به مناسبت میلاد امام دهم؛
بهرهای از مناقب امام هادی علیهالسلام
خبرگزاری رسا - دهمین امام شیعه، حضرت امام علی النقی، هادی علیهالسلام بنابر مشهور در نیمه ذی الحجه سال 212 هجری در منطقهای حوالی مدینه به نام "صریا" به دنیا آمد. ایشان بعد از پدر بزرگوارش امام جواد علیهالسلام، دومین امامی است که در خردسالی به امامت رسید و حدود 34 سال، مدت امامت ایشان بوده است.
دهمین امام شیعه، حضرت امام علی النقی، هادی علیهالسلام بنابر مشهور در نیمه ذی الحجه سال 212هجری در منطقهای حوالی مدینه به نام "صریا" به دنیا آمد. ایشان بعد از پدر بزرگوارش امام جواد علیهالسلام، دومین امامی است که در خردسالی به امامت رسید و حدود 34 سال مدت امامت ایشان بوده است. مادر بزرگوارش بانویی مجلّله به نام "سمانه مغربیه" بوده است.
زیارت جامعه کبیره که از زیارات معتبر، پر محتوا، عمیق و در واقع یک دوره امام شناسی است، از یادگارهای این امام همام میباشد.
مقدار مال بسیار
متوکّل عباسی علیهاللعنه مریض شده بود و نذر کرد که اگر خدا او را از بیمارى عافیت بخشد، مالى بسیار صدقه دهد. وقتی بهبود یافت، از علما پرسید که اندازه "مال بسیار" چقدر است؟
در تفسیر آن اختلاف کردند و به حقیقت معنى دست نیافتند؛ سپس این مسأله را از امام هادى علیهالسّلام پرسید، ایشان فرمود: هشتاد درهم صدقه دهد. متوکّل دلیل آن را پرسید، امام علیهالسّلام فرمود: خداوند به پیامبرش صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ؛ قطعاً خداوند شما را در مواضع بسیارى یارى کرده است...» ما آن پیکارهاى پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله را شمردیم تا هشتاد پیکار رسید و خداوند این عدد را «بسیار» نامیده است. متوکّل از این سخن شادمان گشت و هشتاد درهم صدقه داد. تحفالعقول/جامعه مدرسین/ص481
علمای عصر غیبت
از امام هادى علیهالسّلام نقل شده که فرمود: اگر در زمان غیبت امام قائم علیهالسّلام علمائى نبودند که دعوت کننده به سوى او بوده و به او اشاره کنند و با براهین الهى از او دفاع نمایند و بندگان مستضعف خدا را از دام ابلیس و اعوانش رهایی بخشند و از بند نواصب(دشمنان اهل بیت) رها کنند، همه مردم از دین خدا دست کشیده و مرتدّ مىشدند؛ لکن علماء کسانى هستند که زمام قلوب شیعیان ضعیف ما را در دست داشته و مهار مىکنند؛ همچون ناخداى کشتى که سکّان آن را در دست دارد؛ این گروه همان شخصیتهاى برتر و افضل در نزد خداوند عزّ و جلّ مىباشند. احتجاج طبرسی/نشر مرتضی-مشهد/ج1/ص18
نصیحت شیطان!
حضرت عبد العظیم حسنى از امام هادى علیهالسّلام روایت مىکند که فرمود: شیطان نزد نوح علیهالسلام رفت و گفت: حق عظیمی بر گردن من داری، اینک به نصیحت من گوش کن که من به تو خیانت نمىکنم. نوح از پذیرفتن سخنان او خوددارى کرد؛ ولى خداوند به او وحى کرد که با او همکلام شو و حرفش را بپذیر که من او را با حجتی بر تو به نطق در میآورم.
نوح گفت: سخن بگو. شیطان گفت: هنگامى که مشاهده کنیم فرزند آدم بخیل، حریص، حسود یا ستمکار و یا عجول باشد، به سرعت او را مانند گویی میگیریم؛ اگر این خُلقیات در یک انسان جمع شوند، ما او را شیطان رانده شده مىدانیم.
