یخ بسته بود، بهطوری که عابران از روی آن میگذشتند. هر چه تلاش کردیم اسب از رودخانه عبور کند نشد. پاهایش را که روی یخ میگذاشت لیز میخورد و برمیگشت. به حسین گفتم به روستای اردها برگردد و اسب را هم با خود ببرد. اول قبول نمیکرد مرا تنها بگذارد، چون به روستای «حسنگان» نزدیک شده بودیم، گفتم:«خودم را به آنجا میرسانم و از اهالی کمک میگیرم.» او برگشت و اسب را هم با خود برد. وقتی تنها شدم، خسته، کوفته و ناراحت بودم. لحظهای دلم گرفت. به حضرت ولیعصر(عج) شکوه و گلایه کردم و عرضه داشتم:«آقاجان! هر سربازی در هر ارتشی وقتی با مشکل مواجه شد، فرماندهان به یاری او میآیند و از وی حمایت میکنند. من هم سرباز شما هستم و انتظار یاری از شما دارم.» چند کتاب به همراه داشتم، برداشتم و به راه افتادم. همزمان با طلوع آفتاب به روستای حسنگان رسیدم. از اولین نفری که دیدم، پرسیدم:«اینجا اسب اجارهای پیدا میشود مرا به سر جاده اردبیلـ سراب برساند؟» او تا مرا دید شناخت، احترام کرد و گفت:«خودم اسب دارم». خواست مرا به منزل ببرد، تشکر کردم و نپذیرفتم، چون عجله داشتم و میخواستم هر چه زودتر خودم را به سراب برسانم. مرا به دفتر مدرسهای راهنمایی کرد تا برود اسبش را زین و آماده کند و بیاورد. وارد دفتر مدرسه شدم، یکی از معلمان که از خانواده شیداییهای سراب بود مرا شناخت و سلام و احوالپرسی و احترام کرد. چند لحظه بعد آن شخص اسب را آورد و من به همراه برادرزادهاش به راه افتادم. او مرا به جاده اردبیلـ سراب رساند. مختصر وجهی به او دادم و منتظر ماشین شدم. بالاخره ماشینی از راه رسید و مرا به سراب رساند. خانوادهام در سراب بودند، وقتی به منزل وارد شدم به کسی چیزی نگفتم. فردای آن روز دیدم حاج خیرالله با یکی از برادرانش به نام حاج قربان بحری آمدند. دیدم خیلی هراسناک و ناراحتند. پرسیدم:«چرا نگرانید؟» جواب دادند:«بعد از آنکه شما از اردها خارج شدی هنگام شب توفان شدیدی روستا را فرا گرفت و ریشه برخی درختان را از جا کند، بهطوری که سر درختان پایین آمد و ریشههایشان به طرف آسمان برخاست». چند روز دیگر از مأموران ژاندارمری و ساواک هم خبری نشد و با خانواده به قم بازگشتم. این ماجرا در میان اهالی اردها شهرت دارد. هنوز هم آثار آن در روستا باقی است.
انقلاب اسلامی در شهر سراب از چه کانونهایی شروع شد و چگونه اوج گرفت؟ مردم تا چه حد استقبال و همدلی داشتند؟
انقلاب اسلامی در سراب از مساجد آغاز شد. در این شهر مسجد رسولالله، مسجد امیرالمؤمنینو مسجد حاج سلطان از جمله مراکز تجمع انقلابیون به شمار میآمدند. بنده که در این ایام سرنوشتساز اغلب در منطقه حضور داشتم، صبح، بعدازظهر و شب در این مساجد برنامه سخنرانی و اقامه نماز جماعت برگزار میکردم. جوانان بسیاری از دانشجویان و دانشآموزان در آن شرکت میکردند. اصناف، بازاریان و فرهنگیان نیز همه میآمدند. من مسائل انقلاب و اهداف و آرمانهای حضرت امام و آقایان مراجع را برای آنها تشریح میکردم. در آن وقت، در سراب سه خیابان وجود داشت، یکی خیابان پهلوی (امامخمینی فعلی) که از دروازه اردبیل تا دروازه تبریز امتداد داشت، دیگری خیابان هاشمی بود، سومی از خیابان قلعهچوق آغاز و به خیابان اصلی منتهی میشد. تظاهرات و راهپیماییها از مساجد، برنامهریزی و شروع میشد و در خیابان اصلی شهر ادامه مییافت. گاهی شهر را دور میزدیم و به همان محل شروع بازمیگشتیم. گاهی هم خارج از شهر و در کنار رودخانه اجتماع میکردیم. در آنجا قطعنامه راهپیمایی قرائت و اعلام میشد. گاهی من و گاهی نیز بعضی آقایان صحبت میکردند. تظاهرات و راهپیماییهای سراب را بهگونهای برنامهریزی و تنظیم میکردیم که تقریباً قابل کنترل باشد و آنطوری باید و شاید منجر به درگیری بین مردم و مأموران دولتی نشود، چون سراب شهر کوچکی بود و همه یکدیگر را میشناختند، اگر خدای ناکرده به یک نفر صدمه میرسید و کشته میشد، چه بسا به درگیریهای قومی، طایفهای و محلهای منتهی میشد و اصل اهداف اسلامی و آرمانهای انقلاب تحتالشعاع قرار میگرفت و فراموش میشد...
