نامهای که خود رسانه شد
اشاره
تحریریه «شارلی ابدو»(نشریه ای پرسابقه در اهانت به ساحت نورانی حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله) در قلب پاریس طی تهاجمی مسلحانه کشته می شوند.(شبیه سناریوی 11 سپتامبر)، امپراتوری سانه ای غرب، جهانی را به عزای کشتگان و محکومیت اسلام و مسلمانان می کشاند. برخی سران کشورهای مسلمان در خیمه شب بازی پاریس دوشادوش کودک کش تل آویو، «نتانیاهو» راهپیمایی می کنند. در داخل ایران روشنفکران برای عقب نماندن از این خیمه شب بازی، جهانی در کارناوال «من شارلی هستم» از یکدیگر سبقت می گیرند. روزنامه ای با سردبیری معلوم الحال عکس ستاره ای هالیوودی در سیرک «گلدن گلوب» را با تیتر درشت «من شارلی هستم» بر تارک خود می نشاند تا از «شارلاتان های دنیا» عقب نماند. جهان اسلام در شوک و بهت این بازی مسخره دچار انفعالی سخت شده که ناگاه، در این میانه قلم در دست «سیدی خراسانی» به خامه تدبیر و بر سیاق آیه شریفه "ادعُ إِلى سَبیلِ رَبِّکَ بِالحِکمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِوَجادِلهُم بِالَّتی هِیَ أَحسَنُ"(نحل 125) دردنامه ای می نگارد خطاب به جوانان قرین الفطره و جدید العهد مغرب زمین، با این مطلع: «به عموم جوانان در اروپا و امریکای شمالی» بیدارگری و دعوت به حق و راستی، عهد معهود و سنت مألوف خاندان «نبوت و عترت(ع)» است. سنتی که که سید خراسانی ما، با تأسی به آن و به پیروی از سلف صالحش «پیر خمین» برای رساندن نور هدایت به دیدگان مشتاقان و حق جویان وادی ظلمات، علیرغم میل و اراده اولیاء طاغوت، این نامه را نگاشت.
هوشمندی راهبردی رهبر بزرگوار انقلاب
نامه رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی به جوانان اروپا و آمریکا دیگر بار «هوشمندی راهبردی» رهبری انقلاب اسلامی را به رخ جهانیان کشانید. این هوشمندی البته اول بار نیست که رخ نمایی می کند. سیل تهاجم دشمن و عملیات روانی ایشان علیه رهبری در طول سنوات گذشته، خاصه پس از مدیریت راهبردی ایشان در مهار و کنترل فتنه 88 خود مؤید این معنا بوده و هست. حضرت ایشان را خصائص ویژه ای هست که یکی از آنها همین هوشمندی راهبردی است که توانسته است از سوی ایشان به جایگاه رفیع ولایت فقیه هم چون نهاد عالی سیاسی پس از انقلاب اسلامی 57، منزلت و مرتبتی ویژه و ممتاز ببخشد. هوشمندی که نه اکتسابی که ذاتی است و نزد هر کسی یافت نمی شود.
نامه ایشان معانی متعدد و گوناگونی را حمل می کند که جا دارد اصحاب فکر و اندیشه و رسانه بدان بپردازند و به «معناکاوی» آن همت گمارند. خواه از منظر «تحلیل متن» و گفتمان حاکم بر آن، یا تأویل معانی آشکار و پنهانش یا «مراکز ثقل» معنایی و گفتاری آن و نیز زوایای کلامی و فقهی و البته تحلیل های فرامتنی آن. این نامه البته وجوه راهبردی متعددی نیز دارد که جا دارد رویکردهای راهبردی آن نیز مدنظر اهل نظر قرار گیرد. در این نوشته اما نیت من اشاره به یکی دو معنای پرداخته شده در متن نامه و همچنین، وجه رسانه ای آن است که سعی خواهم کرد در حد بضاعت و کفایتم تنها به طرح آنها بپردازم که انشاءالله شرح و بسطش بماند برای فرصتی مقتضی.
انتخاب زمان بیان چنین پیامی آن هم در قالب نامه ای سرگشاده و در خطاب به جوانان مغرب زمین، مبین نوعی «هنر عملیاتی» است که بر هوشمندی راهبردی نگارنده آن دلالت دارد. «هنر عملیاتی» مفهومی است رایج دانش «مدیریت راهبردی» ناظر بر راهبری در سطح کلان جامعه و بر نوع به کارگیری منابع، امکانات و مقدورات خود و الگوی چینش و ترتیب آنان بر اساس الزامات چنین سطحی از هدایت و مدیریت. در مدیریت راهبردی هنر عملیاتی را سطحی از رهبری میدانند که جزئیات لحظهای تاکتیکها را، با اهداف مهم و گسترده راهبرد هماهنگ میکند. در این ادبیات، هنر عملیاتی تحرک عملیاتی نیز خوانده میشود. هر اقدام راهبردی بدون به کارگیری هنر عملیاتی، تبدیل به یک سری اقدامات گسسته می شود. هنر عملیاتی فقط به استفاده از ظرفیت ها و نیروها نمی پردازد؛ بلکه زمان، مکان و هدف این استفاده را هم تنظیم می کند. این هنر به رهبران امکان استفاده بهینه و موثر از منابع را می دهد. همچنین یکی از مباحث مهم آن، هماهنگ سازی نیروهای مختلف به منظور انجام اقدام و عمل یکپارچه است.
از منظر دانش مدیریت راهبردی، رهبری جوامع در دنیای امروز بدون برخورداری از هنر عملیاتی، امری اگر نگوئیم ناممکن، بسیار دشوار می نماید. برخوردار بودن رهبران سیاسی جوامع بدین حربه کارا و مؤثر در مدیریت جامعه، حاکی از برخورداری ذاتی رهبران سیاسی از «هوش راهبردی» است. در تاریخ تشیع اما به شهادت کارنامه بزرگانش، نهاد زعامت شیعه به دلیل شرائط بسیار پیچیده و دشوار شیعیان در هدایت جامعه و هم چنین مهندسی فرهنگی- اجتماعی جامعه شیعه و نظام سازی، هماره از این حربه قوی برخوردار بوده اند. اوج این هنر عملیاتی در زعامت شیعه را می توان در هدایت و رهبری حضرت امام(ره) در تنگناها و تنگه های تاریخی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی سراغ گرفت.
هنر عملیاتی رهبر بزرگوار انقلاب در نگارش نامه به جوانان اروپا و آمریکای شمالی درست در زمانی که با پروژه شارلی ابدو در پاریس، شاهد رقم خوردن مرحله تازه ای از اسلام ستیزی در غرب بودیم و می رفت که این پروژه دیگربار با مظلوم نمایی غرب و بهره گیری دولت فرانسه، ایشان را در مقام مدعی و شاکی در موضع برتر نشاند، با پاتک آیت الله العظمی خامنه ای توأم با هنر عملیاتی ایشان(که به شناسه شخصیت سیاسی ایشان تبدیل شده است) معادله تغییر کند و پس از فروکش کردن فضای بهت ناشی از شوک ساختگی این حادثه، ابهامات و تناقض های این پروژه بین المللی نمایان و واضح شود.
