۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۳
کد خبر: ۲۵۸۸۱۹
برادر شهید مطهری از خاطرات استاد می‌گوید؛

از خواسته حضرت زهرا تا نمازخواندن‌های کودکانه

خبرگزاری رسا - با وجود این‌که 12 سال تفاوت سنی، خاطرات زیادی را از برادرش به یاد دارد، خاطراتی که همه گویای بزرگمردی از مردان نیک این سرزمین است به همین دلیل خود را کوچک‌تر از آن می‌داند که درباره برادر فیلسوفش حرف بزند، برادری از جنس صلابت و اقتدار.
محمد حسن مطهري برادر شهيد مطهري

به گزارش خبر گزاری رسا به نقل از کیهان، او صحبت‌هایش را با بیان خاطراتی از تولد برادرش آغاز می‌کند، آن زمان که قبل از تولدش مادرش خواب حضرت زهرا(س) را می‌بیند که از او درخواست می‌‌کند با وضو به او شیر دهد، وقتی خواب را برای همسرش بازگو می‌کند، شیخ محمدحسین به او می‌گوید خواب خوبی است به شرط آنکه به آن عمل کنی؛ و این‌گونه بود که بانو سکینه، همسر شیخ محمدحسین مطهری تا زمانی که مرتضی را از شیر نگرفت هرگزبدون وضو به او شیر نداد.


محمدحسن، برادر کوچک‌تر شهید مرتضی مطهری، این شهید بزرگوار را از همان دوران کودکی متفاوت از سایر فرزندان شیخ محمدحسین می‌داند و با توجه به اینکه کودکی‌های استاد سال‌‌ها قبل از تولد محمدحسن سپری شده بود، به بیان خاطره‌ای از مادرش می‌پردازد و می‌گوید: استاد با آنکه 4 ـ 5 سال بیشتر نداشت، علاقه زیادی به کتاب‌های پدرش نشان می‌داد به طوری که همیشه کتاب‌های پدر را که در طاقچه خانه قرار داشت به‌ هم می‌ریخت و یک‌بار هم به خاطر این موضوع پدرم او را دعوا کرده و او نیز به مادر پناه برده بود.

 

می‌خواهم مثل پدرم نماز بخوانم
استاد علاقه زیادی داشت مثل پدرش باشد، آن زمان ما یک انباری داشتیم که بسیار تاریک بود، وقتی مادرم به انباری می‌رود متوجه می‌شود استاد پالتوی زنانه او را که خیلی برای او بزرگ بود مانند عبا بر تن کرده و پشت به قبله در حال خواندن نماز است، از او می‌پرسد در این تاریکی چه می‌کنی؟! و شهید مطهری در جواب پاسخ می‌دهد: «مثل آقام می‌خواهم نماز بخوانم».
برادر شهید مطهری درباره کودکی استاد این‌گونه توضیح می‌دهد: استاد علاقه زیادی به تحصیل داشت، شش سالش بود که به مکتب‌خانه شیخ قلی رفت؛ یک شب مهتابی به تصور اینکه روز است به مکتب‌خانه رفته و همان‌جا خوابش برده بود، مادرم که برای سرکشی از بچه‌ها به اتاق می‌رود متوجه می‌شود، مرتضی نیست، همه جا را می‌گردد اما از مرتضی خبری نبود، بانو سکینه که به شدت دل‌نگران شده بود پدر را بیدار می‌کند و ماجرای گم‌شدن مرتضی را می‌گوید، بالاخره یکی از همسایه‌ها که بیرون رفته بود، متوجه می‌شود مرتضی در حالی که قرآنش را در آغوش گرفته، پشت در مکتب‌خانه به خواب رفته است.

 

خانه پدری؛ پاتوق جمع‌های خانوادگی
ایام تعطیلات نوروز و تابستان، پاتوقش خانه پدری بود، وقتی به شهر پدری می‌آمد دو روز اول را به دید و بازدید از خواهر و برادرها و فامیل می‌گذراند، بعد در اتاق کوچکش در خانه پدری می‌نشست و به بحث و مطالعه مشغول می‌شد؛ محمدحسن مطهری در این خصوص بیان می‌کند: منزل ما بزرگ بود و هر وقت استاد برای گذراندن اوقات فراغت به فریمان می‌آمد، بچه‌های فامیل را دور خود جمع کرده و با آنها بازی‌های مختلفی می‌کرد؛ از توپ بازی و چیستان گرفته تا خواندن قرآن و نماز، در این بازی‌ها هر کس قرآن یا نماز را بهتر می‌خواند از استاد جایزه می‌گرفت؛ بازی به همین جا ختم نمی‌شد بلکه خود استاد داوری مسابقه بچه‌هارا برعهده می‌گرفت، ایشان برای بچه‌ها ارزش قائل بودند به طوری که وقتی یک بچه‌ 10 ساله می‌آمد جلو ایشان، استاد به احترام او می‌ایستاد.

 

خانه پدری، پاتوق جمع‌های خانوادگی بود، در این جمع‌ها استاد به دلیل همراهی همیشگی با قرآن از آیات استفاده می‌کرد ،البته از لطیفه‌های محلی که ما تعریف می‌کردیم نیز خوشش می‌آمد.
برادر کوچک شهید مطهری با حسرت عنوان می‌کند: ما پنج برادر بودیم اما هیچ کدام اخلاقمان شبیه مرتضی نشد، او از هر نظر بهتر از همه ما بود، پدر دوست نداشت کسی دستش را ببوسد اما استاد مطهری همیشه دو زانو جلوی پدر می‌نشست و بر دست‌های او بوسه می‌زد و برای قدردانی از مادر پیشانی او را می‌بوسید.

