۱۶ مهر ۱۳۹۴ - ۱۳:۲۴
کد خبر: ۲۹۳۷۸۳
برگی از خاطرات جنگ؛

به شهادت فرزندتان افتخار کنید

خبرگزاری رسا ـ می گفت اگر شهید شد مبادا گریه کنید، بلکه با سرافرازی در میان مردم راه بروید و افتخار کنید که فرزندتان را در راه خدا داده اید، عاشق شهادت بود و همچنان که در وصیت نامه اش نوشته بود که خدایا به سویت می آیم و دوست دارم قبولم کنی و خدا هم همانطور که می خواست، او را پیش خودش برد.
روحاني شهيد محمد رجبي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، روحانی شهید حجت الاسلام محمد رجبی فرزند رضا پنجم دی ماه 1341 در روستای کرین خلخال به دنیا آمد و سال 1347 برای اول ابتدایی در روستای زادگاهش ثبت نام کرد، راهنمایی را در شهرستان کلور خواند و در حوزه علمیه جعفریه خلخال اسم نوشت و بعد از سه سال برای ادامه تحصیلات حوزوی به قم رفت.

 

وی در عین حال که در کتابخانه های عمومی حضرت آیت الله مرعشی نجفی و دارالتبلیغ قم عضویت داشت، در حزب جمهوری اسلامی کرج هم فعالیت می کرد و افزون بر این وی دادیار یکی از دادگاه های کرج هم بود.

 

شهید رجبی دروس حوزوی را تا شرح لُمعه خواند و با شروع جنگ، او که عضو سپاه خلخال شده بود، دروس حوزوی را نیمه تمام گذاشت و به جبهه رفت و در نهایت هم بیست و ششم مهر ماه 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار به شهادت رسید.

 

در تار یکی شب مایحتاج زندگی مستضعفان را به خانه هایشان می‌برد

محمد مدتی در قم طلبه بود و بعد از آن به کرج رفت و شنیدم دادیار یکی از دادگاه های آن شهر شده است، روزی گفت: می خواهم بیایم و در خلخال بمانم، گفتم: مگر حقوقت آنجا کمه؟ جوابم را نداد، وقتی تابستان همان سال آمد و کارهایش را دیدم از سؤالم پشیمان شدم، محمد اصلاً در پی پول نبود و فکر و ذکرش خدمت به مردم بود.

 

در تاریکی شب به خانه افراد مستضعف می رفت و برایشان مایحتاج زندگی می برد، روزی به جایی که می گفتند اتاق کارش است، رفتم و وقتی متوجه شدم مسئوولیت مهمی دارد دیگر شرمم می آمد بگویم در کار کشاورزی کمکم کند، آرام و قرار نداشت و در روستاهای اطراف انجمن اسلامی و صندوق قرض الحسنه راه می انداخت، بیشتر خانواده ها تلویزیون نداشتند و برایشان تلویزیون می برد، فیلم پخش می کرد و پای درد دل آ نها می نشست.

 

وصیت

چند وقت بعد از شروع جنگ هرچی پول در جیبش داشت به جبهه کمک کرد، وقتی هم که خودش می رفت جبهه سفارش کرد اگر شهید شد مبادا گریه کنید، بلکه با سرافرازی در میان مردم راه بروید و افتخار کنید که فرزندتان را در راه خدا داده اید، عاشق شهادت بود و همچنان که در وصیت نامه اش نوشته بود که خدایا به سویت می آیم و دوست دارم قبولم کنی و خدا هم همانطور که می خواست، او را پیش خودش برد.

 

دختر یک خانواده سادات

اواسط تیر ماه سال 1359 محمد آمد خانه، گفت در سپاه خلخال گفته اند باید برود ازدواج کند، محمد هم گفته بود وقتش نیست و آن ها روی حر فشان اصرار کرده بودند، گفتم: این که خیلی خوبه، گفت: می روم اتاق و تو قضیه را به بابا بگو، گفتم: باشه، خندید و رفت، به بابا و مامان گفتم از سپاه خلخال گفته اند محمد باید ازدواج کند و او هم راضی شده است.

 

بابام گفت: چه بهتر، این که خجالت ندارد، مامانم هم خوشحال شد، بابا به من گفت: احمد برو به عموهایت بگو بیایند امشب برویم برای محمد خواستگاری، شب رفتند خواستگاری، بابا دختر یک خانواده سادات را برای محمد در نظر گرفته بود، آنها وقتی به خانه برگشتند کنارشان نشستم و به حر فهایی که زده بودند گوش دادم، رفتم آن یکی اتاق و محمد که سر نماز بود، تا مرا دید سلام نماز را داد و پرسید: چی شد؟ گفتم: بابای دختر دو هفته مهلت خواسته تا جواب بدهد.

