۱۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۵
کد خبر: ۲۸۵۱۱۷

باید منزوی شد تا مستقل شد

خبرگزاری رسا ـ امام در جواب کسانی که می‌گفتند ایران منزوی می‌شود، فرمودند: «باید منزوی شد تا مستقل شد.»، اگر کشوری در تحریم و انزوا باشد به همان اقتصاد مقاومتی دست می‌یابد و امروز امام خامنه‌ای بدان اشاره دارد و باعث استقلال ما خواهد شد.
جانبازان

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، جانبازان در دوران دفاع مقدس با فداکاری و جهاد در راه خدا، رسالتی بزرگ را به ثمر رساندند. کسانی که لبیک‌گویان به ندای منادی زمان راهی شدند و برای ایران اسلامی افتخار آفریدند. مجتبی شاکری جانباز و عضو شورای شهر تهران یکی از همان دلاوران است.

 

جانبازی که اگرچه از ناحیه دو چشم و دو دست مجروح شد، اما هرگز از جهاد و تلاش باز نایستاد و در کنار همسر فداکار و مجاهدش به موفقیت‌های روز‌افزون دست یافت.

 

مجتبی شاکری امروز خود را مرهون همراهی همسرش مهری یزدانی و ایستادگی خود می‌داند که با ازدواج با او برای همیشه در جهاد و مجاهدت ماندگار شد. همسری که در شور و عشق به زندگی‌اش زبانزد است. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با جانباز مجتبی شاکری، مهری یزدانی همسر و صدرا شاکری فرزند ارشد خانواده است که به همراه برادرانش سال‌هاست، چشم پدر شده‌اند و او را همراهی می‌کنند.

 

آقای شاکری از چگونگی جانبازی‌تان بگویید.

مجروحیت من به سال 1359 باز می‌گردد، چند ماهی به جنگ رسمی باقی مانده بود. هرچندجنگ تقویمی همان شهریور ماه 1359 است. اما جنگ از یک سال قبل آغاز شده بود و عراق در مرزهای ما کار را شروع کرده بود؛ بمب‌گذاری در لوله‌های نفتی، توزیع اسلحه و کمک به ضدانقلاب، خلق عرب، کومله و دموکرات. همان زمان تعدادی از مین‌هایی که در اطراف منطقه سنندج تله‌گذاری کرده بودند، جمع‌آوری و به تهران منتقل شد. من در زمان باز کردن یکی از مین‌های ضد‌نفر بودم که مین در دستانم منفجر شد و ترکش‌های مین باعث آسیب‌دیدگی دو دست، دو چشم و دندان‌هایم شد. طبق قاعده بنیاد در مجموع جانباز 140درصد هستم اما 70 درصد محاسبه می‌شوم. قبل از این اتفاق در گروه توحیدی صف و در ادامه به عنوان محافظ بیت در مدرسه علوی و رفاه فعالیت داشتم و بعد از گذراندن دوره‌های عالی فرماندهی در اوین، راهی استان‌های مختلف شدم. من به باختران و سنندج رفتم. مدتی بعد هم راهی افغانستان شدم.

 

چرا به افغانستان سفر کردید؟

با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، شوروی برای اشغال افغانستان اقدام کرد. سال 1358بود که ما برای آموزش مجاهدین افغانی رفتیم تا آنها بتوانند با رژیم کودتاگری که در آنجا حاکم شده بود مبارزه کنند. آموزش‌های ما شامل آموزش‌های عقیدتی، نظامی شامل آموزش استفاده از اسلحه، مواد منفجره، مین بود.

 

شما 22 سال بیشتر نداشتید که با آن شرایط به درجه جانبازی رسیدید، از اوضاع و احوال آن روزهایتان بگویید. چه کردید با مشکلات جانبازی و زندگی که باید ادامه پیدا می‌کرد؟

 

من بسیار فعال بودم اهل ورزش کونگ‌فو، کاراته اما به یکباره دو عنصر تحرک خود را از دست دادم؛ دست‌ها و چشم‌هایم. سال 1359 کمتر کسی در شرایط جسمی من بود. این بدان معنا بود که من نمی‌توانستم از تجربه کسی استفاده کنم. شرایط من وضعیت جسمی سختی بود.

