حاشیهای بر یک متن تمام نشدنی
به گزارش سرویس اندیشه خبرگزاری رسا، برای متنی همچون اربعین، حاشیه نوشتن کار دشواری است. انگار همه حاشیهها، خود بخشی از متن بزرگ اصلیاند. اصلاً در این سفر، متن اربعین، زیارت اباعبدالله الحسین(ع) است و همه ارکان، حاشیههای این متن ارزشمندند. از متن گفتن کار هر کسی نیست؛ اهلش را میخواهد. ما آدمهای حاشیهای هستیم. شاید گوشهای از حاشیهها را بتوانیم روایت کنیم.
حاشیه نخست؛ گذر از مرز
مهران، چذابه و شلمچه این روزها اسامی آشنایی هستند. عبور از مرز نخستین قدم در این سفر است. امسال نیز همچون سال گذشته از مرز چذابه گذشتیم. امکانات طرف ایرانی و عراقی بیش از پارسال بود، اما همچنان ازدحام جمعیت و زمان در صف ماندن به ویژه در گیت عراق که مدام سیستمهایشان قطع میشد، زوار را اذیت میکرد.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر، سرانجام طرف عراقی مهر ورود را داخل پاسپورتهایمان زد و ما از مرز عبور کردیم. پس از گذشت چند ساعت در صف ورود به عراق مکانی را میخواستیم که نماز خوانده و کمی استراحت کنیم. رو به چهار همسفر دیگرم کردم و گفتم: «شکیب، ابوذر، امین و احمد بهتر است آنجا نماز بخوانیم.» با دست موکبی را نشان دادم.
موکب در واقع همان ایستگاههای صلواتی خودمان است که هر یک از طول مسیر خدمتی را به زوار ارائه میکند. یکی چایی میدهد، یکی زائران را به غذا دعوت میکند، دیگری زوار را ماساژ میدهد و برخی جای خواب و استراحت را آماده میکنند.
پس از آن که در موکب نماز را اقامه کردیم، یکی از خادمان جلو آمد و از ما پرسید که آیا ناهار خوردهایم یا نه. رو به خادم که بعدها فهمیدم نامش ابومرتضی است کردیم و با تکان سر پاسخ منفی دادیم. برایمان ناهار آورد و بعدش هم بساط موز و نارنگی پهن بود. پرسید چند نفریم. گفتیم 5 نفر. از ما خواست شب را در منزلش در العماره گذرانده و فردا به نجف برویم. پس از مشورتی با دوستان دعوت «ابومرتضی» را پذیرفتیم و راهی العماره شدیم. کوله پشتیها را درون صندوق عقب پژو پارس سفید رنگش که پشت موکب پارک شده بود، قراردادیم و زمانی که میخواستیم سوار شویم گفت: «یک دروازه دیگر جلوتر هست و تا آنجا باید پیاده بروید و پس از عبور از دروازه سوار ماشینش شویم.»
حدود صد متری را پیاده رفتیم تا به دروازه رسیدیم. مأمور عراقی آنجا نشسته بود و پاسپورتهای مهر زده شده را بازرسی میکرد. از قضا پاسپورتهایمان را در کوله پشتیهایی که پشت یک پژو پارس سفید رنگ آدمی که حتی شمارهای از او نداشتیم و او را نمیشناختیم، جا گذاشته بودیم. تنها یکی از ما پاسپورت همراهش بود. چه باید میکردیم؟ (کشور عراق لطفاً ما را برای کاری که کردیم ببخش. باور کن هم پاسپورت داشتیم. هم ویزا و هم مهر ورود. تنها در آن لحظه پاسپورتها همراهمان نبود!)
منتظر کمی شلوغی شدیم. چفیههای دورگردنمان را برداشتیم تا کمی تغییر قیافه داده باشیم. به آرامی از پشت سر مأمور عراقی دو نفر دو نفر رفتیم داخل کشور عراق!
حاشیه دوم؛ العماره و ابومرتضی
العماره نزدیکترین شهر عراق به مرز چذابه است؛ تقریباً در فاصله 75 کیلومتری. جادههای عراق برخلاف ماشینهای لوکس و درجه یکشان، پر از دست انداز و چاله است. رانندههای عراقی معمولاً با سرعت زیادی رانندگی میکنند و البته خبری نیز از پلیس راهنمایی و رانندگی در این جادهها نیست... به خانه «ابومرتضی» که رسیدیم چند بچه قد و نیم قد سریعاً جلو آمدند و خوش آمد گفتند. داخل خانه که رفتیم با یک منزل ساده، ولی تمیز روبرو شدیم.