نوح علیه السّلام گفت: آن احسانى که من به تو کردم چه بود؟
شیطان گفت: تو بر مردم دنیا نفرین کردى و در یک لحظه همه آنها را وارد جهنم نمودى و من آسوده شدم، اگر این وضع پیش نمىآمد من باید سالها به آنان مشغول مىشدم! بحارالانوار/دار احیاء تراث العربی/ج69/ص195
شناخت مرگ
حضرت علىّ بن محمّد الهادى علیهماالسّلام بر بالین یکى از اصحاب خود رفت که بیمار شده بود و از ترس مرگ، گریه و بیتابى مىکرد. حضرت به او فرمود: اى بنده خدا، ترس تو از مرگ بدین سبب است که آن را نمىشناسى، آیا هر گاه بدنت را چرک و کثافت فرا گیرد و از شدّت کثافت و چرکى که بر تو است، آزرده شوى و به بیماری پوستى و جوش مبتلا گردى و بدانى که شستشو در گرمابه همه آنها را بر طرف مىکند، آیا به آنجا نمىروى تا خودت را از آن آلودگیها پاک کنى؟ یا اینکه به گرمابه نمیروى تا آن کثافتها بر بدنت باقى بماند؟
عرض کرد: آرى، اى فرزند پیامبر خدا! [دوست دارم خود را پاک گردانم].
فرمود: پس مرگ، نقش همان گرمابه را دارد و آن آخرین چیزى است که از غربال کردن گناهانت و پاکیزه ساختن تو برایت مانده، پس چون به آن رسیدى و از آن گذر کردى، یقینا از هر غصّه و اندوه و آزارى جدا شدهای و به همه خوشیها و شادکامىها رسیدهاى.
بر اثر موعظه آن حضرت، مرد آرام شد، تسلیم مرگ گردید و نشاط پیدا کرد و چشم خود را بست و جان داد. اعتقادات امامیه/ شیخ صدوق/کنگره شیخ مفید/ص56
گوشهای از معجزات و کرامات حضرت
1- دربان متوکل مىگوید: از هندوستان مرد شعبده بازى نزد متوکل آمد. متوکل، شعبده بازى را خیلى دوست داشت. این شخص در فن خویش، خیلى ماهر بود. متوکل خواست امام على النقى علیهالسّلام را شرمنده سازد. به مرد شعبده باز گفت: اگر بتوانى او را خجل سازى، هزار دینار به تو مىدهم!
دربان متوکل مىگوید: متوکل دستور داد نانهاى نازک و سبکى بپزند و آنها را بر سر سفره بگذارند و مرا نیز کنار سفره نشاند و امام علیهالسّلام را هم براى غذا خوردن دعوت کرد. طرف چپ حضرت، متّکایى بود که تصویر شیر بر آن بود.
شعبده باز هم روبروى متّکا نشست.
وقتى که امام علیه السّلام دستش را به سوى نان دراز کرد، مرد شعبده باز کارى کرد که نان به هوا پرید. دوباره امام علیهالسّلام دست برد تا نان را بردارد، باز شعبدهباز کار سابق خویش را تکرار نمود و همه خندیدند.
در این هنگام، حضرت دست خود را به تصویر شیرى که در متّکا بود زد و فرمود: این مرد را بگیر. ناگهان شیر از متّکا پرید و مرد شعبدهباز را درید و خورد و به جاى سابق خویش برگشت! مردم از این کار، حیران شدند. سپس امام برخاست.
متوکل گفت: خواهش مىکنم بنشین و این مرد را برگردان.
حضرت فرمود: به خدا قسم! او دیگر بعد از این دیده نخواهد شد و رو به متوکل کرد و فرمود: آیا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط مىگردانى. حضرت رفت و آن مرد، دیگر دیده نشد. الخرایج و الجرایح/ قطب راوندی/مؤسسه امام مهدی/ج1/ص400
2- در همسایگی امام هادی علیهالسلام در سامراء، شخصی به نام یونس نقاش بود که با حضرت رفت و آمد داشت و خدمتکارى آن جناب را میکرد. یک روز در حالى که لرزه تنش را فرا گرفته بود وارد شد. عرض کرد: آقا من خانواده خود را به شما میسپارم.
فرمود: مگر چه شده؟
گفت: تصمیم دارم فرار کنم.
حضرت با لبخند فرمود: براى چه؟
گفت: "موسى بن بغا"(از فرماندهان حکومت عباسی) یک نگین بسیار قیمتى برایم فرستاد که روى آن نقش بیندازم؛ شروع به کار کردم ولى نگین دو نصف شد؛ حالا فردا قرار است نگین را به او بدهم، شما میدانید صاحب نگین، موسى بن بغا است؛ یا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا میکشد.
فرمود: برو بهخانهات؛ فردا به خیر خواهد گذشت.
فردا صبح با لرزه آمده گفت: اینک پیکى از طرف موسى بن بغا آمده انگشتر را میخواهد.
فرمود: تو برو پیش او جز خوبى چیزى نخواهى دید!
گفت: آقا به او چه بگویم؟
امام علیه السّلام لبخندى زده فرمود: برو ببین چه میگوید؛ گفتم که جز خیر چیزى نخواهى دید.
