۰۲ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۷:۰۳
کد خبر: ۲۵۲۶۳۱

عاقبت مردی که می‌خواست قرآن را بسوزاند

خبرگزاری رسا ـ دو نفر از اعضای فدائیان اسلام به کسروی حمله کرده و با ضربات متعدد چاقو، او را از پای درآوردند؛ امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خون‌آلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و گفت: «من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن می‌سوزاند.»
احمد کسروي

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، سید احمد کسروی، مورخ، زبان شناس و از رجال فکری و فرهنگی معاصر است. وی فرزند‌ حـاجی میرقاسم تبریزی است که در 8 مهر 1269 ش در تبریز به دنیا آمد. ناصح ناطق تبریزی در کتاب خود درباره خانواده وی این چنین آورده است:

  

کسروی از دودمان‌های نامدار تبریز نبود... و خاندان کسروی مانند بسیاری از دودمان های محروم تبریز- آرزو داشت که فرزند خاندان، درس ملایی بخواند و فقیهی شناخته و یا خطیبی نامدار شود... در آن روزگار، فراگرفتن دانش‌های دینی در مدارس قدیم و تحصیلات مربوط به فن فقاهت وسیله‌ی بود برای افراد لایه‌های پایین اجتماع... که در جرگه‌ی افراد محترم و صدرنشین ... و در ردیف افراد متعین درآیند.»

 

وی پس‌ از گذراندن مقداری از‌ تحصیلات‌ قـدیم و جدید پا به صحنه فـعالیت‌های اجـتماعی گذاشت. نخست شغل آموزگاری را در مدرسه آمریکایی تبریز -مموریال اسکول- انتخاب کرد، در سال 1295 به قفقاز رفت و مدتی در تفلیس اقامت گزید‌، در این شهر با روشنفکران روسی، ارمنی، گرجی و ترک نیز آشنا شد و کـتاب‌ها و نشریاتی مطالعه کرد، پس از مدتی به تبریز بازگشت و به کار خود در مدرسه آمریکایی آنجا ادامه داد‌.

 

کسروی در آغاز به سیادت خود افتخار می‌کند و لباس روحانی می‌پوشد. بعدها هم که «ایرانی» بودن خود را بر «سید» بودن خود ترجیح می‌دهد و به این اعتبار که سید حسینی و از اولاد امام چهارم است و مادر امام چهارم، شهربانو دختر یزدگرد پادشاهی ساسانی بوده است، برای خود نام خانوادگی «کسروی» را انتخاب می‌کند.  

 

نهضت شیخ محمد خیابانی و کسروی

روز‌ 17 فروردین 1299ش در تبریز قیام مسلحانه ضد دولت وثوق الدوله و امپریالیست‌های انگلیسی آغاز شد و به دیگر شهرستان‌های آذربایجان سرایت کـرد و انـقلابیون به‌ رهبری‌ شیخ محمد خیابانی ادارات دولتی را به تصرف درآوردند.

 

کسروی در ابتدا با‌ نهضت شیخ محمد خیابانی همراه گشت، اما دیری نپایید که با او اختلاف نظر پیدا کرد و از وی بـرید و دار و دسـته جدیدی به نام «تنقیدیون» به راه انداخت‌.  

 

کسروی درباره‌ خیابانی‌ و قیام او می‌نویسد:خیابانی، همچون بسیار دیگران آرزومـند‌ نـیکی‌ ایـران می‌بود و یگانه راه آن را به دست آوردن سر رشـته داری «حـکومت» مـی‌شناخت، که ادارات را به هم زند‌ و از‌ نو‌ سازد و قانون‌ها را دیگر گرداند. چنانکه در همین هنگام میرزا‌ کوچک خان در جنگل به همین آرزو می‌کوشید. آنان نـیکی ایـران را جـز از این راه نمی‌دانستند. راستی‌ این‌ است‌ که خیابانی گـرایش بـه بلشویک‌ها نمی‌داشت و جز در پی اندیشه خود‌ نمی‌بود‌.

 

در چنین شرایطی که خیابانی با سه جبهه استعمار انگلیس، روس و استبداد داخلی درگیر بـود، کـسروی‌ بـه‌ مخالفت‌ شدید علیه او برمی‌خیزد و با عده‌ای همدست گشته، در سر راه وی مزاحمت‌هایی‌ ایجاد‌ می‌کنند. نخست مخالفت خویش را به گونه انتقاد و اعتراض بیان داشته و آن گونه‌ که‌ خود‌ روایت کـرده اسـت در جـلسه‌ای خیابانی را به استهزا می‌گیرد.