رسانه ها یی که حائل حقیقت اند
اگر روزگاری مارشال مک لوهان نظریه پرداز تئوری «دهکده جهانی» گفته بود: "رسانه، خود پیام است" متفکر فرانسوی «ژان بودریار» اما قائل بدین نظر است که سیطرۀ «بازنمایی» رسانه ها در دنیای معاصر آن چنان گسترده و فراگیر است که «امر واقع» به طور جدی محو شده است و مرجع حقیقت و علل عینی دیگر وجود خارجی ندارند. چه رأی مک لوهان را بپسندیم و چه با نظر بودریار موافق باشیم، واقع آن است که رسانه ها در جهان امروز دیگر نه «پیام»اند و نه «واسطه پیام». رسانه ها در دنیای امروز دیگر نه حامل حقیقت که حائل حقیقتند. به تعبیری دیگر، رسانه ها امروز مانع حقیقتند.
در توضیح چنین وضعیتی بایست چنین گفت که عامل اصلی تضادها و ستیزه ها در جهان امروز «نظام سلطه جهانی» و اراده سیاسی آن است که یک شبکه رسانه ای جهانی به گستره کره ارض را در اختیار خود گرفته و حصاری پولادین اما نامرئی از امواج را بر گرداگرد زمین کشیده است که جز نفرت، جنگ و ستیز و البته استیلای بر جهان چیز دیگری را طلب نمی کنند. رسانه هایی که امروز حقیقت کشند. رسانه های این حصار اطلاعاتی با جعل، تحریف، دروغ و واژگونگی حقیقت، حقیقت را می کشند تا به نام حقیقت، دروغ «حقیقت نما» را برسازند و به جهان حقنه کنند. آنان امروز حائل میان حقیقت و شهروندان دهکده جهانی شده اند. این مسئله البته، مسئله ای بسیار جدی است که دسترسی بشر به حقیقت را کور کرده و دست انسان را از دیوار حقیقت کوتاه ساخته است و هم چنین مسئله ای فراتر از دوگانه حقیقت - مجاز است. چه اینکه اینجا دیگر مجازی نیست که هر چه هست، برساختن حقایق دروغین به نام حقیقت است. حقایق نه آن گونه که هستند، بلکه آن گونه که اراده سیاسی نظام سلطه می طلبد برساخته می شوند. مبتنی بر الگو و روایت قدرت و سلطه که الگوی رسمی رسانه ها در عصر جهانی سازی تبدیل شده است. در چنین وضعیتی که اراده سیاسی در پس پشت رسانه حضور می یابد، حقیقت نمایی و دورغ سازی موجودیتی هولناک تر و مخوف تر می یابد و اسلامِ برساخته «امپراتوری رسانه ای» غرب هم اکنون چنین وضعیتی یافته است.
به تعبیر مرحوم «ادوارد سعید» در کتاب «اسلام رسانه ها»، اسلام در رسانه های آمریکایی نه معرفی می شود و نه شناسانده می شود؛ بلکه «اسلام» در این رسانه ها از معبر تصویر، «برساخته» می شود؛ نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که غرب و اراده سیاسی قدرت های حاکم بر آن می خواهند. همان گونه که پیش از آن در گفتمان «شرق شناسی» غربیان، «شرق» نه آن گونه که بود، بلکه آن گونه که اراده سیاسی سلطه جوی غرب می خواست «بازنمایی» شده و شرق جدیدی برساخته شد. اسلام نیز در رسانه های غربی آن گونه بازنمایی می شود که اراده سیاسی غرب طلب می کند. پس «اسلامِ دیگری» از قِبَل بازنمایی رسانه ها زاده می شود، مطابق خواست قدرت غرب. اسلامی که نه برای کشف حقیقت آن و شناخت و فهم آن، بلکه «اسلام»ی برای آن که بتوان بدان سلطه یافت و موضوع اراده به قدرت باشد.
هم این گونه است که اسلام در رسانه های غربی چهره ای هیولاوار می یابد. اسلامی مطابق با گفتمان «اسلام هراسی - اسلام ستیزی» در غرب که همان گفتمان «سلطه - قدرت» است. شارلی ابدو البته، گامی جدید و مرحله نوینی بود در این میدان رسانه ای. پروژه ای بسان پروژه 11 سپتامبر با ابهامات فراوان و البته با سناریوی کلیشه ای و به همان میزان نخ نما و دستمالی شده که معلوم نیست غرب تا کی می خواهد با آن بازی کند.
اگر اسلام ستیزی غرب و اسلام نمایی رسانه های غربی پس از انقلاب اسلامی تا سال 2000، صورتی تبلیغاتی و سیاسی داشت(که البته در برخی موارد صورت نظامی نیز به خود گرفت) این اسلام ستیزی پس از 11 سپتامبر 2001 صورتی نظامی و ویرانگر به خود گرفت که از دل آن اشغال عراق و افغانستان و ظهور داعش پدید شد. «شارلی» ابدو اما، از این حیث مرحله جدیدی از اجرای همان سیاست قدیمی بود. این نوشته البته دعوی تحلیل چرایی و چگونگی اسلام ستیزی غرب در این مرحله را ندارد؛ اما تنها به این نکته اشاره می کنم که شارلی ابدو رمز عملیات آغاز یک جنگ اجتماعی گسترده علیه اسلام در گستره اروپا و آمریکا بود. در واقع با شارلی ابدو قرار بود تا اسلام ستیزی در غرب صورتی اجتماعی به خود بگیرد و به یک جنگ اجتماعی فراگیر علیه اسلام و مسلمانان در سرتاسر اروپا تبدیل شود. جنگی که این بار قرار بود عامل آن، نه دولت ها و ارتش های غربی که تک تک شهروندان غیرمسلمان اروپایی باشند که البته تصور چنین ایده مخوفی نیز آدمی را به وحشت می افکند.
نامه ای که خود رسانه است
رهبر انقلاب اسلامی با فهم چنین اراده و نیت سیاه و تاریکی در پس پروژه «شارلی ابدو» نیک دریافته اند که شبکه رسانه ای حاکم بر جهان(که تداعی گر نوعی تک صدایی در گفتمان و پلورالیسم در بیان است) چنان فاشیسم تصویری و گفتمانی پدید آورده است که آزادی بیان در آن به یک جوک بی مزه شباهت دارد. ایشان با اتکاء این فهم مبتنی هوشمندی راهبردی شان و در غیاب رسانه های حقیقی و حقیقت طلب(که می بایست واسطه میان پیام میان پیام دهنده و پیام گیرنده باشد) هنر عملیاتی خود را در انتخاب قالب نامه را برای اقدام کلیدی خود برگزیدند. قالبی که در عین آنکه می تواند حامل پیام نگارنده آن باشد، آن همه ظرفیت دارد تا در جهانی که هر روز حلقوم های عدالت خواه و حقیقت طلب توسط تیغ های نامرئی امپرتوری رسانه ای غرب بریده می شود، خود فراتر از پیام صرف به یک رسانه مبدل شود و در غیاب رسانه های مستقل این وظیفه را بر دوش کشد. نامه ای که می تواند با دور زدن حصار اطلاعاتی- رسانه ای غرب و بایکوت آن از درون حفره های این حصار، یعنی شبکه های اجتماعی مجازی، به دست مخاطب جوان اروپایی و آمریکایی برسد. این همان ظرفیت یاغی گری رسانه های غربی است که شهید «سید مرتضی آوینی» از آن با نام «رسانه یاغی» تعبیر می کرد. اگر رسانه خود پیام است، در اینجا نامه، هم رسانه است و هم پیام. بدین گونه نامه ایشان در این وضعیت خود یک «رسانه - پیام» است که هم بار پیام را بردوش می کشد و هم وظیفه رساندن این پیام به مخاطب را متقبل می شود و پیامبری می کند. هم چون شهروندی یاغی که بر اربابان زر و زور برمی آشوبد، نامه هم بر کدخدای دهکده جهانی و «حصار اطلاعاتی» غرب می شورد و بدون آنکه به شاه راه های اطلاعاتی و «امپریالیسم رسانه ای» غرب وقعی نهد، بی واسطه با جوانان اروپا و آمریکا مواجهه می یابد.