پس از چند دقیقه استراحت «ابومرتضی» پرسید: «مایلید برای نماز جماعت مغرب و عشا به مسجد برویم؟» شکیب که به زبان عربی مسلط بود و وظیفه ترجمه را به عهده داشت، پس از ترجمه سخنان میزبان عراقیمان، جواب مثبتمان را برایش ترجمه کرد. نماز مغرب و عشا را در مسجد ثارالله العماره به جماعت خواندیم و به خانه برگشتیم. «ابومرتضی» سفره شام را پهن کرد و با اصرار ما کنارمان نشست. منتظر بود، لبتر کنیم و چیزی بخواهیم تا سریع برایمان بیاورد. کیلومترها دورتر از مرز ایران، در خانه یک عراقی که چیزی از او نمیدانستیم سر سفره شام نشسته بودیم و با خیال راحت بدون حتی ذرهای نگرانی غذا میخوردیم.
از شغلش که پرسیدیم، گفت: کارگر بیمارستان است. سه پسر به نامهای مرتضی، مجتبی و رضا و دو دختر به نامهای سکینه و معصومه داشت. همسرش تا پنجم دبستان در سوسنگرد درس خوانده و فارسی بلد بود. پس از شام به پسرعمویش زنگ زد و گفت که ما خانهاش هستیم. از او دعوت کرد تا به خانهاش بیاید. پسر عمویش حدود پنجاه سال سن داشت و حسابدار یک شرکت خصوصی بود.
صحبت به مسائل سیاسی روز عراق رسید؛ وضعیت داعش، گروههای سیاسی موجود، آینده عراق و... . نظرش این بود که چون عراق ولایت فقیه ندارد این همه مشکل دیده میشود. بحث تازه گل انداخته و گرم شده بود که دوستان خسته از سفر خواستند بحث را تمام کنیم. لاجرم قبول کردم.
ابومرتضی؛ نفر دوم از سمت چپ و فرزندانش. نکته: من در عکس نیستم
حاشیه سوم؛ نجف
صبح برای نماز بیدار شده و برای رفتن به سوی نجف آماده شدیم. از خوش شانسی ما همسایه «ابومرتضی» یک دستگاه ون داشت و آماده رفتن به نجف بود. سوار شدیم و در مسیر مسافرهای ایرانی دیگری را نیز سوار کردیم. ناهار را در یکی از موکبهای مسیر خورده بودیم و حدود ساعت 3 بعد از ظهر به نجف رسیدیم. «ابومحمد» میزبان ما در نجف، آماده رسیدنمان بود. او دوست پسرعموی «شکیب» و ساکن نجف بود. شکیب تماس گرفته و گفت که به نجف رسیدیم. «ابومحمد» با ماشین گران قیمتش به دنبالمان آمد و ما را به خانهاش برد.
پس از کمی استراحت آماده رفتن به حرم حضرت امام علی(ع) شدیم. با ماشین «ابومحمد» به مسجد «حنانه» یا همان موضع رأس الحسین(ع) که مدتی سر مبارک آن حضرت آن جا قرار داشت، رفتیم. مسجد مملو از ایرانیانی بود که بر پای منبر حاج آقا پناهیان نشسته بودند. برای خواندن نماز مغرب و عشا به سختی جایی پیدا کردیم و پس از اقامه نماز به سوی حرم حضرت امیر(ع) به راه افتادیم.
به دلیل مسائل ترافیکی به هیچ ماشینی اجازه نزدیک شدن به محدوده چند کیلومتری حرم را نمیدادند و پس از تقریباً 3 کیلومتر پیاده روی سرانجام به حرم مطهر رسیدیم و چند ساعتی را در حرم گذراندیم. پس از آن دوباره 3 کیلومتر پیاده به مسجد «حنانه» برگشتیم و با «ابومحمد» تماس گرفتیم تا دنبالمان بیاید. خانه «ابومحمد» یک مزیت مهم داشت و آن چیزی جز اینترنت wifi نبود! رمز را از «ابومحمد» گرفتیم و 2 روز دوریمان را از محیط مجازی به سرعت جبران کردیم.
حاشیه چهارم؛ مشایه
در اربعین، کربلا قلب عالم است. برای درک آن باید در مسیر پیاده روی باشی تا بفهمی چه میگویم. میلیونها انسان، از هر رنگ، نژاد، دین، مذهب، ملیت و سن و سال برای رسیدن به یک هدف مشترک در حرکتند. اربعین نماد اتحاد شیعه و مشایه(پیاده روی) زمینه بروز این نماد است. قبله رهروان، حرم حسین(ع) است و مشی انسانها در این مشایه، رسیدن به حریم حرم. اربعین انگار حج شیعیان است و مشایه، سعی صفا و مروه و عرفات و منایش. در پیاده روی اربعین پیش از هر چیز اخلاص انسانها دیده میشود. هیچ قلم و هیچ دوربینی نمیتواند صفای این احساس عظیم که بسیاری از انسانهای مخلص با پای پیاده به سوی کربلا قدم بر میدارند و میزبانانی که مخلصانه خدمت میکنند به زوار را توصیف کند.