 

کسروی‌ آنقدر به این مـخالفت خـود ادامـه می‌دهد که بیگانگان از جمله استعمار‌ انگلیس‌ در او طمع می‌کنند و برای از پای در آوردن خـیابانی از‌ وی‌ کمک می‌طلبند.

 

کسروی خود در این باره می‌نویسد: رفتار خیابانی نتیجه‌هایی را‌ در‌ پی داشت. زیـرا هـم انـگلیسی‌ها و هم دولت‌ ایران‌ به‌ بیم افتادند و به چاره جویی‌هایی برخاستند. آنکه‌ انگلیسی‌ها‌ بودند میجر ادمـوند رئیـس اداره سیاسی ایشان، از قزوین به تبریز آمد... میجر ادموند را یکی از کسانی که دید من بودم... سپس‌ گـفت:«چون شنیدم شما دارای دسـته‌ای هـستید‌ که‌ دشمنی‌ با‌ خیابانی‌ مـی‌نمایید‌، مـی‌خواهم بپرسم: آیا شما توانید، اگر کمکی هم دولت کند با خیابانی به نبرد بـرخیزید و او را براندازید؟!

 

گـفتم: شما چون با زبان بـسیار سـاده پرسـیدید من هم‌ بـا زبـان ساده پاسخ می‌دهم: مـا چـنان کاری نتوانیم، زیرا نخست همراهان ما بیشترشان کسان بازاریند و شایای زد و خورد و بیکار نمی‌باشند. دوم مـا دسـته خود را همان روز نخست خیزش‌ خیابانی‌، پراکـند گـردانیدیم و سود مـا در هـمان مـی‌بود. سوم خیابانی چون بـه نام آذربایجان برخاسته ما دوست نمی‌داریم در این خیزش با او به نبرد پردازیم.

 

کسروی‌ آنطور که خود اقرار می‌کند، مرد مبارزه با خیابانی نبوده، از این رو در برابر پیشنهادات عوامل استعمار و استبداد طفره می‌رفته. اما از سویی دیـگر در پی آن بـوده که‌ دیگران‌ را به‌ این کار وادار کند چنانکه برای سر کوب کردن خیابانی با چهار تن دیگر همدست شده و از‌ عین الدوله استمداد می‌جسته است.

 

کسروی و پاک زبانی

کسروی‌ در‌ 1299ش، به اسـتخدام عـدلیه تـبریز در آمد اما با کودتای 1299 و تعطیلی موقت عدلیه تبریز‌ رهسپار‌ تهران شد و در وزارت عدلیه کار خـود را بـا عضویت در استیناف‌ تهران‌ و سپس‌ ریاست عدلیه استان‌ها از سرگرفت. چندی نیز مدعی‌العموم و قاضی بـود؛ وی در‌ دهه‌ دوم حـکومت رضـاشاه، از مشاغل دولتی کناره گرفت و به فعالیت‌های پژوهشی روی آورد. در فاصله سال‌های‌ 1313‌ تا 1319، به نگارش تـاریخ مـشروطه ایـران پرداخت. وی در همین دوران‌ مجله‌‌ پیمان و سپس پرچم را انتشار داد و در‌ آنها‌، به‌ نقد فرهنگ دینی ایرانیان و سـرانجام بـه داعیه‌داری‌ یک‌ آیین جدید پرداخت.

 

بی‌تردید فضای مرسوم عصر رضـاخـانی که در واقـع عـصر دیـن زدایی و فرهنگ زدایی به شمار می‌آید، در بـینش کـسروی مؤثر‌ بوده‌ است. کسروی حرکت جدیدی را در دو جـبهه مـذهبی و فـرهنگی با دو‌ شعار‌ «پاک دینی» و «پاک زبانی» آغاز کرد.

 

پاک زبـانی در بـیان کسروی عبارت بود از زدودن کلیه واژه‌ها و اصطلاحات تازی از‌ زبان فارسی. شکی نیست که این مـسأله از آنـجا در خور‌ اهمیت‌ و توجه‌ است که فـرهنگ اسـلامی- ایرانی، آمـیخته اسـت بـا زبان و ادبیات عرب، از ایـن رو هر گونه کوششی ‌‌برای‌ منزوی کردن و متروک ساختن ادبیات عرب، بهره گیری نسل‌های بعدی را از مـتون‌ و آثـار‌ گذشتگان‌ و منابع و مآخذ فرهنگی و مذهبی دشـوار و بـلکه غـیر مـمکن مـی‌سازد و از این جهت زمـینه مـساعدی برای‌ مسخ و تحریف مکتب بوجود می‌آورد.