ساختار نامه از یک «نظم گفتار» حساب شده و اندیشیده شده حکایت دارد که مبتنی بر یک هندسه دقیق گفتمانی - معرفتی مهندسی شده است که دغدغه هایی نجیب و شریفی را بازنمایی کرده و واگویه دردهای انسان دردمندی است که اسلام ستیزی غرب و رسانه هایش فارغ از جایگاه حقوقی وی دلش را به درد آورده است. این نامه ، روایتی است از دردهای انسان معاصر، البته نه انسانی انتزاعی که انسانی انضمامی که از درون یک تاریخ و جغرافیای مشخص و معین و با شناسنامه سخن می گوید. انسانی مسلمان، متکی به تاریخی 1400 ساله(و البته چند هزارساله تاریخ ایمان) که با زبان و گفتار معاصرت نیز غریبه نیست و اگر چه، با زبان معاصرت به گفتگو با جوان غربی نشسته است، اما مخاطب خود را به صرف غربی بودن، سیاه و شیطانی نمی بیند. اگر چه او را انسانی انضمامی در چارچوب تجربه تاریخی غرب و ساختارهای سکولار و اومانیستی تمدن غرب می بیند، اما او را «انسان» می بیند. انسانی با قدرت تشخیص حق و باطل، قدرت اراده و قدرت انتخاب و البته مهم تر از هر چیز، با فطرتی پاک که می تواند فراتر از تمام ساختارهای سیاسی و فرهنگی و تجربه های تاریخی بایستد. او مخاطب خود را نیز همچون دیگر ملل غیر غربی، قربانی سلطه قدرت های حاکم بر غرب و تحت سیطره استحمار و استعمار فکری آنان می بیند که راهی به رهایی نمی یابد و نامه قرار است تا دریچه ای به سوی رهایی بر او بگشاید. رهایی به سوی حقیقت. حقیقتی که فهم و دوستی به دنبال خواهد داشت و نه قهر و دشمنی. راه این رهایی و کامیابی از حقیقت جز از معبر مواجهه مستقیم و بی واسطه با قرآن نمی گذرد.
معانی متنی و ارجاعات فرامتنی نامه، نمایانگر تناسب اندیشه و درد و تفکر و عاطفه نگارنده آن و نمایشگر شخصیت متفکر و صاحب اندیشه وی است و همچنین بازتابی از افق انسانی فکر ایشان. افقی که مخاطب خویش را ابتدا به مواجهه با دغدغه ها، دردها و تألمات خویش فرا می خواند و در گام بعدی وی را به تأمل و فهم شبکه معانی این افق و دغدغه ها و امتزاج افق خود با افق نگارنده نامه و هم افقی دعوت می کند و در گام نهایی، وی را به هم سخنی با این افق می خواند؛ بی هیچ اجبار ی و پرخاشی. نامه سراسر ادب است و لطافت و البته خردمندانه؛ بی آنکه بخواهد به مخاطب خود باج معرفتی و یا عاطفی داده باشد و یا از آن سوءاستفاده کند.
دیگری، مفهوم کلیدی نامه
یکی از مراکز ثقل معنایی فرامتنی در این نامه، مفهوم «دیگری است». ایشان در فرازی از نامه خود به مسئله بسیار مهمی اشاره کرده اند که یکی از مسائل اساسی جهان اندیشه امروز به ویژه فلسفه سیاسی اروپای قاره ای هم هست و آن مسئله «دیگری» است که ایشان این گونه به آن اشاره کرده اند: "بلکه از شما می خواهم از روشنفکران خود بپرسید چرا وجدان عمومی در غرب باید همیشه با تأخیری چند ده ساله و گاهی چند صد ساله بیدار و آگاه شود؟ چرا بازنگری در وجدان جمعی، باید معطوف به گذشتههای دور باشد نه مسائل روز؟ چرا در موضوع مهمّی همچون شیوه برخورد با فرهنگ و اندیشهی اسلامی، از شکلگیری آگاهی عمومی جلوگیری می شود؟ شما به خوبی می دانید که تحقیر و ایجاد نفرت و ترس موهوم از «دیگری»، زمینه مشترک تمام آن سودجوییهای ستمگرانه بوده است." و سپس در ادامه می افزایند: "اکنون من می خواهم از خود بپرسید که چرا سیاست قدیمی هراس افکنی و نفرتپراکنی، اینبار با شدّتی بیسابقه، اسلام و مسلمانان را هدف گرفته است؟ چرا ساختار قدرت در جهان امروز مایل است تفکر اسلامی در حاشیه و انفعال قرار گیرد؟ مگر چه معانی و ارزش هایی در اسلام، مزاحم برنامه قدرت های بزرگ است و چه منافعی در سایه تصویرسازی غلط از اسلام، تأمین می گردد؟ پس خواسته اوّل من این است که درباره انگیزههای این سیاهنمایی گسترده علیه اسلام پرسش و کاوش کنید."
آنان که اندک آشنایی با فلسفه قاره ای اروپا به ویژه فلسفه سیاسی قاره ای آن دارند، می دانند یکی از کلیدی ترین مسائل فلسفه قاره ای اروپا پس از جنگ دوم جهانی بدین سو، مسئله «دیگری» بوده است. مسئله ای که ذهن بسیاری از فیلسوفان قاره سبز را به خود معطوف داشته است؛ کسانی چون «مارتین هایدگر»1، «موریس مرلوپونتی»2 و... و بیش از همه «امانوئل لویناس»3 که او را «فیلسوف دیگری» نامیده اند. حتی فیلسوفان غیر اروپایی نیز بدان معطوف بوده اند که می توان از «انریکو داسل»4، فیلسوف سیاسی و متفکر «پسا استعماری»5 آرژانتینی نام برد. اشاره به «دیگری» در این نامه، در حقیقت اشاره به اهمیت این مفهوم در تاریخ فلسفه و نیز تاریخ سیاسی اروپا است. ارجاعی فرامتنی که اگر چه برای مخاب عام ایرانی شاید چندان موضوعیت نداشته و بدان متفطن نباشد و هیچ گاه برای او مسئله ای جدی و بنیادی در تاریخ تفکر و سیاست او نبوده باشد، اما بدون فهم آن، این فراز از نامه برای وی روشن نخواهد شد.