 

محمد رفت سجده و ندیدم بلند شود، وقتی از اتاق بیرون می آمدم صدای دعایش را شنیدم، ناراحت هم بود از این که پدر دختر زود جواب نداده است، چون می خواست اعزام شود و هنوز بلاتکلیف می رفت.

 

وداع

دم غروب یکی از روزهای مهر ماه 1361 محمد با موتور به خانه آمد، آن روزها هنوز تو روستا بودیم، محمد به پدرم گفت: فردا می خواهم بروم خلخال؛ پدرم پرسید: خیر باشه؟ محمد گفت: اعزامم، می خواهم به جبهه بروم، صبح وقتی راه می افتاد به من گفت: احمد مواظب بابا و مامان باش، با بابا و مامان روبوسی کرد و نشست پشت فرمان موتور و گاز داد، مامان کاسه آبی پشت سرش ریخت.

 

هر وقت محمد و دوستش عبدالله طوفانی را می دیدم، هر کدام به دیگری می گفت من زودتر از تو شهید می شوم، یک بار هم در مزار شهدای روستای کرین همین بحث را کردند و محمد تکه چوبی را در زمین فرو کرد و گفت: شهید که شدم همین جا دفنم کنید، عبدالله گفت: چه برای خودش هم نشانه می گذارد، شاید من شهید شدم، محمد گفت: نه همه چی دست خدا است.

 

همانطوری هم شد و یکی دو روز مانده به تاسوعا و عاشورا خبر آوردند محمد شهید شده، عبدالله با تویوتای سپاه خلخال، جنازه محمد را به روستا آورد و در همان جایی که علامت زده بود دفنش کردیم.

 

احسنت ننه

وقتِ دروی جو بود که محمد به دنیا آمد، در روستای کرین پیش مادر شوهرم می ماندیم، بچه حرف گوش کنی بود، بزرگتر که شد شب ها چراغ زنبوری دستش می گرفت و همراه پدرش می رفت مزرعه، در کرین، کلور و خلخال درسش را ادامه داد، وقتی در حوزه علمیه خلخال و قم طلبه بود با پول خودش کتاب و دفتر می خرید.

 

دست‌پخت خوبی داشت و وقتی در خانه بود نمی گذاشت به چیزی دست بزنم، روزی آمد و گفت: می روم پاسدار شوم، گفتم: برو، وقتی هم که می رفت جبهه، قرآن را بالای سرش گرفتم، از زیر قرآن رد شد و با خوشحالی گفت: احسنت ننه... احسنت ننه...

 

دستگیری از فقرا

من معلول جسمی هستم و محمد که به خانه می آمد همیشه دلداری ام می داد و می گفت: هر طوری شده تو را می برم دکتر تا پایت را عمل کنند و خوب شوی، دستم را می گرفت و می برد مسجد، دوستانش در خلخال هیأتی داشتند و روزهای جمعه می رفتیم آنجا و در مراسم دعای ندبه آن ها شرکت می کردیم، مدام می گفت: هیچ وقت نمازت را فراموش نکن، هر قدر توانستی دست فقرا را بگیر.

 

خوشحال رفت

آخرین بار که می خواست برود جبهه خواهر کوچکم معصومه دست از گریه برنمی داشت، محمد گفت: معصومه چرا ناراحت است؟ مادرم گفت: شیر می دهم آروم می شود، محمد از پدر و مادرم حلالیت خواست، هر دو گفتند برو حلالت، مرا هم گرفت بغلش و بوسید.

 

جلوی خانه هرچی هندل زد موتور روشن نشد، پسرعمویم حسن از جایی پیدایش شد و گفت: چه خبره محمد؟ محمد گفت: موتورم روشن نمی شود، بنزین هم دارد ولی ادا درمی آورد، پسر عمو هندل زد و موتور در جا روشن شد، محمد طوری خوشحال شد که انگار دنیا را به او دادند، هر دو نشستند ترکِ هم و دوری زدند، پسر عمو پایین آمد و با هم روبوسی کردند و محمد رفت هنوز خنده و چشمان نگرانش جلوی چشمم است، ولی خدا خواست به آرزویش برسد./1330/ت303/ف

 

ارسال نظرات