عملیات کربلای4؛ میعادگاه شهید حجت الاسلام ایرانی
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام حجت ایرانی فرزند علیمحمد ششم مرداد ماه 1341 در شهر اردبیل به دنیا آمد؛ ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در اردبیل خواند؛ در محله زینال در تشکیل انجمن اسلامی و پایگاه مقاومت نفر اول محسوب می شد و شب و روز در پایگاه فعالیت داشت؛ چون خط خوشی داشت معمولاً پلاکاردهای پایگاه را خودش مینوشت.
چند سالی در حوزه علمیه اردبیل درس خواند و بارها بیاجازه پدر و مادرش به جبهه رفت و در نوبت هشتم با رضایت پدر و مادرش راهی جبهه شد و اوایل دی ماه 1365 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
عشق طلبگی او را به سمت قم کشاند
حجت عاشق طلبگی بود؛ برای همین یک روز رفت از بازار برای خودش، عبا و عمامه خرید. به پدرش گفت: اگر اجازه بدهی میروم قم؛ پدرش گفت: رفتنت شرطی دارد؛ حجت پرسید: چه شرطی؟ پدرش گفت: اگر قول بدهی بروی قم و کسی مثل آیت الله مشکینی بشوی به سلامت. هر خرجی داشته باشی می دهم. حجت گفت: تا جایی که بتوانم شما را رو سفید میکنم؛ یکی، دو روز دیگر به حوزه علمیه قم رفت.
آن روزها پدرش سخت مریض شد و تا پای مرگ رفت؛ حجت برای دیدنش از قم آمد؛ پدرش سراغ سعید برادر کوچک شان را گرفت؛ حجت گفت: می روم جبهه و سعید را می فرستم بیاید؛ حجت رفت و سعید برگشت.
چند روزی رادیو مدام خبر از عملیات میداد و ما نگران بودیم؛ چون اگر خبر هر عملیاتی به گوشش می رسید بی خبر از ما می رفت؛ بعد از چند روز خبر میداد در جبهه است.
آشنایی با شهید چمران
اوایل جنگ پنج، شش ماهی در نیروگاه برق در اطراف نیار دوره دیدم. چند نفر از اهالی نیار که از جنگ های نامنظم برگشتند گفتم: وضع جبهه چطوره؟ یکی از آنها گفت: از نیروهای ارتشی جلوتر نروید وگرنه به دستور بنی صدر شما را میکشند!
اولین بار مدتی به اهواز رفتم؛ در یکی از گروهانهای لشکر قزوین بودم و می گفتند فرمانده ما دکتر مصطفی چمران است؛ صبحها که در خیابان میدویدیم و نرمشمیکردیم، جنازههایی را می دیدیم. خانهها خالی بود و از دیدن آن همه سکوت و خلوت تعجب میکردم.
می گفتند طبق طرح چمران می خواهیم هویزه را بگیریم؛ غروب یکی از افراد گفت: این بی پدر و مادر ما رو به کشتن می دهد؛ تا دید چپ چپ نگاهش میکنم گفت: بنی صدر را میگویم! عراقی ها جلو آمده بودند و نتوانستیم کاری بکنیم؛ سه ماه در شهرهای مختلف جنوب ماندم و به اردبیل برگشتم.
از جنوب که آمدم حجت را همراه خودم به کردستان و پیرانشهر بردم؛ شبها شهر دست کومله و دمکرات بود و روزها نفسشان را می بریدیم. حجت در ژاندارمری پست می داد و من در جای دیگر؛ شبها خاموشی داشتیم و در تاریکی خیالم هزار جا میرفت.
با این حال نمی توانستم بگویم مرا پیش پسرم ببرید. خودم او را به آنجا برده بودم و باید طاقت میآوردم؛ بعضی شبها که صدای تیراندازی می شنیدم به خاطر بیخبری از حجت بند دلم پاره میشد؛ یکی دو ساعت دیگر میشنیدم کوملهها آمدهاند آذوقه ببرند و با نیروهای ما درگیر شده اند.
دو ماهی آنجا ماندیم و من با هیچ کدام شان رو در رو نشدم مریض که شدم به حجت گفتم: حالم خوب نیست به اردبیل میروم؛ گفت: من میمانم؛ حرفی نزدم./978/ت303/ف