به نظرم می رسد که این فقره از نامه که اشاره ای درست و دقیق به مفهوم «دیگری» دارد، یکی از گرانیگاه های معنایی و گذرگاه های فهم دقیق و درست معنای متن و افق فکری آن است. چه اینکه برخلاف تاریخ ما، تاریخ غرب فلسفی و سیاسی، هر دو با مسئله «دیگری» و مواجهه با آن گره خورده است و غرب تاریخی خونبار با دیگری داشته است و هماره دریایی از خون میان «غرب» و «دیگری» وجود داشته است. می دانیم که تاریخ غرب به یک معنا تاریخ متافیزیک است و از دل این متافیزیک غربی - یونانی در دوران مدرن توسط «کوگیتوی» دکارت(من می اندیشم، پس هستم) است که مفهوم «سوبژکتیویسم» زاده شد که در بسط فلسفی خود در فلسفه کانت به «سوژه استعلائی» تطور یافت. در صورت فلسفی مدرنیته، سوبژکتیویسم(خودبنیادی)6 Subjectivism به بنیان متافیزیک غربی تبدیل می شود که موجب تطور فلسفه غربی از اومانیسم به سوبژکتیویسم شد و سوبژکتیویسم را به حاق اومانیسم(اصالت انسان) تبدیل کرد.
سوبژکتیویسم و ستیز با دیگری
در تاریخ تمدن غربی با «سوبژکتیویسم» است که انسان قرون وسطایی به «سوژه مدرن»(فاعل خودبنیاد مدرن) تبدیل می شود. سوژه Subjective، فاعل خودمختار، خودبنیاد، آگاه، عاقل(متکی به عقل جزوی) و با اراده ای است که خودبنیاد است، یعنی قائم به خویش است و همه چیز در بیرون از او فاقد اصالت بوده و برای او تنها در حکم ابژه ای تلقی می گردد که تنها زمانی موضوعیت می یابد که سوژه به آن رجوع کند. اگر تا دیروز انسان خدا یا خدایان را بنیاد و مرجع هستی می انگاشت که معنابخش و هویت بخش ابژه ها و پدیدارهای عالم بود بود و ابژه ها در نسبت با او تعریف می شدند، اکنون اما این سوژه خودبنیاد بود که در چنین موقعیت مرکزی می نشست و او بود که با ذهنیت و اراده و آگاهی خود به ابژه ها معنا و هویت می بخشید و جایگاه آنان را در هستی تعیین می نمود. در حقیقت او جایگاهی که تا دیروز متعلق به خدا و مبدأ عالم بود را به تملک خویش درآورده و خود، بنیادِ عالم شده بود. با حاکمیت سوژه، این اوست که فراتر از هر معیاری، ملاک تمام احکام اخلاقی خیر و شر و نیز حق و باطل می شود و این همه تابع اراده و میل اوست، بی آن که بر حقایق نفس الامری ابتناء یافته باشد.
سوژه یعنی انسان خودبنیادی که بنیاد تمام ابژه های عالم است. دنیا بر دوش او ایستاده است و او مرکز عالم است. انسان خودبنیاد و مستقل از هرگونه مرجعیت و بنیاد بیرون از خود. دیگر این او نیست که می بایست نسبت خود را با خدا و مبدأ هستی روشن سازد، بلکه این عالم و تمام ابژه ها هستند که باید نسبت خود را با او روشن سازند و تا چنین نکنند، رسمیت و موضوعیت نمی یابند و بود و نبودشان علی السویه است و این چنین غرب مدرن و مدرنیته بر دوش «سوژه خودبنیاد» استوار شد و غرب امروز را به درستی «غرب خودبنیاد» می دانند. سوبژکتیویسم آن چنان در تحقق مدرنیته اساسی بوده است که تحقق آن را بدون سوبژکتیویسم منتفی دانسته اند. با این نگرش، سوبژکتیویسم شاخصه مدرنیسم است و سوبژکتیویته شاخصه مدرنیته. بسط تاریخی همین سوبژکتیویسم است که در نهایت در نگرش فلسفی نیچه از یکسو به مهوم «خواست قدرت» و از دیگر سو به «نیست انگاری» می انجامد که در نیمه نخست قرن بیست میلادی غرب را دچار بحران نیست انگاری در ساحت اندیشه و سپس در عالم سیاست به دو نمود و دو جنگ خانمانسوز بر دست بشریت نهاد. دو جنگی که محل بروز و ظهور نهیلیسم سیاسی آلمانی(نازیسم) و روسی(لنینیسم - استالینیسم) بود.
اما در این میان در ساحت فلسفه، یک مشکل اساسی بروز یافت. شکاف پرناشدنی میان سوژه و دیگری، یا به عبارتی دیگر، شکاف میان «من» و «دیگری». اگر بپذیریم تمام ابژه ها در نسبت با سوژه، حکم دیگری را می یابند(چنین نیز هم هست) آن گاه دیگر انسان ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند. از همین جا گسست تاریخی میان سوژه و دیگری در فلسفه غرب پدید آمد که البته تا هم امروز هم پرنشده است. تمام ابژه های انسانی(دیگر انسان ها) برای سوژه حکم «دیگری» Other و «غیر» را دارد و بنا بر قول «ژان پل سارتر» غول روشنفکری دهه 1960 فرانسه و پدر «اگزیستانسیالیسم الحادی»، «دیگری، خود دوزخ است.» از همین رو است که در تاریخ غرب میان غرب و تمدن های دیگر با تاریخی دوزخ گونه مواجهیم. حقیقت این است که در طول تاریخ مدرنیته غربی، جوامع غیر غربی همیشه در حکم "دیگری" غرب بوده اند؛ هم از این رو بوده است که وجود آنان برای غرب دوزخ بوده است. دوزخی که هماره از آن گریزان بوده اند و هیچ گاه نخواسته اند آنان را فهم کنند یا به آنان تقرب جویند و البته اسلام و تمدن اسلامی در صدر این تاریخ ایستاده است.
تاریخ غرب تاریخ سوژه است، یعنی سوژه چه در مصداق فردی خود(فرد انسانی) و چه در وجه جمعی خود(کشور، دولت و مصداق عالی تر آن تمدن) در تاریخ غرب دیده می شود. با این نگرش سلطه صرفاً امری سیاسی در معنای سنتی خود، نیست؛ بلکه حامل بار سنگین متافیزیکی نیز هست که آن را از معنای سلطه نزد گذشتگان تمایز می بخشد. تاریخ جنگ های استعماری میان دول اروپایی و نیز تاریخ استعمار غربی از این منظر، تاریخ جدایی و منازعه ناتمام میان سوژه و دیگری است. پدیده استعمار خود فرزند همین نگرش است.
رویکرد سوژه به دیگری ، رویکردی دوگانه است. یا «سلطه» و سرکوب و یا «حذف» و نابودی. «دیگری» باید سلطه سوژه را بپذیرد و اگر نپذیرفت، سوژه سعی بر سرکوب و طرد آن می گیرد. این معنا در وجه فردی و جمعی قابل تصور است. با قرار گرفتن سوژه خودبنیاد در مرکزیت تمدن جدید وخواست و پدیداری «اراده معطوف به قدرت»(در مقابل اراده معطوف به حق و عبودیت)، قدرت در خود متوقف نمی ماند و با گامی به پیش، مترصد تبدیل شدن به «سلطه» است. سلطه به دیگری و این گونه سلطه به مصداق اصلی «اراده به قدرت» در غرب بدل می شود. سوژه غربی در مصداق تمدنی اش، دیگر تمدن ها را «دیگری» خود می یابد که یا باید مطیع و منقاد غرب شوند و اگر نه، باید طرد و سرکوب و در حادترین شکل ممکن نفی و نابود شوند. از این رو تاریخ غرب را تاریخی مبتنی بر رابطه "سلطه - سرکوب" Domination/ Repressionمی یابیم. سوژه دیگری را فقط برای برای استیلاء(و سرکوب) می خواهد و او را تنها موضوع سلطه خود می یابد و می داند. او سوژگی خود را تنها در سلطه خود بر دیگری می بیند و از رابطه خود با دیگری چیزی جز سلطه طلب نمی کند و معنایی جز "استیلاء"در رابطه خود با دیگری نمی بیند. در واقع تنها ملاک معناداری دیگری برای سوژه چیزی جز معنای سلطه نیست. رابطه غرب با جوامع غیر غربی اوج این گزاره است. جوامع غیر غربی در طول تاریخ غرب برای غرب، دیگری ای است که تنها می تواند موضوع استیلای مدرن و سرکوب باشد پدیده زشت «استعمار» و البته «امپریالیسم» محصول بسط تاریخی چنین نگرش فلسفی و متافیزیکی است.