 

کسروی آشنای به مفاهیم مذهبی و ذخایر‌ فرهنگی و ادبی بود و از باب اینکه «چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا» ضربه کاری‌تری از دیگران مـی‌توانست وارد کند. کتاب سوزی او یک حرکت ضد فرهنگی جنون آمیز بود. خود‌ او‌ می‌گوید: «من آشکارا می‌گویم بسیاری از کتابهایی که نزد دیگران ارجمند است، ما آن را به آتش می‌اندازیم اینک کتابهای روی میز چیده شـده، در مـیان آنها گلستان و بوستان سعدی‌، دیوان‌ حافظ و مفاتیح الجنان و مانند اینها هست و همه اینها در خور آتش است»

 

کسروی و پاک دینی

کسروی با تمام مذاهب الهی به مخالفت و ستیز برخاست؛ به ویژه هـمه مـقدسات و معتقدات‌ اسلامی‌ و شیعی را به مسخره گرفت. او تنها با خرافه‌هایی که به نام مذهب ممکن است رایج باشد مخالفت نورزید و تنها از آن دسته از عقاید و احـکام تـعبدی انتقاد نمی‌کرد‌، و تنها‌ به‌ انـزوا طـلبی و صوفی‌گری و درویش مآبی‌ و ریا‌ کاری‌ و سوء استفاده از احساسات مذهبی نمی‌تاخت. بلکه که اسلام به عنوان یک مکتب و طرز فکری که با حکومت‌های فاسد و جائز بـه سـتیز‌ برمی‌خیزد‌ و می‌خواهد‌ با تـشکیل یـک نظام حکومتی صالح و عدالتخواه، جامعه بشری‌ را به صلاح آورد، حمله می‌برد و چنانکه او در این باره می‌نویسد: «شما نیک می‌دانید که داستان ولایت یا‌ حکومت‌ در‌ کیش شیعی چه عنوانی می‌دارد. از روی آن کیش، حکومت‌ از آن امـام اسـت و چون او ناپیداست، فقیهان یا مجتهدان جانشینان اویند(که حکومت از آن ایشانست) به‌ همین‌ عنوان‌ ملایان «سهم امام» می‌گیرند، در کار«صغیر»دست می‌دارند، زمین‌های«مجهول‌ المالک‌» یا «بی‌مالک» را می‌فروشند. به همین عـنوان دولتـهای(جائر) را «غـاصب» می‌دانند و مالیات دادن و به سر‌ بازی‌ رفتن‌ (در آن حکومتها)را حرام می‌شمارند.»  

 

بنابراین کسروی‌ به‌ فرهنگ و مذهب و مصلحان دینی با چنین دیدی نگاه می‌کند، و بی‌تردید این بینش‌ نمی‌تواند‌ در تاریخ نگاری او بی‌تأثیر باشد‌، از این رو باید‌ گـفت‌ کـه کتاب‌های وی از جهت‌ ثبت‌ وقایع و حوادث، قابل استفاده و استناد بوده، اما از نظر تحلیل و تفسیر همراه با غرض‌ ورزی و سلیقه‌های شخصی اوست.

 

دفاع از رضاخان

شخصیت کسروی در دوران انقلاب مشروطه و تحت تاثیر آرمان‌های آن، شکل گرفت و بسیاری از‌ اندیشه‌هایش‌ در‌ پرتو انقلاب بارور شد. اما نکته مهم این است، که کسروی برخلاف بسیاری از منتقدان رضاشاه‌ در همه حال، قاطعانه‌ از‌ اقدامات رضاشاه دفاع کرد و از سـرنگونی او افـسوس خـورد. این نوع نگاه و اساساً داوری‌‌ها و تـحلیل‌های کـسروی از عملکرد رضاشاه‌، این‌ پرسش‌‌ را به ذهن متبادر می‌سازد که چرا کسروی مشروطه‌خواه، از رضاشاه استبدادگر دفاع کرد؟

 

یکی از دغدغه‌های‌ کسروی‌ و حکومت رضاشاه، برانگیختن انگیزه‌های مـیهن دوستی ایـرانیان بود. کسروی در عصر یکه تازی ناسیونالیسم می‌زیست‌. دوره‌ی‌ او، دوران رواج گونه‌های مختلف‌ ناسیونالیسم‌ بود‌، کـه در دنـیای‌ پس‌ از جنگ بخش بزرگی‌ از‌ جهان را درنوردیده بـود. هـرچند انـدیشه کسروی با همه‌ی گونه‌های موجود نـاسیونالیسم تـفاوت‌ داشت‌، اما همین امر یکی از انگیزه‌های‌ اصلی‌ تمایل و پیوند‌ کسروی‌ با‌ رضاشاه بـود.