 

بعد از مجروحیت از کارهای فیزیکی و ورزشی به کارهای فکری و مباحث معرفتی، فلسفی و تاریخی روی آوردم. 140در‌صد جانباز شده بودم، اما آرام ننشستم. با کمک خانواده و دوستان کتاب‌های مورد نیاز را مطالعه می‌کردم. به کمک همسرم توانستم ادامه تحصیل بدهم و کارشناسی ارشد اطلاعات استراتژیک را در دانشگاه امام حسین (ع)‌ با موفقیت سپری کردم. همسرم در ادامه تحصیل من نقش بسزایی داشت. ایشان دروس و کتب من را می‌خواندند و صوتشان را در نوار ضبط می‌کردند تا من به آنها گوش کنم و بتوانم در امتحانات شرکت کنم.

 

همراه با دانشگاه با دوستان راهی جبهه شدم تا کار فرهنگی انجام بدهم. من در آنجا خاطرات و روایات رزمندگان را در جنگ استخراج می‌کردم. سال 1364 بود که به گردان تخریب لشکر حضرت رسول‌(ص)‌ رفتم. من خاطرات را ضبط و در محافل و سخنرانی‌ها از آن استفاده می‌کردم. بعد متوجه شدم گنجینه خوبی در اختیار دارم.

 

مدتی مسئول دفتر ادبیات ایثار بنیاد جانبازان شدم. به همین خاطر ادامه کار فرهنگی‌ام را تحت عنوان «چهره‌های پر حادثه» در آنجا دنبال کردم. پیش از من مجتبی رحماندوست مسؤول بود. با همین وضعیت جسمی از مهمان‌های پر حادثه دعوت می‌کردم؛ از خلبان‌های عملیات‌ها، از بچه‌های اطلاعات عملیات، از شیمیایی‌ها و از بسیجی‌ها از تیپ‌های مختلف. بعد جمعی از اهالی هنر یعنی داستان‌نویس‌ها، کارگردان‌ها، فیلمنامه‌نویس‌ها و نویسندگان را هم دعوت می‌کردم. این عزیزان از چهره‌های پر‌حادثه سؤال می‌کردند. از حاصل این کار که بین سال‌های 1380 - 1375 اجرایی شد، 10 کتاب بیرون آمد. مدتی بعد هم که به بسیج دانشجویی رفتم، این کار را در همانجا دنبال کردم. در نهایت 13 کتاب خاطرات ناب از چهره‌های پرحادثه جنگ تهیه شد.

 

همانطور که خودتان اشاره کردید در آن سال‌ها کمتر کسی در شرایط جسمی شما بود. با این موضوع چطور کنار آمدید؟ بی‌تردید در شرایط سنی شما زندگی خیلی سختی پیش رو داشتید؟

زمانی که در بیمارستان بستری بودم، جمله‌ای از امام‌خمینی‌(ره )‌شنیدم که زندگی من را متحول کرد. شاید آن فرموده امام درباره جانبازی من نبود و ربطی به مشکل من نداشت اما خیلی به من کمک کرد. کاری کرد که من مسیر زندگی‌ام را بهتر طی کنم. آن زمان ماجرای تسخیر لانه جاسوسی اتفاق افتاده بود و امریکا‌یی‌ها دائم تهدید و تحریم می‌کردند. خیلی‌ها هم می‌گفتند با این تهدید‌ها و تحریم‌ها ایران منزوی خواهد شد.