اما قدرت برای تبدیل شدن به سلطه بر «دیگری» نیازمند ابزار است که اصلی ترین آن شناخت و معرفت است که همانا «علم» science در مفهوم مدرن آن است که آن هم مبتنی بر سوبژکتیویسم است. علم مدرن نیز علم سوبژکتیو است که اراده به قدرت را در ذات خود حمل می کند. اگر علم در «اپیستمه»(نظام معرفت و دانایی) اسکولاستیک غایتی جز کشف حقیقت برای خود نمی شناخت، در «اپیستمه» مدرنیته وسوبژکتیویسم، بر اساس گزاره کلیدی فرانسیس بیکن یعنی «دانش قدرت است» knowledge is power غایت دانش، تولید قدرت و تولید توانایی سلطه بر «دیگری»(طبیعت و انسان) است. بدین نحو بود که مبتنی بر اپیستمه معرفتی مدرنیته، دانش ها معطوف به تولید قدرت و ایجاد سلطه بر دیگر پدید آمدند. در اپیستمه مدرنیته، صرف دانش و دانایی نسبت به دیگری خود قدرت و سپس سلطه است. به محض آنکه توانستیم «دیگری» را بشناسیم، نامگذاری کنیم و دسته بندی کنیم، توانسته ایم بر او مسلط شویم و سیطره یابیم. دانش های طبیعی چون فیزیک، شیمی و مکانیک برای سلطه بر طبیعت، دانش پزشکی برای سلطه بر بدن انسان و دانش هایی برای سلطه بر انسان چه از حیث فردی(مانند روانشناسی) و چه از حیث جمعی(مانند جامعه شناسی). این حیث دانش های معطوف به انسان که با عنوان کلی «علوم انسانی» صورت بندی شده اند از موقعیتی ویژه برخوردارند.
تجربه «استعمار» دقیقاً متکی بر تولید این نوع از دانش هاست. غرب برای سلطه بر دیگر تمدن ها و جوامع غیر غربی، نوع خاصی از دانش را مبتنی بر علوم انسانی صورت بندی نمود که دانش های «شرق شناسی» و «اسلام شناسی» از آن جمله اند. دانش هایی که قرار بود تا «دیگری» را چنان برای غرب شناسانده و معرفی نماید تا بتوان بر او چیره شد و استیلاء یافت. از این پس استعمار نه دیگر نه یک اقدام صرف نظامی که اقدامی کاملاً علمی و مبتنی بر روش ها و راهبردهای علمی صورت می گرفت که به استعمار نو و فرانو معروف شد. با پیشرفت فنآوری در غرب و تبدیل شدن فنآوری به حربه اصلی استیلاء بر دیگری و پدیداری رسانه های گروهی به مثابه ابزار تولید و اشاعه گفتمان قدرت، رسانه ها جایگزین دانش ها شدند و سلطه یر دیگری از رهگذر رسانه ها تعقیب شد. امروزه "رسانه" خود نماد سلطه آن است. رسانه در این تمدن و تاریخ امر سلطه - سرکوب را بازنمایی می کند و خود، نماد استیلا است. استیلای بر دیگری. تبدیل انسان به سوژه، خود در حکم تولد قدرت - سلطه است. قدرتی که تمام ابژه ها را موضوع قدرت خود می یابد و می انگارد. خاصه اگر این ابژه یک انسان باشد، لازمه سوژه بودن، فقط خود را دیدن است؛ چه اینکه برای سوژه چیزی جز سوژه موضوعیت ندارد. هم از این رو است که طیف وسیعی از فیلسوفان قرن بیستم هم چون هایدگر، هابرماس، امانوئل لویناس، مرلوپونتی و... در پی پرکردن این شکاف پرناشدنی میان سوژه و ابژه(دیگری) بوده اند.
طرفه آن که متفکر پسااستعماری آرژانتینی، «انریکو داسل» که به «علی شریعتی» آمریکای لاتین معروف است، در انتقادی رادیکال به فلسفه دیگری «امانوئل لویناس» و «مرلوپونتی»، اعلام می دارد که متأسفانه دیگری مد نظر ایشان هم تنها دیگری سفید پوست اروپایی و امریکایی است و دیگری غیر اروپایی استعمار شده و استثمار شده در این فلسفه غائب است. «داسل» معتقد است تاریخ غیر غربی و تاریخ غیر اروپایی و تاریخ استعمار غائب بزرگ فلسفه دیگری فیلسوفان قاره ای است و حتی بالاتر آنکه آنان چون خود اروپایی اند، نمی توانند هیچ فهم و درک درستی از دیگری استعمار شده داشته باشند و اصلاً نمی توانند آن را به فهم درآورند.
اما نسبت سوژه و دیگری می تواند صورت حادتری به خود بگیرد و آن هم زمانی است که سوبژکتیویسم در سوژه به نهایت خود برسد. در این صورت سوژه به «حاد سوژه» تبدیل شده دیگر نه به استیلاء، که به «نفی» و محو دیگری می اندیشد که خود نحوی «نیست انگاری» است. از جمله ابزارهای اعمال قدرت و سرکوب «دیگری» توسط «سوژه»، یکی هم تولید «گفتمان» و «سخن» است. سخن(لوگوس، گفتمان و کلام) گفتن و کنش گفتاری speech ac خود، نوعی اعمال قدرت است؛ اما آنجا که به گفتمانی آنتاگونیستی(ستیزه گر) تبدیل می شود، دیگر سودای سرکوب و نابودی دیگری را دارد و گفتمان «اسلام هراسی - اسلام ستیزی» اشاعه یافته توسط رسانه ها، این ابزارهای شبکه ای «هژمون سازی» گفتمان دقیقاً چنین می کنند.
ذات سوژه در سلطه ورزی است و با سلطه است که احساس «بودن» را تجربه می کند. سوژه نه نماد، که خودِ اراده معطوف به قدرت(خواستِ قدرت) نیچه است. رسانه ها ابزار این سلطه ورزی است که این بودن را به پیکره نظام سلطه ورز و اسلام ستیز اروپایی تزریق می کند. درست همین جاست که غرب با تمسک به «سلاح»، نه به عنوان ابزار سلطه که به عنوان ابزار حذف و نابودی به تهدید مسلمانان می پردازد و اکنون می خواهد با برپایی یک جنگ گسترده اجتماعی، وظیفه این حذف را بر دوش شهروندان اروپایی بنهد. آنان می خواهند آنچه را که صاحبان زر و زور در غرب از قبل تجاوز و اشغال علیه جوامع اسلامی به دست نیاورده اند، شهروندان غرب در جنگ رو در رو و اجتماعی با اسلام به دست آورند.