 

کسروی در نیمه دوم پادشاهی رضاشاه، از‌ حکومت‌ او دلخور شد و از کارهای‌ دولتی‌ کـناره گـرفت. چـنانکه خود گفته است: «من از رضاشاه جز زیان و گزند ندیدم. از این شاه جانشین هم کـمترین نـیکی ندیده‌ام و اگر بگویم بدی‌ هم‌ دیده‌ام، دور نرفته‌ام.»  

از‌ آن پس کسروی، تنها به وکالت و پژوهش پرداخـت. چـندی در دانـشگاه تهران و دانشکده افسری به تدریس پرداخت، اما با تصویب قانون استخدام استادان در مجلس، از وی خواسته شـد در‌ بـرخی‌ مطالب مندرج در ماهنامه پیمان پیرامون شعر و شاعری عدول کند، که وی زیر بـار نـرفت و عـطای تدریس را به لقای آن بخشید.

 

کسروی در سال‌های خدمت در دادگستری

با آنکه کسروی در سال‌های خفقان رضاشاهی‌، به‌ نقد اجتماعی‌ و آسیب شناسی رفـتار ایـرانیان پرداخـت و از آرمانهای مشروطه دفاع کرد، اما هرگز گرفتار سیاه چال‌های رضاشاه نشد و دولت نسبت‌ بـه نـشست‌های خانه کسروی، انتشار کتاب آیین، نقد اروپائی‌گری، نقد صوفیگری‌ و خراباتیگری‌ و حتی‌ کتابسوزان او، تسامح نشان داد. این مـسائل، نـشانگر آن است که رضاشاه منافع کسروی را برای ‌‌حکومت‌ خود به مراتب مهم‌تر از زیـانهای او مـی‌دانست و می‌کوشید او را به هر‌ قیمتی‌ جذب‌ نظام سـیاسی، قـضائی و آمـوزشی حکومت کند. حتی دعوت او برای تدریس در دانـشگاه، در هـمین‌ راستا صورت گرفت. هر چند کسروی از مواضع خود عـقب نـنشست، اما در آثار خود از تلاش‌های رضاشاه سـتایش کرد.

 

از نگاه کسروی، رضـاشاه دسـت نشانده انگلیس نبود. زیرا در قـضیه شـیخ خزعل، که‌ انگلیس‌ قصد داشت پادشاهی را در خاندان وی زیر حمایت انگلیسی‌ها حفظ کند، ایـن اقـدام توسط رضاخان ناکام ماند. بـه اعـتقاد کـسروی، اگر رضاشاه عـامل انـگلیس بود چرا برای ایـران ارتـشی‌ مجهز‌ تدارک دید؟ چرا ایلات را تحت اقتدار دولت درآورد؟ چرا زنان را از زیر چادر و چاقچور بیرون کشید؟ چرا قـمه زنی و زنـجیرزنی و دیگر رسوائی‌ها را برانداخت؟  

 

ناگفته روشن است، کـه کـسروی در این‌باره، نـگاهی‌ گـزینشی‌ بـه رضاشاه دارد. او به‌رغم آشنائی‌ش بـا حقایق کودتای 1299 و دست پنهان بریتانیا، آن را آگاهانه مسکوت گذاشته است تا از پیوندهای او با انگلیسی‌ها سخن نـگوید. ایـن در‌ حالی‌ است‌، که در منابع تاریخی اعـتراف‌های‌ صـریحی‌ از‌ رضـاشاه مـبنی بـر روی کار آوردنش تـوسط انـگلیسی‌ها وجود دارد. به عنوان نمونه، دولت آبادی از زبان رضاخان می‌نویسد: «مرا انگلیسیان سرکار‌ آوردند‌.« چیزی‌ مشابه‌ همین مضمون را مکی از زبـان مـصدق نـقل کـرده اسـت.