 

روضه‌خوان اهل بیت(ع) هستم حتی برای سه نفر
وقتی استاد مطهری به زادگاه پدری خود می‌رفت، پدر از او می‌خواست در جمعی که شاید تنها 5 یا شش نفر از پیرمردهای روستا حضور داشتند، به منبر رود، ایشان هیچ وقت در این مورد اعتراضی نکردند، یک بار برادر بزرگ‌تر به پدر می‌گوید: چرا به مرتضی می‌گویی که در این جمع خلوت به منبر برود، زیرا ایشان برای خود شخصیت والایی دارند اما شهید مطهری جواب می‌داد: «شما این حرف را نزنید، اگر سه نفر باشند باز هم روضه می‌خوانم».

 

رفتار تربیتی شهید مطهری
سال 1327 هجری شمسی بود، شهید مطهری آمدند گفتند حاج آقا روح‌الله (آن زمان مردم به امام می‌گفتند حاج آقا روح‌الله) به مشهد آمده‌اند، احتمال اینکه به فریمان بیایند زیاد است، آن روز شهید مطهری به مشهد رفتند و شب‌هنگام وقتی رسیدند فریمان، گفتند امام چند روز میهمان آنها خواهد بود، آن زمان من 15 ـ 16 سال بیشتر نداشتم، امام به همراه چند نفر از دوستانشان چند روزی میهمان خانه ما شدند؛ روز اولی که امام در خانه ما مهمان بودند مادرم از من خواست برای تهیه شیر بروم، روز اول من برای تهیه شیر رفتم اما روز دوم هر چه مادرم اصرار کرد من خودم را به خواب زدم و بیدار نشدم، مادرم پیش مرتضی رفت و گفت حسن، بیدار نمی‌شود برادرم آمد بالای سرم، کلی نوازشم کرد و بعد گفت پاشو اول نمازت را بخوان بعد برو شیر بخر، آن‌قدر با مهربانی این عمل را ادامه داد تا من از خواب بلند شدم»

 

بزرگی مردان الهی تنها در فقه و عبادت خلاصه نمی‌شود، وقتی بزرگ باشی در همه امور بزرگ هستی مثل شهید مطهری، آنجا که برادرش این‌گونه در خصوص احترام وی به قانون سخن می‌گوید: سال 1336 در حالی که شهید مطهری برای دیدن خانواده به فریمان آمده بود، قصد بازگشت به مشهد و سپس به تهران داشت، آن زمان برادر بزرگ‌تر ما جیپی داشت اما آن روز نبود، من و پسر برادرم هم، گواهی‌نامه نداشتیم، وقتی گفتیم اجازه دهید شما را برسانیم ایشان گفتند شما گواهی‌نامه ندارید نمی‌خواهد بیائید، کسی را پیدا کنید که من بتوانم با او بروم.

 

بالاخره ماشینی را بین مسیر مشهد ـ فریمان پیدا کردیم که یک جای خالی داشت، اما راننده وقتی فهمید کسی که می‌خواهد سوار ماشینش شود یک روحانی است مخالفت کرد، ما که از صحبت او ناراحت شده بودیم در فرصتی مناسب حسابی او را کتک زدیم، اما شهید مطهری وقتی از این ماجرا مطلع شد بسیار ناراحت شد و ما را مؤاخذه کرد و گفت: من از این حرف‌ها زیاد شنیده‌ام نباید او را اذیت می‌کردید؛ بالاخره با وساطت مسئولان شهربانی آن زمان استاد با این ماشین راهی مشهد شد، این سفر،مسیری دیگر را برای راننده آن رقم زد، به گونه‌ای که با صحبت‌های شیوا و دلنشین شهید مطهری دل راننده آب شد و او که در عمر 45 ساله خود اهل نماز و روزه نبود، به یک‌باره متحول شد؛ چند ماه بعد این راننده را در فریمان دیدم،او به من گفت: «این مرد در حق من کاری کرد که تا دنیا باشد از او راضی هست». محمدحسن، در طول این مصاحبه، برادر خود را با عناوینی همچون استاد یا شهید مطهری خطاب قرار می‌دهد و خیلی کم از اسم مرتضی استفاده می‌کند، او که همیشه نام بزرگ برادر را با خود به همراه دارد از محبت و ارادت مردم به این شهید می‌گوید و عنوان می‌کند: به دلیل محبت مردم سعی می‌کنم کمتر در مکان‌های عمومی خود را معرفی کنم.

 

وی ادامه می‌دهد: اما شب دوازدهم اردیبهشت‌ماه سال 58، شبی فراموش نشدنی و تلخ بود؛ برادرزاده‌ام ساعت 12 شب به خانه ما آمد، از او پرسیدم چه خبر شده که این وقت شب به خانه ما آمدی، گفت: عمو کمی حالش خوب نیست، وقتی داخل آمد، ناگهان شروع به گریه کرد، ما فهمیدیم ایشان به شهادت رسیده‌اند؛ فردا صبح عده زیادی برای تسلیت به در خانه ما آمدند.
آن روزها حال خوبی نداشتم، زیرا نه تنها برادر خود بلکه دوستی گرانقدر را از دست داده بودم، لحظات و روزهایی که با اشک سپری می‌شد./1324/د101/ی

ارسال نظرات