راهکار رهبر بزرگوار انقلاب
تاریخ ما اما راه دیگری رفته است؛ تاریخ ما تاریخ حضور «دیگری» و عزیز بودن آن است. در تاریخ ما اما «دیگری» همیشه در کنار ما حضور داشته و محترم بوده است. چه اینکه اسوه حسنه جهاد و ایمان، امیرمؤمنان حضرت علی(ع) چنین فرموده اند: "آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم بپسند." و نیز «سعدی» بزرگ ادب فارسی چنین سروده است:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند
دوگانه خانمانسوز «من - دیگری» جز با نفی سوژه خودبنیاد مدرن و سلوک در طریق عبودیت خداوند میسر نیست که چنین مسیری باب فهم درست و حقیقی از یکدیگر و نیز مفاهمه را می گشاید که مستلزم گفتگو و آشنایی هر چه بیشتر است. علمدار انقلاب ما جوانان غربی را با دعوت به مواجهه مستقیم با قرآن، باب این گفتگو و مفاهمه را برایشان گشوده است.
در این فراز مهم از نامه، سید خراسانی ما از جوانان اروپا و آمریکا دو چیز را طلب می کند؛ نخست اینکه ما نه تنها دیگری شما(شهروندان اروپا و آمریکا) نیستیم که اصلاً چنین معادله دروغینی را برنمی تابیم و زیر بار آن هم نمی رویم. ما نه «دیگری» شما که دوستدار و علاقه مند به شمائیم و خواهان گفتگو و مفاهمه بر مبنای کلام نورانی قرآن مجیدیم. در واقع ایشان به جوانان مغرب زمبن می خواهند بگویند که اسلام و مسلمانان «دیگری» شما نیستند و این تاریخ عظیم جنگ میان «سوژه غربی» با «دیگری غیر غربی» خود یک دروغ فریب بزرگ است. برای توجیه سلطه و استعمار و استثمار جواع غیر غربی به دست غرب و اینکه «دیگر نمایی» و «دیگر ستیزی» جوامع غیر غربی به ویژه مسلمانان و اسلام در حقیقت، القاء نظام سلطه جهانی و شعبده رسانه های در تملک نظام سلطه غرب است. آنان می خواهند چنین وانمود کنند که اسلام خصم شما شهروندان غربی است و اسلام را به دروغ اینگونه بازنمایی کنند و با این ترفند شما را به توهم «اسلام هراسی» و سپس «اسلام ستیزی» مبتلا کنند. حال آن که در نظر مسلمانان، غربیان و شهروندان مغرب زمین هیچ گاه به مثابه «دیگری» اسلام مطرح نبوده اند و آنچه که مسلمانان با آن مسئله دارند «نظام سلطه جهانی» و رویکرد اسلام ستیزانه آن است که بر آن اصرار و ابرام دارد. در حقیقت در جهان واقع و در حقیقت عالم هیچ «سوژه» و «دیگری» اعتبار ندارد و این همه برساخته های دروغین یک ذهن بیمار سلطه ورز است و اگر نه، انسان ها به مثابه مخلوقات و بندگان خداوند نه تنها دیگری هم نیستند که همه از ریشه ای واحدند و برخوردار از جوهره انسانیت که محتاج مفاهمه و زندگی انسانی در کنار یگدیگرند و نه جنگی بی پایان مبتنی بر دوگانه دروغین، شیطانی و استکباری «من» و «دیگری».
دوم آن که ایشان پرسش کرده اند که چه کانون هایی و با چه انگیزه و نیتی می خواهند تا اسلام و مسلمانان را دیگری مردمان و شهروندان اروپا و آمریکا معرفی نمایند؟ مگر اسلام و پیام توحید و عدالت آن و ارزش های الهی ان که حافظ کرامت انسانی است چه تهدیدی را متوجه آنان نموده است که این گونه اسلام را «آن هم با شدتی بی سابقه» آماج خویش گرفته اند؟ از رهگذر چنین تهاجمی چه سودی می برند که نگران بیداری آگاهی شهروندان خود درباره اسلامند؟ در نگرش ایشان آگاهی جمعی و بیداری وجدان عمومی در غرب نسبت به اسلام ، بنیانی است برای «رهایی جمعی» غربیان از سلطه و استیلای رسانه های دروغ نما و دروغ پرداز نظام سلطه. دعوت به مواجهه بی واسطه و مستقیم به قرآن از سوی ایشان در اینجا دعوت به آگاهی و رهایی جمعی غرب است. دعوت است به شکستن حصار آهنین اما دروغین نظام سلطه رسانه ای و فروپاشی حصار اطلاعاتی غرب و رسیدن به کشف حقیقت و فهم حقیقت که لازمه بنیادین رهایی اجتماعی است. دعوتی است به ماهیت رهایی بخش قران کریم و آیات آگاهی بخش، رهایی بخش و هدایتگرآن.
لذا پرسیده اند: "خواسته دوم من این است که در واکنش به سیل پیشداوریها و تبلیغات منفی، سعی کنید شناختی مستقیم و بیواسطه از این دین به دست آورید... اسلام را از طریق منابع اصیل و مآخذ دست اوّل آن بشناسید. با اسلام از طریق قرآن و زندگی پیامبر بزرگ آن(صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) آشنا شوید. من در اینجا مایلم بپرسم آیا تاکنون خود مستقیماً به قرآن مسلمانان مراجعه کردهاید؟ آیا تعالیم پیامبر اسلام (صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) و آموزههای انسانی و اخلاقی او را مطالعه کردهاید؟ آیا تاکنون به جز رسانهها، پیام اسلام را از منبع دیگری دریافت کردهاید؟... امروز که ابزارهای ارتباطاتی، مرزهای جغرافیایی را شکسته است، اجازه ندهید شما را در مرزهای ساختگی و ذهنی محصور کنند. اگر چه هیچ کس به صورت فردی نمی تواند شکاف های ایجاد شده را پر کند، امّا هر یک از شما می تواند به قصد روشنگریِ خود و محیط پیرامونش، پلی از اندیشه و انصاف بر روی آن شکاف ها بسازد. این چالش از پیش طراحی شده بین اسلام و شما جوانان، اگر چه ناگوار است، امّا می تواند پرسشهای جدیدی را در ذهن کنجکاو و جستجوگر شما ایجاد کند. تلاش در جهت یافتن پاسخ این پرسشها، فرصت مغتنمی را برای کشف حقیقتهای نو پیش روی شما قرار می دهد. بنابراین، این فرصت را برای فهم صحیح و درک بدون پیشداوری از اسلام از دست ندهید تا شاید به یمن مسئولیّتپذیری شما در قبال حقیقت، آیندگان این برهه از تاریخ تعامل غرب با اسلام را با آزردگی کمتر و وجدانی آسودهتر به نگارش درآورند."