یونس رفت، ولى با خنده برگشت و خدمت حضرت عرض کرد که به من گفت: زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کردهاند؛ ممکن است آن نگین را دو قسمت کنى تا تو را بینیاز کنم؟
امام علیه السّلام فرمود: خدایا تو را حمد که ما را از ستایشگران واقعى خود قرار دادهاى و سپس فرمود تو در در جواب او چه گفتى؟
یونس میگوید گفتم: باید مرا چند روز مهلت دهى تا فکر کنم و ببینم چه کار باید بکنم.
فرمود: خوب جوابی دادى. امالی طوسی/دارالثقافه/ص288
3- ابو هاشم جعفرى میگوید: مبتلا به یک تنگدستى شدید شدم؛ خدمت امام علی بن محمّد علیهماالسلام رسیدم. همین که نشستم فرمود: کدامیک از نعمتهاى خدا را میخواهى شکرگزارى کنى؟ من زبانم بند آمد و ندانستم چه در جواب بگویم.
قبل از اینکه سخنى بگویم خودش فرمود: خداوند تو را به نعمت ایمان آراسته که با این نعمت بدنت بر آتش جهنم حرام شده است و به تو سلامتى ارزانى داشته که توفیقى است براى عبادت و بندگى و به تو قناعت روزى فرموده که با این صفت از خوارى و بىارزش شدن نگهداریت نموده؛ من جلوتر این سخنان را برایت توضیح دادم، چون میدانستم مىخواهى شکایت کنى از خدائى که چنین نعمتهایی را به تو ارزانى داشته؛ اینک دستور دادم به تو صد دینار طلا بدهند؛ آن را بگیر! امالی صدوق/نشر کتابچی/ص412
4- در اصفهان یک نفر شیعه به نام «عبد الرحمن» بود؛ به او گفتند چه چیز باعث شد که از میان مردم اهل این زمان، به امامت امام على النقى علیهالسلام قائل شدى؟
گفت: چیزى را از وى مشاهده کردم که موجب شد به امامت او قائل شوم. من مردى فقیر اما با جرأت و سخندان بودم. سالى اهل اصفهان شکایتى داشتند و مرا با عدهاى به سوى متوکل روانه کردند. رفتیم و به آنجا رسیدیم. روزى نزد درب قصر متوکل بودیم که دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار کنند. از کسانى که آنجا بودند پرسیدم: این شخصى که دستور صادر شده که آن را بیاورند، کیست؟
گفته شد: مردى علوى است که رافضىها مىگویند: او «امام» است. بعد گفتند شاید متوکل او را احضار مىکند تا به قتلش برساند. با خود گفتم: از اینجا نمىروم تا ببینم این شخصى را که مىآورند کیست؟
ناگهان دیدم سواری با اسب مىآید و مردم نیز طرف راست و چپ او ایستادهاند و او را نظاره مىکنند. وقتى که او را دیدم محبتش در قلبم افتاد و پیوسته دعا مىکردم که خدا شرّ متوکل را از او دفع نماید.
همین طور از میان مردم عبور مىنمود و به چپ و راست نگاه نمىکرد، فقط چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود و من هم پیوسته براى او دعا مىکردم.
هنگامى که مقابل من رسید، رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را اجابت کند و عمرت را طولانى نماید و ثروت و فرزندت را زیاد گرداند!
عبد الرحمن مىگوید: در این هنگام، از هیبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در میان رفقایم بر زمین افتادم. به من گفتند: تو را چه شده است؟
گفتم: خیر است و به آنها چیزى از ماجرا نگفتم.
بعد از آن به اصفهان برگشتیم و خدا به برکت دعاى او درهاى نیکبختى را به رویم گشود. ثروتمند شدم تا حدى که امروز، ثروت درون خانهام، بالغ بر هزار هزار(یک میلیون) درهم مىشود؛ به غیر از ثروتى که در خارج خانه هم دارم، خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اکنون هفتاد سال و اندى از عمرم مىگذرد. آرى، من به امامت شخصى قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در مورد من اجابت کرد. الخرایج و الجرایح/ص392
5- ابو هاشم جعفرى مىگوید: در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد و زندگیش تلخ گشت. روزى پیش ابوعلى فهرى آمده و از حالش شکایت کرد.
ابو على به او گفت: خوب است بروى و از امام على النقى علیهالسّلام بخواهى تا تو را دعا کند؛ امیدوارم خداوند به برکت دعاى او شفایت دهد.
آن مرد رفت و سر راه امام علیهالسّلام نشست. وقتى که حضرت از خانه متوکل برمىگشت، برخاست تا از حضرت التماس دعا بخواهد؛ حضرت با دستش اشاره کرد و سه بار فرمود: کنار برو. خداوند تو را عافیت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نکرد که نزدیک حضرت برود.