ظاهراً خودتان هم درصف اول بودید که همه چیز را کنترل کنید...
بله، خودم در جلوی راهپیماییها به راه میافتادم و افرادی را هم در میان جمعیت به عنوان انتظامات قرار داده بودیم تا مبادا تظاهرکنندگان کنترل خویش را از دست بدهند و به اموال عمومی، اماکن تجاری و دولتی خسارت وارد کنند، از اینرو ما در سراب نگذاشتیم کوچکترین خسارتی به اماکن دولتی و شخصی وارد شود و هنگام پیروزی همه را سالم تحویل گرفتیم.
یک بار فرمودید که بدنه قوای امنیتی درسراب با انقلاب و مردم بودند و به همین دلیل چندان هزینهای برای حرکتهای انقلابی ایجاد نکردند...
بله، علت اینکه در سراب خونریزی نشد، این بود که اغلب مسئولان دولتی اعم از فرماندار، رئیس شهربانی و سایرین آدمهای بومی و مردمی بودند؛ گرچه در ظاهر از ایادی رژیم شاه به شمار میآمدند، ولی با ما موافق بودند. در مجالس سخنرانی میآمدند و تا آخر مجلس پای منبر مینشستند. در ماه رمضان با ما احیا میگرفتند و اغلب گزارش غیرواقع و ساختگی به مرکز میفرستادند. حالا اگر بعضی از آنها در واقع مخالف بودند، حداقل ظاهرشان را حفظ میکردند. با اینکه من برخی مسائل را بهطور صریح هم میگفتم، ولی آنها هرگز برخورد تندی با من نمیکردند. در آن ایام یک بار که به قم آمدم، آقای افسری که داماد بنده بود، پس از من به منبر رفته بود و به اقتضای جوانی و شور طلبگی خیلی تند صحبت کرده بود که دیگر هیچ جای توجیه و ارسال گزارش غیرواقع برای آنها باقی نگذاشته بود؛ لذا از سراب به من خبر دادند که او را دستگیر کرده و به تبریز فرستادهاند. من از قم تلفنی با آیتالله قاضی طباطبایی تماس گرفتم و این موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. آن بزرگوار در تبریز نفوذ عجیبی داشت، حتی استاندار، فرماندار و فرمانده نظامی از معظمله حساب میبردند. آقای قاضی با آنها صحبت کرد و آقای افسری پس از چند روز حبس از زندان آزاد شد. او میگفت:«مرا با چشمان بسته از سراب به اداره ساواک تبریز بردند و بدون اینکه بازجویی کنند، چند روز در سلول انفرادی نگه داشتند.» آقای افسری انصافاً روحانی پرشور، خطیب و فهمیده بود.
ظاهراً حضور مرحوم سرلشکر ظهیرنژاد در میان نیروهای نظامی سراب هم در مدارا و آسانگیری مأموران مؤثر بوده است...
در سراب یک پادگان نظامی و مرکز آموزش دورههای درجهداری و افسری قرار داشت، این پادگان و مرکز آموزش قبلاً در اطراف اردبیل بود، ولی چون در آنجا از نظر امنیتی در امان نبود و زیر رادارهای اتحاد جماهیر شوروی قرار داشت و اغلب آنها از پادگان عکسبرداری میکردند آن را به سراب انتقال داده بودند. آنطور که مرحوم آقای ظهیرنژاد میگفت، این پادگان زیر نظر ایشان تأسیس شده بود. چون سرهنگ مذهبی و متعصبی بود، در رژیم شاه بازنشسته شد، ولی پس از پیروزی انقلاب دوباره دعوت به خدمت شد. مرحوم ظهیرنژاد در نظام جمهوری اسلامی، بهخصوص دوران جنگ، خدمات و فداکاریهای شایان توجهی از خود نشان داد و مورد احترام و اعتماد حضرت امام بود. آن زمان در این پادگان، دانشجویان جوان و با ایمان که دوره درجهداری و افسری را میگذراندند گاهی میآمدند با من تماس میگرفتند و به امام و انقلاب اعلام وفاداری میکردند. یک وقت چند نفر از نظامیان از پادگان تبریز با من تماس گرفتند و گفتند اگر مایل باشید ما میتوانیم تعدادی اسلحه در اختیار شما قرار بدهیم. در این مورد برنامهریزی کردیم، به این ترتیب که چون پشت پادگان منطقه خلوت است، آنها اسلحهها را به پشت پادگان منتقل کنند. بعد دوستان ما هم در وقت معینی ماشین وانتبار ببرند و همه را بار کنند و بیاورند. این نقشه کشیده شد، ولی هرگز عملی نشد. بعدها در یکی از گزارشهای ساواک دیدم در مورد من آمده بود:«فلانی تعدادی اسلحه تهیه کرده و آنها را در میان مردم توزیع کرده است». این یک گزارش غیرواقع بود. برای اینکه به حول و قوه الهی انقلاب اسلامی در میان مردم بهقدری فراگیر شد که با دست خالی رژیم را به زانو درآوردند و دیگر نیازی به جنگ مسلحانه نیست.