رهبری با اگاهی به تاریخ و فلسفه «دیگری» این فراز از نامه را نگاشته اند که حاکی از عمق آگاهی و احاطه ایشان به «تاریخ سلطه» است. این نوشته سعی کرد تا در حد بضاعت خویش پرتوی بر این پرسش ها بیافکند و با تبیینی از مبانی فلسفی و تئوریک این پرسش توجه جوانان ایرانی و مسلمان را به وجوه و الزامات فلسفی و نظری این پرسش وادارد و به ایشان نشان دهد که این نامه متضمن معانی بسیار عمیق و گسترده ایست که تفسیر و تأویل و معناکاوی آنها خود ظرفیت ایجاد کرسی های آزاداندیشی و برگزاری نشست های بحث و گفتگو میان جوانان، نخبگان و اصحاب فکر و اندیشه سرزمین ما را دارد و آخر اینکه اگر نامه «پیر خمین» به صدر هیئت رئیسه اتحاد جماهیر شوروی، شمارش معکوس آغاز پایان «اسطوره سرخ» و سوبژکتیویسم جمعی را به جهان اعلام کرد، آیا این نامه نمی تواند اعلامی جهانی بر شروع شمارش معکوس آغاز پایان «اسطوره سرمایه داری» و سوبژکتیویسم فردی باشد؟
توضیحات
1. مارتین هایدِگِرMartin Heidegger(1976-1889)یکی از معروفترین فیلسوفانقرن بیستم که با شیوهای نوین به تأمل درباره وجودپرداخت. فلسفه او بر دیدگاههای بسیاری از فلاسفه بعد از او اثر گذاشت. مهم ترین اثر فلسفی وی کتاب «هستی و زمان» 1929 است. از زمان انتشار کتاب هستی و زمان تاکنون آرای هایدگر منشاء تاثیرات به سزائی در قلمرو اندیشه در حوزههای فکری گوناگون با درجات و شکلهای مختلفی بودهاست. حوزههای فکری متاثر از هایدگر از فلسفه وجود تا فلسفه سیاسی، روانشناسی، روان درمانی، نقد ادبی، الهیاتو... را شامل میشود. حوزههای جغرافیاییمتاثر از آراء وی نیز از شرق دور تا آمریکای لاتینرا دربرمی گیرد.مکاتب فکری متعددی با تاثیرپذیری از تأملات هایدگر شکل گرفتهاند. میتوان به متفکرانی چون سارتر گادامر دریداو فوکواشاره کرد. این درحالی است که متفکران مطرح دیگری همچون آرنت مارکوزه بولتمان ریکور مک اینتایر و لاکان نیز مدیون آراء هایدگر هستند. معمولاً زندگی وی را به هایدگر متقدم و متأخر تقسیم می کنند . نام وی با جریان های فکری اساسی معاصر غرب چون اگزیستانسیالیسم ، پدیدارشناسی ، هرمنوتیک ، ساختارشکنی و ... پیوند خورده است.
2. موریس مرلو-پونتیMaurice Merleau-Ponty( 1908 - 1961) از مطرحترین پدیدارشناسان قرن بیستم بود. او از پژوهشهای هوسرلفراتر رفت و نشان داد که دوگانگی سوژهو ابژهدر کار نیست. شاخهی اصلی کار او، پدیدارشناسی ادارک، یکی از سه سنت مهم در پدیدارشناسیمحسوب میشود.
3. امانوئل لویناس Emmanuel Levinas (1906 -1995) فیلسوف یهودیِ فرانسویِ زاده لیتوانیاست .او اخلاقرا به مثابه فلسفه اولیمیدانست . وی با قرائتی اگزیستانسیالیستی به خوانش فلسفه اخلاق ethique می پردازد. هنر لویناس دراین است که «دیگری» را درمرکز توجهات قرارداد و به آن ارزشی اخلاقی ـ دینی بخشید. به این اعتبار فلسفه او را فلسفه «دگربودگی» نامیده اند. لویناس حوادث قرن اخیر همچون جنگ، یهودستیزی، برخورد تمدنها و... را ناشی از غفلت از «دیگری» می داند. دیگری که بدل به «چهره ای بی چهره» شده است. به قول او «تنها شروبدی بی چهره است». از نظر لویناس درک دیگری مستلزم عشق به «دیگری» و تغییر در درک ما از «خود» است. و این دقیقاً همان چیزی است که امانوئل لویناس در فلسفه «دگربودگی» خود به دنبالش است.
4. انریکو داسل Enrique Domingo Dussel Ambrosini ( 1934 ) فیلسوف و متفکر مکزیکی – آرژانتینی . وی رئیس دپارتمان فلسفه دانشگاه آتومانوس متروپلیتن مکزیک UAMو نیزدر دانشگاه ملی آتومانوس متروپلیتن مکزیک UNAMنیز تدریس می کند. داسل گفتگوهای فلسفی زیادی با فیلسوفان معاصر مانند کارل اتو آپل ، جیانی واتیمو ، یورگن هابرماس ، ریچارد رورتی و امانوئل لویناس داشته و آنها را حفظ کرده است.
او از بنیانگذاران جنبش فلسفه رهایی در آمریکای لاتین است ، و کار خود را در زمینه اخلاق و فلسفه سیاسی متمرکز کرده است. کتاب معروف وی فلسفه رهایی نام دارد. وی از طریق تفکر انتقادی خود پیشنهاد روش جدیدی ( یک روش انتقادی ) را برای خوانش انتقادی تاریخ جهان مبتنی بر انتقاد از «گفتمان اروپا محوری» بیان می دارد . وی نویسنده بیش از 50 کتاب است که موضوعاتی چون: الهیات ، سیاست ، فلسفه، اخلاق، فلسفه سیاسی، زیبایی شناسی، و هستی شناسی را در برمی گیرد. وی منتقد پست مدرنیته بوده و ترجیح می دهد به جای آن از واژه ترانس مدرن استفاده کند. داسل علاوه بر اینکه از حامیان جدی جنبش های رهایی بخش در امریکای لاتین من جمله الهیات رهایی بخش بوده است، در عداد مطرح ترین متفکرین پسااستعماری و منتقد جدی رویکرد استعماری غرب و سوژه محور ان می باشد. داسل به شریعتی آمریکای لاتین نیز معروف است.
5. مطالعات پسااستعماری در واقع یکی از حوزههای مطالعات جدید در مورد کشورهای موسوم به جهان سوم است.مطالعات پسا استعماری نگرشی است انتقادی به مجموعهای از رهیافتهای نظری که با تاکید بر پیامدهای استعمارگرایی به تحلیل گفتمان استعماری میپردازد. مطالعات پسااستعماری در پی شناخت موقعیت کنونی کشورهای جهان سوم،از طریق بازاندیشی و تحلیل انتقادی تاریخ گذشته و نیز پژوهشی درباره حکومتهای استعماری، مساله هویت و مطالعات فرهنگی و...است. مطالعات پسااستعماری در واقع به چالش کشیدن نژادپرستی، قوم محوری و غیریتسازی سرکوبگرانه غربی است که با تولیدات فرهنگی،ادبیات و...به پیش میرود.
6. کمله subject ترجمه لاتینی کلمه hypokeimenon یونانی است که مشتق از دو بخش sub به معنی «زیر» و jacere به معنی انداختن و نهادن است. خود لفظ یونانی هم مرکب از دو بخش hypo به معنای زیر و keimenon به معنای «نهادن» می باشد. در فلسفه ارسطو این لفظ مفید معنای موجودات حاضر خارجیousia و یا به تعبیر ارسطو جواهر اولیه است که از حیث وجودی در تغییرات عارضی ثابت و باقی بوده و فقط معروض کون و فساد قرار می گیرند. از جهت منطقی و زبانی هم، hypokeimenon موضوع قضایا است که هیچ گاه محمول قرار نمی گیرد ولی سایر چیزها بر آن حمل می شود substratum .
