به یاد نخستین تبلیغ
![نخستين تبليغ](/Original/1394/04/22/IMAGE635723886575232980.jpg)
به گزارش خبرگزاری رسا، خاطرات خودنوشت سفر تبلیغی حجت الاسلام سید احمد بطحایی ماه رمضان امسال به شهرستان انار استان کرمان منتشر شد.
متن یادداشت بدین شرح است:
علی زنگ میزند و میگوید: «حاجی آقا یک جا باید بری سخنرانی کنی.» میگویم: کجا؟ میگوید: «غریبه نیست، مسجد خواجا.» با گفتن مسجد خواجه گیج میشوم انگار چشم ام را بگذارم به دریچه یک دستگاه رنگارنگ. پرت میشوم به چند صد سال پیش. همه چیز سیاه و سفید است. طلبهای را میبینم که ریشهایش هنوز کامل دَر نیامده و هنوز آنقدر زلف برای شانه زدن روی سرش دارد.
لیستی از اولین ها پشت هم قطار میشود. اولین تبلیغ. اولین باری که عمامه به سر میگذارم. اولین باری که مردم به من اقتدا میکنند. پُشتم نماز میخوانند و پای صحبت هایم مینشینند. اولین بالار رفتن از پلههای منبر و سخنرانی و روضه خواندن. موقع روضه خواندن آنقدر خودم به گریه میافتادم که مردم نه از شنیدن اشعار و مصیبت های نامفهومم، که با دیدن اوضاع و احوالم دلشان میسوخت و گریه میکردند.
اولینهایی که در عین جذابیت پر استرس بود و هول انگیز. مثل خلبانی که بعد از گذراندن چندین ترم درسهای تئوری، حالا میخواهد وارد کابین خلبان هواپیما شود. آن هم نه یک هواپیمای دونفره آموزشی. این بار یک بویینگ 747 است و قدیمی ترین مسجد انار. میگویم: «علی جان حالا برای کِی هست؟» میگوید: «شب نوزدهم، اولین شب قدر.» نمیدانم باید خوشحال باشم که به موطن تبلیغم برمیگردم یا از اینکه شب نوزدهم باید دو مسجد سخنرانی کنم ناراحت. هرچند نمیتوان ساده از دیدن مسجد خواجه گذشت.
حتی اگر دعوت هم نمیشدم میرفتم یک شب و سَری به اهالیاش میزدم. یکی از جالب ترین مساجد انار. نزدیک قلعه تاریخی انار بود و سازمان میراث فرهنگی اجازه ترمیم هم نداده بود بهشان. با طاق های ضربی و دیوار خشتی. نامش خواجه شریف بود و خواجا صدایش میزدند.
هیچ غریبهای تویش نبود. بعد از سخنرانی من هم آقای «میم» که کت و شلواری بود و کمی مسن، میرفت بالای منبر. انگار سخنرانی من قانعشان نکرده بود. دوست دارم ببینم بچههایی که هنگام سخنرانی قایم باشک بازی میکردند چه شکلی شده اند. میگویم: «بگو میآیم.»/998/ت303/س