 

مـسلم است، که کسروی به جای پرداختن به‌ نحوه‌ی‌ روی‌ کارآمدن رضاخان، آگاهانه از وابستگی رضاشاه سخن نگفته و این موضوع‌ را آشکارا نادیده گرفته است؛ زیرا او به‌ درستی می‌دانست، که تـشکیل دولتی مقتدر و متمرکز در ایران در سال‌های‌ پس‌ از‌ جنگ جهانی اول، آرمان مشترک آزادیخواهان و دولت انگلیس برای خروج ایران‌ از‌ بحران‌های فراگیر و در غیاب روس‌ها بود. از این‌رو، به جای ورود به مباحث تاریخی با نگاهی‌ عملگرایانه، به نتایج کار رضاشاه می‌نگرد تا او را بستاید و چشم بر‌ حقایق‌ پشت پرده‌ فروبندد.

 

او درباره‌ی رضاشاه می‌نویسد: «بسیاری از آرمانهای نیکخواهان ایـران را از‌ بـنیاد‌ گذاردن بانک ملی، برانداختن کاپیتولاسیون، یکسان گردانیدن رختها، کشیدن راه آهن و مانند اینها را به انجام‌ رسانید‌ و یکی از آنها نیز رو باز شدن زنها بود.»  

 

کسروی برای‌ آن‌ که سخنانش درباره‌ی رضاشاه را مـنطبق بـا‌ واقعیت‌ نـشان‌ دهد، مدعی است که همواره از حقیقت‌ دفاع‌ کرده است نه از رضاشاه.

 

در‌ مجموع‌، کسروی سیاست‌های‌ رضاشاه‌ در‌ خصوص آزادی زنان و کشف‌ حجاب و محدود ساختن قدرت و نفوذ روحانیان را ستوده و مشی استبدادی او را زیر سئوال برده‌ و آن‌ را مصداق ضـدیت با مشروطه و قانون‌ دانسته‌ است‌. (مطالعات تاریخ فرهنگی »  

 

ادبیات کسروی

در بررسی آرا و اندیشه‌های احمد کسروی بی‌تردید می‌توان‌ نقد‌ ادبـی‌ را ضـعیف‌ترین بـخش زندگی علمی او دانست. در واقع، نظریات انتقادی آن مورخ و زبان‌شناس درباره ادبیات وسیله‌ای برای تخطئه حـیثیت علمی او شده و صاحبنظران را در این‌ حیرت فرو برده است‌ که‌ وی در پژوهـش‌های خود در تاریخ و زبان‌شناسی آنـ‌چنان پای بـند اصول علمی‌ بوده، چگونه در بررسی ادبیات در تأثیر احساسات و عقاید شخصی داوری‌ کرده است؟

 

سعید نفیسی از اولین برخورد خود با کسروی چنین یاد کرده است: «.سرش بوی قرمه سبزی می داد. کسروی از من خواست وی را به خانه ی ادیب السلطنه (وزیر عدلیه) ببرم و کاری کنم که دوباره ماموریتی به او بدهد. معلوم شد. در هر ماموریتی که رفته با اعضای ادارات آن شهر و زیر دستان خود و حتی ارباب رجوع در افتاده و انها را رنجانیده است. مرحوم سمیعی در حضور من متعهد شد کار دیگری به او رجوع کند اما شرط کرد که در این ماموریت ملایم تر و خوش رو تر و سازگارتر باشد، او هم پذیرفت؛ اما گویا هرگز این شرط که کرده بود به کار نبست... در جعل لغات بی باک بود و کلمه هایی می ساخت که سابقه نداشت و مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود... آنچه درباره حافظ و سعدی و تصوف و دین شیعه گفت، نه تنها به نفع یران نبود، بلکه مغرضانه هم بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلا درباره آنها اطلاع نداشت .کتاب های تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و به آنها ایراد می گرفت.»

 

«گاهی سخت در اشتباه بود و چون مرد افراطی و مستبد به رای بود، در این اشتباه پافشاری می کرد و مطلقا برای پی بردن به دلیل مخالفت، آمده نبود. در زندگی خصوصی نیز به همین اندازه تند می رفت. در جعل لغات بی باک بود و گاهی بی گدار به آب می زد»  

 

مجتبی مینوی در مقاله‌ی با عنوان «شیوه‌ی فارسی نویسی» نوشته است: «عبارات خشک و بی جان و سمجی مثل مقالات و مقولات مرحوم احمد کسروی در ورجاوند بنیاد، بهایی گری و داوری و امثال آنها ، اگر به رمز و اسطرلاب بتوان از آنها معنایی استخراج کرد، تازه چنگی به دل نمی زند و چیزی نیست که هفده بار پیش از او، نگفته باشد.»