در زبان لاتین، چنانکه گذشت، معادل لفظ موجود ousia بماهو موضوع hypokeimenon را subiectum نهادند که دلالت بر همه موجودات خارجی اعم از انسان داشت. در قرون وسطی کلمات subiectum substans مترادف یکدیگرند و به معنای موجود واقعی خارجی به کار می رفتند . در همین زبان در مقابل لفظ subiectum لفظ obiectum را نهادند که مرکب از دو بخش ob به معنای «روبرو» و «در مقابل» و jacere به معنای نهادن است. در قرون وسطی obiectum به معنای چیزی است که فرارو آورده انسان است یعنی ذهنی و قائم به ذهن است. منتهی نکته ای که در فلسفه دکارت صورت می گیرد تفسیر جدید در تعیین مصداق سوژه و ابژه است و حد و مرزی که او قائل می شود. و همین تفسیر موجب بروز معنای جدید این دو لفظ می باشد که کاملاً برعکس معنای قدیمشان است.
با آن که دکارت نیز دو واژه "سوژه" و " ابژه" را به معنای قرون وسطایی اش به کار می برد و به قلمرو ذهنی تصورات و تمثّلات اشیا objective reality می گوید، از این دو واژه تفسیری جدید کرده و حدّ و مرزی برای آن دو قایل گردیده است که باعث بروز معنایی جدید برای آن ها می شود. او با تأسیس اصل cogito ""،"منِ انسانی" را یگانه موجود حقیقی تلقّی نمود که همه موجودات قایم به او و در حکم بازنمودها یا فراروآورده های این منِ متفکر ـ یعنی ابژه های ـ او هستند. از این رو، دیگر وجود خارجی آن ها مطرح نبوده، بلکه حکایت و نمایش ذهنی و متعلّقِ شناخت انسان بودن آن ها معتبر است. موجودات دیگر غیر از انسان ـ اعم از خدا و اشیا و حتی انسان های دیگر حیثیت ابژکتیو داشته و قایم به سوژه هستند.در فلسفه کانت است که دو واژه «سوژه» و «ابژه» به معنای امروزی خود و بر عکس دوره قدیم به کار می روند. کانت objective را امری می داند که خارج از حیطه سوژه بوده و متعلّق شناسایی یا شیء خارجی است . subjective در فلسفه او بر امری دلالت دارد که در سوژه بوده و از شؤون او محسوب می گردد. "سوژه" به معنای انسان است از آن نظر که به طریق خاصی فاعل شناساست. در دوره جدید، subjective به معنای ذهن مُدرکِ و objective به معنای عین مُدرک می باشند که در مقابل معنای یونانی و لاتینی قرار دارند.
سوژه معنایش این است که من موجودی هستم که نحوه وجودیش این است که موجودات دیگر را ابژه می کند . اما همانطور که گفتیم هنوز در فلسفه دکارت این دو لفظ معنای جدیدشان را ندارند هرچند که دکارت تفسیر جدیدی از آنها می کند. در حقیقت با فلسفه کانت است که این دو لفظ معنای امروزی خود را که کاملا برعکس معنایشان در قرن وسطی بود، می یابند.
روح قضیه "کوگیتو" عبارت است از: استقلال در تفکّر. پیام فلسفی قضیه "کوگیتو" دست یابی به چنین استقلالی است. دکارت با این قضیه خویش، شعور و آگاهی را در رأس موجودات قرار داده است و فقط چیزی را می پذیرد که مستقیماً مورد تجربه واقع شده و به شهود درآمده باشد. از شعور است که «من» متفکر به عنوان فاعل و منشأ اثر در عالم هستی سر برآورده است. در نظر دکارت موجودیت به معنای حضور یافتن موجودات در ذهن انسانی است. ذهن انسان معیار تعیین حدّ یقینی اشیاست. انسان در نظر او خود را بر اشیا تحمیل کرده و به آن ها تعیّن می بخشد. همه چیز از دیدگاه انسان معنا یافته و مبدّل به «ابژه» و متعلّق شناخت برای انسان می گردد. صرفاً انسان است که «سوژه» و موضوع و تعیین کننده است. معنای موجودات همان است که انسان درمی یابد و عالم هستی همان می شود که او می خواهد .
دکارت «منِ» انسانی را یگانه موجود حقیقی و به تلقّی خودش، یقینی، و سایر موجودات را در حکم «ابژه» برای این یگانه «سوژه» به کار می برد که قایم به «سوژه» هستند. در دوره جدید، انسان و حقیقت ذات او به فاعل ادراک مبدّل شده و ماهیت او به ماهیت جدیدی تبدیل می گردد; یعنی ذات او تغییر یافته و به صورت فاعل ادراک درمی آید. او در مرکز جهان است و همه چیز به تبع او، به خواست او و برای او تعیّن می یابد. سوبژکتیویسم در تفکر مدرن بیانگر باور یا تصویر یا قبول کردن چیزی به عنوان اصل است که در دوره مدرن صورت میگیرد آن هم از طریق دکارت، کانت و هگل و آن، خصلت سوژگی انسان Subjectivism است .
اصالت انسان به مثابه موجودی شناسا که بدون اتکا به چیزی غیر از خود و بدون تکیه بر مرجعیتی بیرون از خویش به شناخت و تعیین ارزش برسد که منجر به پذیرش یک سری حقوق برای او و به رسمیت شناختن آن میشود. دکارت سوژه را در مقابل ابژه قرار میدهد (دوآلیسم) و کانت سوژه را در مقابل عالم مینشاند بدین معنا که برایش خصلت تعینبخشی قائل است. همه چیز بسیط و بیهویت است. این ذهن انسان است که هویت میبخشد و به عالم سامان میبخشد لذا خودش میتواند قانون و مبانی اخلاقی بیافریند. این سوژه فردی است اما چون این خصلت همگانی است بنابراین به یک معنا کلیت هم در آن است، اما اصالت با فرد است.
سوژه subjective، از آن رو سوژه است که امور دیگر را به sub (ذیل یا زیر) خود تبدیل کرده و در ذیل خود معنا میکند لذا به subjectivism میگراید یعنی خود selfرا مرکز و مبنا گرفتن و امور دیگر را در نسبت با خود (سوژه شناس) تعریف کردن و تابع نمودن که این معنا در دوران مدرن محقق شده است. خصلت اصلی آن خود محوری و خود تعیین کنندگی است. در سوبژکتیویسم حق و باطل، خوب و بد، خیر و شر همه اموری هستند که نه حقایق نفس الامری بلکه تابع آگاهی، اراده و خواست سوژه اند و این سوژه است که خود معیار همه معیارها و میزان های اخلاقی ، نظری و عملی است.
منبع :
- درآمدی پدیدارشناسانه به فلسفه ی دکارت، پرویز ضیاء شهابی، ناشر: هرمس، 1377
- فلسفه دکارت، منوچهرصانعی درّه بیدی، تهران، الهدی، 1376
- رویارویی فکری ایرانیان با مدرنیت. وحدت، فرزین ترجمه مهدی حقیقتخواه. چاپ اول: تهران، انتشارات ققنوس، 1383.
علی عبدی
.../701/ر