زمانی پیرزنی را میبینی که با قامت خمیده و عصا زنان به سوی کربلا قدم بر میدارد. وقتی دختربچهای را میبینی که با التماس از تو میخواهد از سینی خرمایش، چیزی برداری. وقتی پیرمردی را میبینی که برای یک شب میزبانی تو، به تو التماس میکند. زمانی که برق چشمهای مردی را میبینی که دعوت ناهارش را پدیرفتهای. وقتی میبینی کنار شیعیان عراقی، بحرینی، عربستانی، پاکستانی، آذربایجانی و... قدم برمیداری. زمانی که عکس امام خامنهای را روی کوله پشتی جوان لبنانی مینگری. وقتی... وقتی مبهوت جاذبه حسین(ع) میشوی چه میتوانی بگویی یا بنویسی؟!
در اربعین، مسیر نیز جزئی از مقصد است. انگار حرم اباعبدالله(ع) به همه جادهها و موکبها گسترش پیدا کرده و تو میتوانی تحت قبه بودن را در چند ده کیلومتری کربلا حس کنی. در این سیل جمعیت که آرام آرام و با طمأنینه به سوی هدف واحد قدم بر میدارند با خود فکر میکنی چه جاذبهای دارد این انسان؟! چه کرده است با این عالم؟! باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟!
هزار و چند صد و چند سال پس از هجرت پیامبر(ص) سفرت را هجرتوار باید شروع کنی تا با شمردن هزار و چهارصد و چند عمود به شهری برسی که به مرکز ارض و عرض تبدیل شده است و چه لذت بخش است رسیدن به کربلا پس از خستگی هزاران قدم عاشقی.
موضع رأس الحسین در مسجد حنانه
حاشیه پنجم؛ کربلا
سجاد یکی از هم مسجدیهای ماست که امسال خادم یکی از موکب های کربلاست؛ موکب شیخ راعد. آدرس موکب را از پیش میدانستیم و با پرسوجو پیدایش کرده و وارد شدیم. شیخ راعد روحانی با صفای عراقی است که خانهای را جهت خدمت به زوار و اقامت آنان در کربلا اجاره کرده است. وارد خانه میشویم و گوشهای مینشینیم. چند دقیقهای استراحت کرده و سپس به سوی حرمین حرکت میکنیم. هر چه به حرم نزدیکتر میشویم بر ازدحام جمعیت افزوده میشود. نزدیک اذان مغرب جمعیت به قدری متراکم است که حتی داخل حرمین نیز نمیتوانیم شویم. در بین الحرمین جایی پیدا میکنیم و مینشینیم.
تا هنگام اذان آن هم در بین الحرمین هنوز فرصت کوتاهی باقی مانده و چه جایی بهتر از این تکه بهشت برای دعا و مناجات. پس از نماز به موکب بر میگردیم و زیارت را موکول میکنیم به نیمههای شب تا شاید از تراکم جمعیت کمی کاسته شود. در موکب، سجاد، ابوعبدالله را به ما معرفی میکند. ابوعبدالله شیعهای از شیعیان احسای عربستان بود. از جایم بلند شده و او را به گرمی در آغوش میگیرم. کمی از برخوردم جا میخورد؛ به سجاد اشاره میکنم که به او بگوید ما شیعیان عربستان را خیلی دوست داریم. پس از ترجمه سجاد، ابوعبدالله لبخندی زده و گل از گلش میشکفد. از سختی سفرش به عراق میگوید و اینکه احتمالاً در برگشت به خاطر حضور در اربعین مورد مؤاخذه دستگاه اطلاعاتی عربستان قرار میگیرد.
کمی از اوضاع و احوال عربستان و هیأت حاکمه میپرسم. پاسخ برخی از پرسشهایم را میداند و از برخی از موضوعات اظهار بیاطلاعی میکند. کمی تعجب کرده است که ما ایرانیها چقدر در مورد شرایط سیاسی کشورشان اطلاعات داریم. نیمههای شب همچنان حرمین مملو از زائرین است. با این حال وارد حرمین شده و زیارت میکنیم. نماز صبح را در حرم حضرت ابالفضل العباس(ع) میخوانم. جای همه عاشقان خالی!
