۰۲ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۷
کد خبر: ۱۶۸۱۵۸
خاطرات تبلیغی در محیط های نظامی (1)؛

نصیحت خدایی یک کودک

خبرگزاری رسا ـ نیم خیز شدم تا صورتم در برابر صورت قشنگش قرار گرفت، در واقع من ذوق زده شدم؛‌ مثل این‌که منتظر چنین لحظه‌ای بودم، ولی او این‌بار بیشتر از من مشتاق حرف زدن بود... و فطرت آن کودک چقدر زلال و پاک بود که همه این معانی را در آن نصیحت خود به من ابراز کرد.
تبليغ ديني

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب«فرار از پادگان» تدوین شده از سوی معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، دربردارنده سیزده موضوع از خاطرات تبلیغی در محیط‌های نظامی است.

با توجه به اهمیت آشنایی مبلغان دینی با اوضاع محیط‌های نظامی و چگونگی برخورد با اتفاقات روزمره در آن فضای خاص، خبرگزاری رسا اقدام به انتشار بخشی از محتوای این کتاب کرده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

یک روز غروب مثل همیشه از خانه بیرون آمدم تا به مسجد محلمان که نبش کوچه‌مان بود بروم، در همسایگی ما خانواده‌ای زندگی می‌کردند که بچه شیرین زبان کوچکی حدود پنج ساله داشتند و معمولاً بچه‌ها تابستان نزدیک غروب که هوا خنک‌تر می‌شود، به کوچه می‌ریزند و مشغول بازی کردن می‌شدند.

من آن زمان ماه‌های اول ورودم به حوزه و به قول معروف اوایل طلبگی‌ام بود. قبل از اذان و برای تمرین ارتباط با مردم و تبلیغ معارف دینی، بچه‌های محله‌مان را با زحمت زیاد به مسجد کشانده بودم و روخوانی قرآن را به آن‌ها یاد می‌دادم، البته اسمش روخوانی بود، قصه‌های قرآنی، احکام ابتدایی، برنامه‌های ورزشی و هنری چاشنی آن بود.

آن روزها کار کردن با نوجوانان و جوانان در مسجد به خاطر سخت‌گیری‌های خادم مسجد و برخی نمازگزاران، طاقت فرسا بود؛ ولی استقبال بچه‌ها به آدم روحیه می‌داد و باعث می‌شد مشکلات را به جان بخرم.

خیلی از اصل مسأله دور نشود، تمام این تجربه و شاید اولین تجربه تبلیغی بنده مربوط به همان کودک شیرین زبان بود. این کودک هر روز مرا در راه مسجد می‌دید و از لحاظ بازی کردن و حرف زدن خیلی با بچه‌های دیگر فرق داشت، البته هیچ وقت پدر یا مادر او را ندیدم و با آن‌ها صحبت نکردم؛ ولی برادر بزرگ‌تری داشت که همیشه با او بود؛ ولی این کودک از آن برادر، هم از حیث صورت و هم از لحاظ سیرت کاملاً متفاوت بود، به جرئت می‌توان گفت این کودک مواظب آن بزرگ‌تر بود.

همین حالا که این سطرها را در مورد او می‌نویسم، آن صورت زیبای او و آن کلمات منقلب کننده او را به یاد می‌آورم و دوست دارم همین حالا و بدون مقدمه لُبّ کلام که نصیحت‌های او به من است را بنویسم؛ ولی قواعد نوشتاری و نویسندگی مرا مانع می‌شود، پس از توی خواننده خواهش می‌کنم که کمی تحمل کن تا به موقع حرف‌های خدایی این کودک پنج ساله را برایت نقل کنم.

بله این کودک با وجود این‌که مشغول بازی با بچه‌های دیگر بود، هر وقت من از کنارش رد می‌شدم، در سلام کردن به من سبقت می‌گرفت و دوباره به بازی کردن مشغول می‌شد، او همیشه همین کار را می‌کرد، فقط سلام می‌کرد و کنار می‌رفت.

به غیر سلام کردن هیچ چیزی نمی‌گفت و من با دقت کردن در بازی و حرف‌هایش، شیرین زبانی او را کشف کردم. شاید منتظر فرصت بود تا خوب او را بشناسم که اگر حرفی زد، سرسری نگیرم و شاید می‌خواست محبتش را در دلم بکارد و بعداً ثمر آن را بگیرد و شاید...

نمی‌دانم چرا فقط سلام می‌کند؟! شاید لازم باشد خودم پا پیش بگذارم و جلو بروم و هم کلام او شوم؛ ولی رفتار او اجازه چنین کاری را نمی‌داد، در ثانی من چه چیزی باید به او می‌گفتم، بچه کودکی به تو سلام می‌کند چه لزومی دارد هم کلام او شوی، اصلاً چه معنا دارد آدم به هر کس که سلامی به او می‌کند، این‌گونه خیره شود؟!

خلاصه همه این فکرها در ذهنم بود و تا رسیدن به مسجد مشغول آن می‌شدم، شاید سؤال کنید چرا شما به این سلام‌ها حساس شدی؟ خواهم گفت، آن بچه، همسایه ما بود و من این رفتار را فقط از ایشان می‌دیدم، او در حالی که به شدت مشغول بازی می‌بود، از جمعیت بچه‌های دیگر جدا می‌شد و می‌آمد، سلام می‌‌گفت و برمی‌گشت، اول این کار، مسأله عادی بود؛ ولی بعداً فهمیدم این بچه یا به من خیلی علاقه دارد یا خیلی مؤدب و با فرهنگ است و بعداً با توجه به مطالعاتم با خودم گفتم شاید هم مأمور باشد.

منظورم مأمور الهی و شاید هم...