خوب به یاد دارم. امام در جواب کسانی که می‌گفتند ایران منزوی می‌شود، فرمودند: «باید منزوی شد تا مستقل شد.» این جمله امام مربوط به آن شرایط بود ولی من با خود گفتم چه جمله قشنگی است و جمله امام برای من این مفهوم را در برداشت که آدمی در انزوا به درون و استعداد‌های خود پی می‌برد و آنها را شکوفا می‌کند. و اگر کشوری در تحریم و انزوا باشد به همان اقتصاد مقاومتی دست خواهد یافت و خواهد رسید که امروز امام خامنه‌ای بدان اشاره دارد و باعث استقلال ما خواهد شد. این جمله امام من را متحول کرد و من به استعداد‌های درونی خودم رجوع کردم. داشته‌هایم را مورد بررسی قرار دادم که من با این داشته‌ها چه می‌توانم کنم. من حافظه‌ای داشتم که می‌توانست ضبط کند و زبانی که می‌توانست حرف بزند. آنقدر برای خودم برنامه ریختم که زمان هم کم می‌آوردم. همه تلاش خود را انجام دادم تا از این موهبت الهی بهترین بهره را ببرم.

 

مهری یزدانی ، همسر جانباز

 

ابتدا خودتان را معرفی کنید و از همراهی‌تان با انقلاب و جنگ بگویید.

مهری یزدانی هستم متولد اول فروردین ماه 1339. پدر و مادر من اگرچه سواد چندانی نداشتند اما اعتقاد زیادی به روحانیت داشتند. وقتی زمزمه انقلاب اسلامی به گوشمان رسید ما هم مانند سیل خروشان مردمی که در این عرصه حضور داشتند به آنها پیوستیم و همراهشان بودیم. آن زمان هر کسی هر کاری که از دستش برمی‌آمد برای کشور و انقلاب انجام می‌داد. من هم همینطور بودم. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی راهی سپاه پاسداران شدم و کمی بعد‌تر آموزش امداد‌گری را دیدم.

 

چه نیازی به حضور زنان در عرصه‌های نظامی و غیر‌نظامی بود، خانواده با فعالیت‌های شما مشکلی نداشتند؟

تکلیف ما را ولایت مشخص می‌کرد. حضرت امام‌خمینی(ره) ‌‌ بر حضور زنان در عرصه‌های مختلف اجتماع تأکید داشتند. ما هم احساس تکلیف می‌کردیم و می‌خواستیم گامی مؤثر برای انقلابمان برداریم. سال 1360بود که برای آموزش امدادگری راهی سر پل ذهاب شدم. خانواده کمی با حضور من به خاطر ناامنی منطقه مشکل داشتند.

 

آن زمان هنوز ازدواج نکرده بودید؟

خیر، 20 سال داشتم و آن روزها خیلی بحث ازدواج من پیش می‌آمد اما من تصمیم خودم را در مورد ازدواج گرفته بودم. دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که جانباز باشد. همه دغدغه من بعد از انقلاب زندگی و مسائل جانبازانی بود که در مسیر انقلاب به این درجه از ایثار نائل شده بودند. همواره نسبت به این عزیزان احساس دین می‌کردم. حضور در بیمارستان سر پل ذهاب و دیدن مجروحان و جانبازان و همراهی با آنها من را در تصمیمم مصمم‌تر کرده بود. اصلاً حاضر نبودم با فردی که از لحاظ جسمی سالم است ازدواج کنم.

 

چطور با آقای شاکری آشنا شدید؟

با معرفی یکی از دوستانم با جانباز شاکری آشنا شدم. به محض پیشنهاد دوستم موافقت کردم. دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که جسماً توانایی چندانی برای انجام کارهایش نداشته باشد تا من بهترین خدمت را به او انجام دهم. می‌خواستم تمام توانم را برای همسر آینده‌ام هزینه کنم. اما هنوز خود آقای شاکری در جریان پیشنهاد دوستم نبودند. وقتی ماجرا را برای ایشان بازگو می‌کنند ایشان نمی‌پذیرند و زیر بار ازدواج با من نمی‌روند. می‌گفتند که من ازدواج نمی‌کنم قصد ازدواج ندارم. اما مدتی بعد با وساطت برادرشان راضی شدند که با من ملاقاتی داشته باشند. من از پادگان به تهران آمدم تا با ایشان دیدار داشته باشم. وعده دیدار ما منزل شهید بروجردی بود. صحبت‌های اولیه انجام شد و ایشان از دلیل کار من پرسیدند و من به ایشان گفتم که با ازدواج با جانباز می‌خواهم همواره خود را در صحنه جهاد و مبارزه احساس کنم و تکلیف خود را در مقابل آرمان‌های امام خمینی و انقلاب ایفا نمایم.