فرید جواهر کلام در مطلب تحت عنوان؛ خـاطرات‌ فرهنگی‌ دیدار و گفتگوی علی جواهر کلام و احمد کسروی که در شماره 361 بخارا ، مهر 1380 - شماره 20 منتشر نمونه آورده است:

 

پدر با کسروی معاشرت داشت ولی مـن کـمتر او را مـی‌دیدم تا آنکه یک‌ روز‌ نمی‌دانم به چه مناسبت پدر او را برای صرف ناهار دعوت کرد. پس از صرف ناهار مادر و خواهرم در‌ انتهای‌ اتاق دیوان حافظ در دست‌‌ داشـتند‌ و آهـسته بـاهم‌ نجوا‌ می‌کردند‌. ناگهان کسروی چشمانش را باز کرد‌ و با صـدای بـلند خطاب به مادرم گفت:

-خانم، شما‌ چه‌ سان؟

مادر در پاسخ گفت:

-هیچی آقا‌، فروغ از من می‌پرسد‌ چـطور‌ بـا دیوان حافظ باید فال‌ گرفت‌.

 

کسروی با تعجّب پرسید:
حافیظ؟حافیظ چه می‌گوید؟
!

 

پس از آن مدتی طـولانی در ردّ حـافظ‌ داد‌ سخن داد که مثلا حافظ‌ واژگانی‌ نظیر‌ عـدس، ارس، مـگس‌، و غـیره‌ را کنار هم می‌چیده‌ و بعد‌ با آنها غـزل درسـت می‌کرده است.

 

در حقیقت کسروی قسمت عمده مطالب و مسائلی را‌ که‌ در کتاب حافظ چه مـی‌گوید شـرح‌‌ داده‌ بود و در‌ آن‌ روز‌ به اخـتصار بـیان داشت‌. حـال نـمی‌دانم در آن زمـان این کتاب را نوشته بود یا بـعدها نـوشت.

در تمام‌ مدتی‌ که‌ کسروی‌ صحبت‌ مـی‌کرد هـمه خاموش‌ بودیم‌. وقتی به اصطلاح مـعروف‌ روضه‌خوانی کسروی تمام شـد، پدرم کـه ناراحت شده و قیافه‌ای جدّی گـرفته بـود‌، بدون‌ آنکه‌ به‌ چهره کسروی نگاه کند، با لحن‌ محکمی‌ چنین‌ گفت‌:از‌ نـظر‌ تـنظیم قافیه و موسیقی غزلهای حافظ چـیزی نـمی‌گویم ولی هـیچ کس نیست کـه‌ فـلسفه حافظ را رد کند یا بـر آن خـرده بگیرد، مثلا ملاحظه کنید چه می‌گوید‌: وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی‌ وگرنه هرکه تـو بـینی ستمگری داند

 

با اینکه:

پیر مـا گـفت خطا بـر قـلم صـنع نرفت‌ آفرین بر نـظر پاک خطا پوشش باد

 

این‌ چیزیست‌ که فلاسفه جهان قرنهاست درباره آن بحث می‌کنند و همینطور غزلهای دیـگر. بـرخلاف انتظار،کسروی هیچ نگفت؛ مثل یـک مـجسمه سـنگی سـاکت مـاند.

 

فرجام کسروی

اسدالله صفا از اعضای این گروه فدائیان اسلام می‌گوید: آن موقعی که ما در زندان بودیم، یک روز گوشه حیاط نشسته بودیم و داشتیم به همراه شهید نواب برای غذا برنج پاک می‌کردیم. به مرحوم نواب گفتم: «آقا، می‌خواهم چند چیز را از شما بپرسم، اجازه می‌دهید؟» گفت: «هرچه سؤال دلت می‌خواهد بپرس.» اول چیزی که سؤال کردم، همین بود که شما اول کسی بودید که کسروی را زدید، دوست دارم این ماجرا را برایم تعریف کنید.

 

مرحوم نواب گفت که من آن مجله «شیعه‌گری» کسروی را خدمت آیت‌الله‌العظمی حاج آقا حسین قمی بزرگ که در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم‌: «حاج آقا! اگر کسی به این گفته‌ها اعتقاد و باور داشته باشد، حکم آن چیست؟» حاج‌آقا گفت: «یک هفته به من وقت بده.»