پس از سقوط رژیم شاه، شما بسیاری از مراکز مهم در شهرستان سراب را تحویل گرفتید. در آن دوره چه دغدغههایی داشتید؟
وقتی انقلاب پیروز شد و مراکز نظامی و انتظامی شهر سقوط کرد و فرماندهان آمدند خودشان را تسلیم کردند، ما بهطور مسالمتآمیز توسط فرزندم شیخهادی مراکز را تحویل گرفتیم. چون از قبل اطلاع داشتیم که در پادگان تعدادی از افسران و درجهداران با افکار کمونیستی حضور دارند و احتمال میرود اینها دست به غارت پادگان بزنند، فوری اینها را شناسایی و از پادگان خارج کردیم و هر کدام را به شهرهای خودشان فرستادیم تا موقتاً در کنار خانوادههای خود باشند. بعد پادگان را به نیروهای انقلابی و مسلمان سپردیم. همه اینها توسط شیخهادی انجام شد. بهطوری که ما در شهر سراب یک اسلحه هم نیاوردیم. این پادگان زرهی بود و زیر لشکر قزوین اداره میشد، ولی در تبریز اسلحههای پادگان به دست مردم افتاد.
از مقطع بازگشت حضرت امام و تمهیدات و تدارکاتی که برای بازگشت ایشان انجام شد، چه خاطراتی دارید؟
وقتی حضرت امام تصمیم گرفتند از پاریس به ایران تشریف بیاورند، ما به عنوان اعضای جامعه مدرسین در قبال این سفر تاریخی، جلسات متعددی در قم داشتیم و در هر چه باشکوهتر شدن مراسم استقبال به بحث، گفتوگو و تبادل نظر و هماهنگیهایی اقدام کردیم. از جمله با بیوت آقایان مراجع صحبت و هماهنگی شد که هر کدام هیئتی را برای استقبال به تهران بفرستند که همه آنها بهجز آقای شریعتمداری این پیشنهاد را قبول و به آن عمل کردند. من از طرف جامعه مدرسین به حضور آقای شریعتمداری رسیدم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و عرض کردم: «آقا! از طرف همه آقایان، هیئتی به تهران رفته و خوب است شما هم در این مورد اقدام فرمایید تا خدای نکرده سوءتفاهم نشود». ایشان در جوابم اظهار داشت: «آقایان دیگر همه آقازادههای معمم دارند، آنها را فرستادهاند، ولی فرزندم معمم نیست که او را از طرف خودم بفرستم». این جواب قانعکنندهای نبود. سرانجام هر چه تلاش کردم نتوانستم ایشان را قانع کنم، از حضورشان اجازه گرفتم و بیرون آمدم. البته وقتی حضرت امام پس از اندکی از تهران به قم آمدند ایشان به دیدار امام رفت و امام نیز از ایشان بازدید کردند. شب روزی که حضرت امام وارد قم شدند، جامعه مدرسین قم، جلسهای را در حضور ایشان تشکیل دادند و همه اعضا از جمله بنده در آن شرکت داشتیم. در این دیدار مسائل مهمی مطرح شد. روز ورود حضرت امام به قم پس از 15 سال دوری از این شهر، یک روز تاریخی و بینظیر بود. میتوان گفت همه مردم قم از خانههایشان بیرون آمده بودند. حتی آنهایی که کسالت داشتند نیز آمده بودند. مراجع عظام وقت، اساتید معظم و سرشناسان حوزه علمیه قم علاوه بر اینکه در مراسم استقبال عمومی حاضر شدند، بهطور خصوصی هم به دیدار معظمله شتافتند. در مقابل حضرت امام نیز به بازدید تکتک آقایان رفتند، حتی به منزل بنده و امثال بنده هم تشریف آوردند و همه را مورد عنایت خویش قرار دادند.
با سپاس از حضرتعالی که وقت ارجمند خود را به این گفتوگو اختصاص دادید.
پینوشت:
(1) قرآن کریم، سوره هود، آیه 81.
/971/پ202/ج