 

خانواده‌تان با ازدواج شما با یک جانباز آن هم در شرایط جسمی آقای شاکری، موافق بودند؟

خانواده من با این ازدواج مخالفت کردند. پدر از من تعهد گرفتند که بعد از ازدواج با آقای شاکری پا در شهر تنکابن نگذارم. از گرفتن مراسم عروسی و جهاز محروم شدم. پدر گفتند: در صورت هر‌گونه مشکل در زندگی حق آمدن به خانه پدری را ندارم. در نهایت اصرار‌ها و درگیری‌هایی که در بحث ازدواج من و مخالفت‌های خانواده وجود داشت، من زندگی با آقای شاکری را انتخاب کردم. همه به کنایه می‌گفتند: چگونه می‌خواهی زندگی‌ات را بگذرانی. من هم گفتم: من می‌روم خانه مردم کار می‌کنم. برای مردم لباس می‌شویم و خرج زندگی‌ام را در‌می‌آورم. اما با ایشان ازدواج می‌کنم. عقدمان را هم امام خمینی خواندند.

 

از مراسم عقدتان در محضر امام برایمان بگویید.

بعد از مراسم خواستگاری متوجه شدم که قرار است عقدمان در محضر امام خمینی(ره) جاری شود. خیلی خوشحال شدم. به محضر امام خمینی رفتیم. پدرم هم حضور داشتند. به محض رسیدن به محضر امام، پدر دست امام را بوسیدند و گریه کردند. نمی‌دانم چگونه برایتان توصیف کنم. نفس امام خمینی پدرم را از این رو به آن رو کرده بود. بعد از عقد پدر برایمان مراسم مفصلی گرفت. آخر وقت بود و من می‌خواستم به خانه بروم. مادرم آمد تا مرا بدرقه کند، دست آقای شاکری را بوسید و گفت دخترم شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر ایشان از شما ناراضی باشند. نمی‌دانم نفس مسیحایی امام چه کرده بود که همه چیز برعکس شده بود. همه آن مخالفت‌ها و مشکلات بعد از عقد در محضر امام به فراموشی سپرده شد.

 

از زندگی با آقای شاکری برایمان بگویید، زندگی با ایشان برایتان سخت نبود؟

آقای شاکری برای من در زندگی همانند استادی بود که من همچنان در حال شاگردی ایشان هستم. او با همان دستان جانبازش همواره در زندگی دستگیر من بوده است. من به‌خاطر تربیت بچه‌ها و زندگی از حضور در اجتماع و فعالیت‌های اجتماعی گسترده کنار کشیدم. در حال حاضر هم همراه سه عروس خود در یک جا زندگی می‌کنم. خدا را شکر تفکر عروس‌ها هم به تفکرات خودمان نزدیک است. من هیچ دشواری و سختی و هیچ کمبودی در کنار آقای شاکری نداشتم. وقتی من فرزند دومم را داشتم، 10 سالی از زندگی من گذشته بود و خیلی‌ها انتظار داشتند که من خسته شوم و این را ابراز کنم. همه انتظار طلاق داشتند. فرزند سوم که به دنیا آمد گفتند: تو خسته نشدی؟ من می‌گفتم: از چه باید خسته شوم. در این زندگی چیزی نیست که من را خسته کند. من معتقدم که برای رسیدن به بهترین‌ها و برترین‌ها باید تلاش کنیم. برای رسیدن به گنج با ارزش باید اعماق زمین را بکنیم. شهدا تلاش کردند که به شهادت رسیدند. برخی تصور می‌کنند چون آقای شاکری مسئولیت اجتماعی دارد و در شورای شهر است، تحول عظیمی در زندگی‌مان ایجاد شده است. اما زندگی من هیچ تغییری نکرده است؛ یک زندگی ساده است و دور از تجملات. چون اعتقاد دارم وقت فردی داشته باشد و هیچ تغییری در او ایجاد نشود هنر کرده است. نمی‌خواهم وقتی فرد نیازمندی به خانه من می‌آید احساس حقارت کند. در این صورت این زندگی هیچ فایده‌ای ندارد. باید طوری زندگی کنم که دیگران حسرت و غصه زندگی ما را نخورند. شش سالی هم است که تشکل همسران جانبازان را راه‌اندازی کرده‌ایم. بعد از جنگ به واسطه فرزندان و مشغله‌های زندگی از جنگ دور شدیم اما با راه‌اندازی تشکل خانواده جانبازان و شهدا دور هم جمع شدیم. این تشکل باعث پیوند جانبازان با هم شد. جمعی 200 نفره که برنامه‌های اردویی و تفریحی را برای روحیه دادن به خانواده جانبازان برگزار می‌کند.