 

حاج‌آقا مجله را برد و بعد از یک هفته داد به من و گفت: «هرکس اعتقادش بر این مطالب باشد و با آگاهی نوشته باشد، حکم قتلش بر هر فرد مسلمانی واجب است.»

 

من این را که از حاج آقا شنیدم، بلند شدم و یکسره آمدم منزل آیت‌الله کاشانی. آنجا خودم را به آقای کاشانی رساندم و گفتم که یک چنین جریانی است و من خود آماده‌ام. تکلیفم این است که بروم و آن (کسروی) را بزنم. آقای کاشانی به من گفت: «فرزندم، حالا صبر کن، دست نگه دار.» حالا مرحوم آیت‌الله کاشانی چه حسابی می‌کرد، نمی دانم.

 

نواب گفت که بیرون آمدم و گفتم: «خدایا کمکم کن.» به چند نفر دیگر از علما هم سر زدم. سراغ یکی ازعلما که در خیابان ظهیرالدوله (ظهیرالاسلام فعلی) نرسیده به میدان بهارستان، مسجدی داشت، به نام شیخ محمد حسن طالقانی رفتم. وقتی مسایل و قضایا را گفتم به ایشان، گفت: «چه کمکی از دست من بر می‌آید که به شما بکنم؟» گفتم: «من هیچ چیز از شما نمی‌خواهم. فقط یک اسلحه برای من فراهم کن.» گفت: «من یک نفر را پیدا می‌کنم که این اسلحه را به تو بدهد، اما به مادرت فاطمه زهرا(س) ما را دیدی، ندیدی!» گفتم: «باشد

 

اسلحه‌ را گرفتم و بستم کمرم و رفتم طرف دفتر مجله کسروی. از پله‌ها بالا رفتم. دیدم کسروی‌ آنجا نشسته است و برای تعدادی از جوانان دارد سخنرانی می‌کند. سلام کردم و نشستم. سخنرانی‌اش که تمام شد، کسروی گفت: «سید، با من کار داری؟» گفتم: «بله» رفتیم در یک اتاقی و نشستیم.

گفتم که یک چنین مطالبی در مجله شما چاپ شده است. گفت: بله، همین‌طور هم هست؛ این مفاتیح هرچه درش نوشته شده است، درست نیست و اینکه پیامبر و اهل بیت‌ (نعوذبالله) مال 1400 سال پیش هستند؛ حرف‌هایشان برای آن روز خوب بود نه الان که عصر اتم و برق، پیشرفت و... است. با همدیگر مقداری صحبت کردیم.

 

آخر سر به من گفت: «ببین سید! اگر وضعت از نظر اقتصادی و مالی خراب است، اگر هم بیکاری، من کار برایت درست می‌کنم، چه می‌خواهی؟»

 

گفتم: «اینهایی که گفتی هیچ کدامش به درد من نمی‌خورد.»

 

گفت: «خب، پس یک چیز دیگه به تو بگویم؛ بیا نزدیک.»

 

من را برد سر یک کمد. در کشو را باز کرد و گفت: «به جدت، دفعه دیگر بیایی مزاحم من بشوی، با این جوابت را می‌دهم.»

 

دیدم یک هفت‌تیر در آن کشو است. ‌خندیدم. به من گفت: «چرا می‌خندی؟» گفتم: «من هم اتفاقاً آمدم همین را به تو بگویم. امروز چهارشنبه است، فردا پنج‌شنبه است، جمعه هم هیچ، شنبه صبح توی روزنامه‌ اطلاعات و کیهان می‌نویسی که من سید احمد کسروی غلط کردم آن حرف‌ها را در آن مجله (شیعه‌گری) نوشتم. اگر نوشتی و آن را پخش کردی که هیچ؛ اگر نه، سروکارت با همانی است که در آن کشو است... خداحافظ شما.»

 

شنبه روزنامه‌ها را گرفتم، دیدم هیچی در آنها نیست. قبل از آن، منزلش را شناسایی کرده بودم. (نزدیکی‌های میدان حر فعلی کوچه خورشید بود.) روز یکشنبه یا دوشنبه، تک و تنها رفتم که در خانه‌اش را بزنم، دیدم در را باز کرده، دارد از خانه بیرون می‌آید. تا من را دید، دستش را برد برای اسلحه؛ من هم اسلحه را از کمرم درآوردم و سه تیر به طرفش شلیک کردم که افتاد.