وقتى که ابو على را دید و جریان را به او گفت، ابو على گفت: قبل از اینکه از او بخواهى تو را دعا کرده است. برو که به زودى خوب خواهى شد.
آن مرد به خانهاش رفت و شب خوابید. هنگامى که صبح شد، اثرى از آن مرض در بدنش ندید. اثبات الهداة/شیخ حر عاملی/نشر اعلمی-بیروت/ج4/ص434
6- ابوهاشم جعفری میگوید: خدمت امام هادی علیهالسلام شرفیاب شدم و ایشان با زبان هندی با من صحبت کرد؛ نتوانستم درست جواب بدهم. نزد حضرت ظرفی پر از سنگریزه بود. حضرت یکی از آنها را برداشت و سه بار مکید؛ سپس در آورد و به من داد و من آن را در دهانم گذاشتم. به خدا سوگند که از خدمت حضرت بلند نشدم، مگر آنکه به هفتاد و سه زبان میتوانستم صحبت کنم که اول آنها زبان هندی بود! مناقب آل ابیطالب/نشر علامه/ج4/ص408
7- در زمان متوکل زنی ادعا کرد که زینب کبری علیهاالسلام است و مدعی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله بر سرش دست کشیده و دعا کرده که در هر چهل سال جوانیش به او برگردانده شود. هر چه به او میگفتند که زینب علیهالسلام فوت کرده، زیر بار نمیرفت و توجیه میکرد تا اینکه مطلب را از امام هادی علیهالسلام جویا شدند؛ حضرت هم فرمود که دروغ میگوید، زینب سلام الله علیها در فلان تاریخ از دنیا رفته است.
متوکل گفت: دیگران هم همین را میگویند، ولی من قسم خوردم تا دلیلی پیدا نشده با او کاری نداشته باشم. حضرت فرمود: گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است؛ او را در میان درندگان بینداز، اگر از اولاد فاطمه علیها السلام باشد به او آسیبی نمیزنند.
متوکل به زن گفت: اکنون چه مىگویى؟
زن گفت: او مىخواهد من کشته شوم.
حضرت فرمود: اینجا عدهاى از فرزندان فاطمه سلام اللَّه علیها هستند. هر کدام از آنها را که مىخواهى میان درندگان بینداز. در این هنگام، چهره همه آنان تغییر کرد.
بعضى از دشمنان حضرت گفتند: چرا او به غیر خودش حواله مىدهد؟ خودش برود.
متوکل هم علاقه داشت که امام علیه السّلام برود و بدون اینکه او در قتل حضرت دخالتى داشته باشد، کشته شود. از این رو، به حضرت رو کرد و گفت: اى ابوالحسن! چرا خودت نمىروى؟
امام فرمود: اگر بخواهى مىروم!
متوکل گفت: پس همین کار را بکن! امام فرمود: ان شاء اللَّه مىروم. نردبانى نصب کردند و حضرت، وارد شد. در آنجا شش شیر وجود داشت. وقتى امام به آنجا رفت و نشست، شیرها آمدند و دور او حلقه زده و نشستند و سرهایشان را به زمین گذاشتند. حضرت دستش را بر یک یک آنها مىکشید و اشاره مىکرد که به طرفى برود و شیر مىرفت تا اینکه همه برخاستند.
وزیر متوکل به او گفت: این خوب نیست. قبل از اینکه این خبر در شهر پخش شود، دستور بده تا امام از آنجا خارج شود.
متوکل گفت: اى ابو الحسن! ما نمىخواستیم به تو آسیبى برسد و یقین داشتیم که تو راست مىگویى. اکنون دوست داریم که تو بالا بیایى. حضرت برخاست و به طرف نردبان آمد. شیرها هم دنبال او بودند و خودشان را به لباس امام مىمالیدند!
وقتى که امام پایش را به اولین پله نهاد، سرش را برگرداند و اشاره کرد که بر گردند. همه شیرها نیز برگشتند. حضرت بالا آمد و فرمود: هر کس گمان مىکند فرزند فاطمه سلام اللَّه علیها است، برود و در آنجا بنشیند.
متوکل رو به آن زن کرد و گفت: برو پایین.
زن گفت: به خدا قسم دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم. احتیاج وادارم کرد تا چنین ادعایى بکنم.
متوکل گفت: او را میان درندگان بیندازید. مادر متوکل واسطه شد و نگذاشت او را پیش شیران بیندازند. الخرایج/ج1/ص404 – بحار/ج50/ص149
و الحمدلله رب العالمین
/999/702ب/ر
ارسال نظرات