 

صدرا شاکری

 

پسرهایی که چشم پدر شدند

صدرا، ثار‌الله و امین‌الله پسر‌های آقای شاکری هستند. صدرا شاکری متولد 1361 است و فرزند ارشد خانواده. پسر‌های آقای شاکری همواره همراه پدر هستند و صدر ‌الله به نمایندگی از برادرهای دیگر از این همراهی برایمان می‌گوید:

 

پدر در سال 1359 بر اثر اصابت ترکش مین مجروح شدند و دو چشم و دو دست خود را از دست دادند. سال 1360 ازدواج کردند و من سال 1361 به دنیا آمدم. از اوان کودکی من ایشان بینایی نداشتند. یعنی نه ایشان من را دیده‌اند و نه من سلامت پدر را دیده‌ام.

 

هر فرزند وقتی پدر و مادر را درک می‌کنند، با آن آداب و سنن که پدر و مادر در خانه به عنوان قانون اجرایی می‌کنند، پیش می‌رود. اگر پدر حین رشد ما بینایی‌اش را از دست می‌داد شاید شرایط برای خودش و ما فرق می‌کرد. سختی اینکه پدر از همان ابتدا بینایی نداشت، در اوان کودکی خیلی برای ما قابل درک نبود. بعد‌ها که بزرگ‌تر شدیم، این سختی خودش را به ما نشان داد.

 

به مرور زمان این برای ما جا افتاد که شرایط پدر نسبت به باقی پدر‌ها فرق می‌کند. اما در این میان آنچه باعث تقویت روحیه و رشد ما شد، نوع رفتار و نگاه مادر نسبت به این قضیه بود که خودش را خوب نشان داد. مادر و خود حاج‌آقا چنان کار را عزتمند جلو می‌بردند که هیچ‌گاه، چیزی برای ما عقده نشد. حاج‌آقا تا آنجا که می‌توانند کارهای شخصی‌شان را خودشان انجام می‌دهند و تا حد ممکن به ما ارجاع نمی‌دهند.

 

از طرف مادر هم آنقدر مسائل زندگی عزتمند جلو می‌رود که ما اصلاً احساس نمی‌کنیم که پدر ما با باقی پدرها تفاوتی دارد، ما هیچ فرقی احساس نمی‌کنیم و گاهی هم اصلاً یادمان می‌رود که پدر نابیناست و نمی‌تواند از دستانش استفاده کند. آن زمان اگر نوجوانان و جوانان خود را به قافله جهاد و مبارزه نمی‌رساندند، خود را عقب‌افتاده می‌دیدند و تمام تلاش خود را انجام می‌دادند تا به کسانی که برای کشور و اعتقاداتشان خدمت می‌کنند، برسند. پدر و مادر ما هم همینطور بودند. حاج آقا با همین اندیشه وارد این مکتب شدند و حاج خانم هم بنا به حس تکلیف و ادای دین مجاهدت نمود و زندگی جهاد‌گونه‌ای برای خود انتخاب کرد. ما بچه‌ها هم صداقت نیات پدر و مادرمان را در طول زندگی متوجه شدیم. هر دو در کنار هم این مسیر را طی کردند. ما هم تلاش کردیم که این کارها را ادامه بدهیم. صدق نیت پدر و مادر و کارهایی که آنها انجام داده‌اند برای ما بسیار ارزش داشت./998/د102/س

 

منبع: روزنامه جوان

ارسال نظرات