 

صدای تیر که بلند شد، مردم ریختند بیرون. (آن موقع‌ها کسی باور نمی‌کرد طلبه اسلحه به دست بگیرد. اگر یک فشنگ ازت می‌گرفتند پوست سرت را می‌کندند.)

 

مردم می‌گفتند بگیریدش. (فکر می‌کردند کس دیگری زده است.) گفتم: «کی را بگیرند؟ من او را زدم.» مردم باور نمی‌کردند. کسروی را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهی در میدان توپخانه بردند و من هم چند وقتی آنجا زندانی بودم.

 

علمای نجف‌نامه زدند به تهران، تلگراف زدند. حتی خود آیت‌الله کاشانی اعلامیه پخش کردند در بین مردم و تهدید کردند که اگر یک مو از سر این سید (نواب) کم شود، دست به اقدامات جدی و اساسی خواهیم زد.

 

مردم و علما دستگاه را بیچاره کردند. آنقدر که اعتراض و داد و فریاد زدند، دستگاه مجبور شد اعلام کند: «سند بیاورید تا نواب را موقتاً آزاد کنیم تا محاکمه‌شان شروع شود

 

به جدم فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گونی سند کولشان کرده بودند عوض یک سند! برای آزادی بنده و سرانجام مردم از زندان شهربانی ما را با سلام و صلوات گذاشتند روی کولشان و با شعارهای الله اکبر، زنده‌باد اسلام، زنده باد قرآن، در کوچه، بازار و خیابان نقل و شیرینی پخش کردند،‌ گاو و گوسفند سر بریدند. کسروی را هم بردند بیمارستان، چند وقت بیمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علمای نجف هم بسیار استقبال گرم و خوبی از ما کردند. بعد از این ماجرا، عده‌ای که بعدها به جمعیت «فدائیان اسلام» مشهور شدند، دور و برما جمع شدند.

 

وقتی مواجهه نواب و کسروی در اردیبهشت 1324 نتیجه نداد و نواب به زندان افتاد، موضوع لزوم از میان برداشتن کسروی مطرح شد. عده زیادی به این فکر افتادند، ولی فدائیان اسلام در این میان آمادگی و برنامه مناسب‏تری برای اقدام داشتند. در این بین، احمد کسروی هم خود بر تحریک مخالفانش می‏افزود.

 

او در مراسم جشن کتاب‌سوزان با صراحت به سوزاندن قرآن اذعان و حتی به آن افتخار کرد و گفت: «چون دیدیم سرچشمه گمراهی‏‌ها کتاب است، این است که داستان کتاب سوزان پیش آمده‏است. جشن کتاب‌سوزان در یکم دی‌ماه است و یک دسته سوزاندن مفاتیح‌الجنان و جامع‏الدعوات و مانند اینها را دستاویز گرفته و هوچی‏گری راه انداخته‏اند. قرآن هم هر زمان که دستاویز بدآموزان و گمراه‏کنندگان گردید، باید از هر راهی قرآن را از دست آنان گرفت. گرچه نابود گردانیدن آن باشد.»  

 

در آن زمان، براساس شکایات فراوان مردم علیه کسروی، دادگستری تهران، وی را محاکمه می‌‏کرد . یک روز که او عازم جلسه دادگاه بود، فدائیان اسلام براساس طرح قبلی دست به کار شدند.

 

از میان داوطلبان شرکت در قتل وی، سیدحسین امامی، سیدعلی‌محمد امامی، مظفری، قوام، علی فدایی، الماسیان، رضا گنج‏بخش، صادقی، مداح، علی‌حسین لشکری، حسن لشکری (دو برادر ارتشی) برای شرکت در عملیات انتخاب شدند.

 

روز بیستم اسفند 1324 کسروی و ده همراهش به کاخ دادگستری تهران وارد شدند که دو نفر از اعضای فدائیان اسلام (سید حسین امانی و سید‌ علی‌محمد امامی) به وی حمله کرده و با ضربات متعدد چاقو، او را از پای درآوردند.

 

امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خون‌آلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و گفت: «من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن می‌سوزاند.»

 

اجساد احمد کسروی و منشی‌اش حدادپور که بوسیله گروه فدائیان اسلام در داخل کاخ دادگستری ترور شدند./998/د102/ح

 

منبع مقاله : مشرق

ارسال نظرات