من برای خدا می جنگم و شما برای خدا کار کنید
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، طلبه شهید رحمت الله زکی پور فرزند زکریا چهاردهم فروردین 1341 در روستای شال خلخال به دنیا آمد و ابتدایی را در زادگاهش و راهنمایی را در کلور خواند.
سال 1359 بعد از سوم راهنمایی به حوزه علمیه قم رفت و در جنگ های نامنظم شرکت کرد و بیست و چهارم شهریور ماه 1360 به شهادت رسید.
این ها رفتنی اند
دو، سه سال مانده به انقلاب، رحمت الله و دوستانش ساعت دوازده شب در خانه ما مخفیانه جلسه می گذاشتند، چند بار کدخدا آمد دم در و گفت: شنیدم جلسه های ضد شاهنشاهی راه می اندازید، پدرم جلویش در آمد و ردش کرد، کدخدا دوباره با چوب دستی پشت بام ما ظاهر شد و داد و بیداد راه انداخت.
رحمت به کدخدا گفت: آدم از در داخل می آید، اینطوری آمدی و تهدید هم می کنی؟ کدخدا گفت: خلاف کردید و برای همین اینجا هستم، رحمت خواست با چوب دستی به پشت بام برود ولی پدرم گفت: مهمان احترامش واجب است، رحمت هم گفت: اینجور آدم ها مهمان نیستند عذابند.
پدرم به کدخدا گفت: باشد جلویش را می گیرم، کدخدا که رفت پدرم به رحمت هم گفت: بعدِ کدخدا فردا پس فردا از خلخال می آیند و دست بسته ما را می برند، رحمت گفت: بابا ناراحت نباش این ها رفتنی هستند.
مسافرکشی
یکی از روزهای تابستان سال 1359 رحمت به پدرم گفت: می خواهم بروم قم درس طلبگی بخوانم، پدرم گفت: تو نان آور خانه ای، آن روزها رحمت با قاطر به روستاهای اطراف مسافر می برد، به خانه که می رسید پو لهایش را کف دست پدرم می گذاشت، پدرم می گفت: این همه راه را تو رفتی و آنوقت... رحمت هم می گفت: پول می خواهم چیکار، درآمد زیادی نداشتیم و اسم مان باغدار بود.
خبر
هشتم تیر ماه 1360 با پدرم در باغ علف درو می کردیم که رحمت آمد، از دیدنش خوشحال شدیم، رادیوی کوچکی دستش بود و با پدرم روبوسی می کرد، رادیو روشن بود، گفتم: رادیو دستته؟ گفت: انگار خبرهایی شده، حین خوش و بش با پدرم رفت گوشه ای نشست و زد زیر گریه، پدرم پرسید: چی شده مگه بابایت را کشتند؟ رحمت گفت: آیت الله بهشتی را ترور کردند، از نارحتی به خانه برگشتیم.
مرگ بر آمریکا
ما هم شهادت آیت الله بهشتی را از بلندگوی مسجد شنیدیم، چشم های رحمت پر اشک و صورتش قرمز قرمز شده بود، به پدرم گفت: اگر بمیرم کارهایت را تعطیل نمی کنی؟ می دانید بهشتی کی هست که می خواهید به باغ برگردید؟ مردم اگر بفهمند باید به مجلس ترحیمش بروند، برایش عزاداری کنند و مرگ بر آمریکا بگویند.
شفاعت
یک هفته بعد از شهادت دکتر بهشتی رحمت گفت: می خواهم به جبهه بروم، پدرم اجازه نداد، رحمت دست به دامان مادرم شد و هر روز می گفت: تو را خدا اجازه مرا از بابا بگیر، اگر اجازه ندهد نمی توانم بروم، دو نفری پدر را راضی کردند، روز اعزام وقتی پدر و مادرم به خانه برگشتند دیدم مادرم ناراحت است. گفتم: چی شده؟ گفت: نمی دانی در خلخال چی گفتم، پدرم گفت: مادرت آخرین بار که رحمت را بغل کرد گفت حلالت نمی کنم مگراینکه در آن دنیا شفاعتم کنی.
انگار یک زن کلوری از این حرف مادرم تعجب کرده و گفته بود: این چه حرفی بود زدی؟ مادرم گفته بود: یک دفعه از دهانم پرید، رحمت هم جلوی مینی بوس به دوستانش گفته بود: مادرم رضایت داده و از این لحظه باید به من شهید زنده بگو یید، شهید که بشوم، شفاعت مادرم پای خودم است.
روزنامه جمهوری اسلامی
همیشه کتاب جامع المقدمات دستش بود، در اوقات بیکاری جلوی مدرسه فیضیه با صدای بلند داد می زد: روزنامه جمهوری اسلامی... روزنامه جمهوری اسلامی... تیترهایش را هم می خواند.
روزنامه را از دفتر حزب می گرفت، در خیابان خاکفرج در خانه نیمه مخروبه پیرزنی مستأجر بود، شبی با اصرار مرا به خانه اش برد، لوله آهنی شبیه دیلم را به دیوار تکیه داده بود، آهن گرد شبیه توپ را هم روی دیلم گذاشته بود، پرسیدم: این کارها چیه می کنی؟ گفت: اگر زلزله بیاید با کوچ کترین تکان توپ می افتد و بیدارم می کند.
حال عجیب
چهاردهم تیر ماه 1360 وقتی می خواست به جبهه برود به خانه آمد، حالت غریبی داشت، گفت: می روم و دیگر برنمی گردم، خداحافظی کردیم و رفت، بیست و چهارم شهریور 1360 که شب جمعه هم بود، دم غروب حال عجیبی داشتم و بغض گلویم را گرفته بود، داشتم خفه می شدم، دلم گریه می خواست و نمی توانستم.
اوایل دعای کمیل، برادرم که داماد همین خانواده هم هست، به مسجد آمد. صدایم زد و گفت: رحمت الله شهید شده، بغضم ترکید و متوجه شدم چرا در آن حال بوده ام، تکیه کلام رحمت همیشه این بود: من برای خدا می جنگم و شما برای خدا کار کنید.
شکلات و نقل
وقتی پیکرش را به روستای شال آوردند مادرم جلوی آمبولانس شکلات و نقل پاشید، به خانه که برگشتیم با گریه از او پرسیدم: مامان چرا شکلات و نقل؟ گفت: آرزو داشتم روز دامادی اش این کار را بکنم و دیدم امروز همان روز است./1330/ت303/ی