سال‌ها گذشت و آن کودک دوست‌داشتنی هر وقت مرا می‌دید، با لبخند ملیحی و صدای زیبایی به من سلام می‌کرد و بدون این‌که چیز دیگری بگوید، از کنارم می‌گذشت، تا این‌که روزی به حرف آمد...

آن روز من مثل هر روز برای رفتن به مسجد از منزل خارج شدم، خانه آن کودک تقریباً سر کوچه و نزدیک مسجد بود و باید از آن‌جا می‌گذشتم. کوچه شلوغ بود؛ چون محله ما کلاً شلوغ بود. هر خانواده‌ای حداقل دو بچه بازیگوش داشت که تحمل ماندن در خانه را نداشتند، من از میان بچه‌ها رد شدم و نزدیک منزل آن کودک شدم؛ ولی نمی‌دانم چرا این دفعه اصلاً حواسم به آن کودک خوش زبان نبود، نمی‌دانم شاید در فکر جلسه قرآن و مشکلات آن بودم؛ چون این خادم که نه، ظالم مسجد،‌ بدجوری بچه‌ها را اذیت می‌کرد. اعصاب مرا به هم ریخته، تا به جایی کارم رسیده گاهی سر بچه‌ها داد می‌زدم و از آن‌ها می‌خواستم بهانه دست آن پیرمرد بدقلق ندهند.‌

بله توی این فکر بودم که صدای زیبا و دلنشینی را شنیدم که ‌گفت: سلام آقا، فوری گفتم: سلام جانم، چطوری؟ گفت: خوبم، گفتم: خدا را شکر، گفت: آقا، گفتم: بله، گفت: باز هم داری میری مسجد؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: بچه‌ها مسجد می‌آیند؟! گفتم: آ ره جانم، چطور مگه؟ چیزی شده؟ گفت: نه؛ ولی دوست داری مسجد پر از بچه‌ها بشه؟ گفتم: آ ره که دوست دارم.

با خودم گفتم نه به آن مدت که هیچ چیزی نمی‌گفت، چیزی نمی‌پرسید، نه به این همه سؤال و جواب. من سراپا گوش بودم و برای این‌که در نگاه کردن به من (به خاطر بلندی قد) اذیت نشود، نیم خیز شدم تا صورتم در برابر صورت قشنگش قرار گرفت، در واقع من ذوق زده شدم؛‌ مثل این‌که منتظر چنین لحظه‌ای بودم؛ ولی او این‌بار بیشتر از من مشتاق حرف زدن بود، چرا؟ نمی‌دانم و تا حالا هم نفهمیدم.

در هر صورت او این‌طور ادامه داد که ببین آقا، ما بچه‌ها یک چیز را خیلی دوست داریم، گفتم: چه چیزی اون؟ گفت: ما بچه‌ها از آدم بزرگای خوش اخلاق خیلی خوشمان می‌آید، تو اگر خوش اخلاق باشی، همه بچه‌ها تو را دوست دارند و همه به مسجد می‌آیند و مسجد پر از بچه‌ها می‌شود و تو خیلی خوشحال می‌شوی مگه نه؟

گفتم: آ ره عزیزم، بال در می‌یارم، گفت: پس با بچه‌ها مهربون باش تا اون‌‌ها هم مسجد بیایند، گفتم: چشم و بعد رفت و با دیگر بچه‌ها که مشغول بازی بودند، ملحق شد و مرا تا به امروز که هفده سال از آن اتفاق نشدنی می‌گذرد، در فکر فرو برده و درس اخلاق اسلامی و تبلیغ به من داده و می‌دهد.

خداوند او را هرکجا که هست رستگار گرداند. ما بعد از چند سال از آن محله نقل مکان کردیم و دیگر هیچ وقت او را ندیدم، گاهی برای دیدن او مسجد را بهانه می‌کردم؛ ولی مثل این‌که آن‌ها هم از آن محله رفته‌اند و من مانده‌ام و آن درس بزرگ و آن صورت زیبای او که در ذهنم نقش بسته است و امیدوارم همیشه در ذهنم بماند؛ چون یاد او، یاد آن درس او و یاد انسانیت او است.

او همانند پیامبر(ص) که فرمود: انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق، به من یادآوری کرد که همه چیز در حسن خلق است، نجات بشر در حسن خلق است و یادم می‌آید در حدیثی یک فردی ساده و بادیه نشین از پیامبر اکرم(ص) سؤال می‌کند: ما الاسلام؟ اسلام چیست؟ و پیامبر اکرم(ص) از تمامی ابعاد و تعالیم اسلام، یک دستور اسلام را به عنوان تمام اسلام به ان فرد معرفی می‌کند که الاسلام حسن الخلق، اسلام خوش رفتاری با مردم است و فطرت آن کودک چقدر زلال و پاک بود که همه این معانی را در آن نصیحت خود به من ابراز کرد.

من با نصب العین کردن نصیحت آن کودک، توانستم بر مشکلات تبلیغ در آن مسجد فائق بیایم و به لطف خدا، همان‌طور که آن کودک وعده داده بود، مسجد لبریز از نوجوانان و جوانان شد و تعداد آنان از دویست نفر فراتر رفت.

من بعد از معمم شدن، امام جماعت آن مسجد شدم و توانستم جوانان بیشتری را جذب کنم. الحمدلله هم اکنون، آن بچه‌های کوچک و نوجوان، به مردان و تحصیل کنندگان حوزه و دانشگاه مبدل شدند و امام جماعت فعلی آن مسجد، جزء همان جذب شدگان آن روزهاست، و این همه مرهون همان نصیحت خدایی آن کودک خوش زبان بود.

شایان ذکر است، کتاب«فرار از پادگان» ، خاطرات تبلیغی«جواد حیادر» به همت معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم تهیه و تدوین شده است./997/پ201/ن

ارسال نظرات