موکب شیعیان موصل. میگفتند دو سالی هست که از خانه و کاشانهشان به خاطر داعش آواره شدهاند
حاشیه ششم؛ بغداد
ظهر به سوی بغداد حرکت میکنیم. پس از حدود 10 کیلومتر پیاده روی به جایی میرسیم که ماشینهای بغداد منتظر مسافرند. یک ماشین سواری را کرایه میکنیم، راننده پسر جوانی است حدوداً بیست و یکی دوساله. ترافیک از ازدحام ماشینها سنگین بوده و این مورد سبب میشود تا مسیر دو ساعته، مقداری بیشتر طول بکشد. نزدیکیهای بغداد، نیروهای نظامی مسیر اصلی را بستهاند و ماشینها را به جادهای فرعی هدایت میکنند. جاده فرعی از میان نخلستانها میگذرد. آفتاب یک ساعتی است که غروب کرده و دوردستها در تاریکی مطلق فرو رفتهاند. نیروهای نظامی هر چند صد متر یک ایست بازرسی که در عراق به آن «سیطره» میگویند، گذاشتهاند. قطار ماشینها پشت سر هم در تاریکی در حرکت است و راننده از گذشته نه چندان دور این منطقه برایمان میگوید.
مثل اینکه تا چند وقت پیش این منطقه در اختیار داعشیها بوده و تازگیها از دستشان در آمده است. از صحبتهایش زمان زیادی نمیگذرد که ناگهان صدای شلیک بلند میشود. راننده می گوید قناصه(همان تک تیرانداز خودمان) بود. ظاهراً عدهای از داعشیها از تاریکی شب استفاده کرده و در محوطه نخلستانها کمین کرده بودند. سرباز عراقی که کنار جاده ایستاده است با اشاره دست میگوید سریع حرکت کنید، ولی مجالی برای سرعت نیست. جاده تنگ و باریک مملو از ماشینهایی است که پشت سر هم و به کندی حرکت میکنند. راننده از توی آینه حواسش به ما هست که ببیند ترسیدهایم یا نه.
برای اینکه نشانهای از ترس را در چهره جوانان ایرانی نبیند، شروع میکنیم به گفتن و خندیدن. عاقبت از آن منطقه به سلامت رد میشویم و وارد بغداد میشویم. بغداد، شهر قصههای هزار و یک شب و غصههای هزار و چند ساله است. ماشین در ترافیک سنگین شهر به آرامی جلو میرود و من به آنچه در این شهر رخ داده، فکر میکنم. از زمان خلفای عباسی تا زمان صدام حسین و سپس حمله آمریکاییها!
به نزدیکی حرمین دو امام کاظم(ع) و جواد(ع) که میرسیم پیاده میشویم. ما به این محله میگوییم کاظمین اما خود عراقی ها کاظمیه صدایش میزنند. به حرم که میرسیم باید موبایلها و کوله پشتیها را تحویل دهیم. کنار در ورودی منتظر دو دوستمان که رفتهاند، وسایلمان را تحویل دهند، میایستیم. انبوه زائران ایرانی بی اطلاع از قوانین ورود به محوطه حرم و بیخبر از مجازاتهای سنگین ورود موبایل و کوله پشتی تک تک و گروه گروه وارد محوطه بازرسی میشوند و پس از کلی در صف ماندن باری دیگر مجبور به ترک صف شده تا وسایلشان را تحویل دهند. خادمین حرم فارسی بلد نبوده و کسی هم نیست که ایرانیها را توجیه کند. ما که چند دقیقه ای وقت داریم تا دوستانمان به ما ملحق شوند از فرصت استفاده میکنیم و مدتی میشویم خادمین حرم امام موسی کاظم و امام جواد علیهما السلام.
-موبایلها را آن جا تحویل دهید! کوله پشتی را این طرف بدهید! کسی با سیگار وارد نشود! برای وضو گرفتن از این سمت بروید!
یکی از خدام که میبیند داریم کمکشان میکنیم، صدایم کرده و تشکر میکند. دوستانمان که میآیند از خادم به زائر تبدیل شده و وارد حرم با صفای کاظمین میشویم.
حاشیه هفتم- سامرا؛ آخر دنیا
صبح روز بعد به سوی سامرا به راه میافتیم. راننده آدم خوش صحبتی است. از امنیت راه میپرسیم. پاسخ میدهد که حدود یک سالی است که راه کاملاً امن شده است. جاده سامرا مملو از زوار ایرانی است که قصد زیارت حرم امامین عسکرین(ع) را دارند.
در اواسط مسیر راننده به مغازه تخریب شده کنار خیابان اشاره کرده و میگوید: داعش تا اینجا هم آمده و سامرا را کاملاً محاصره کرده بود. زمانی که میخواست از اینجا برود با بمب این مغازههای کنار جاده را کاملاً تخریب کرده است.
وارد سامرا که میشویم تازه میفهمیم چقدر ایرانی برای زیارت به آنجا آمده است. در خیابان منتهی به حرم هم موکبها مثل مسیرهای منتهی به کربلا به خدمات رسانی زوار مشغولند. با این وجود ساختمانهای مشرف به حرم تقریباً متروکه شده و با شیشههای شکسته و جای گلوله و ترکش حس غریبی را منعکس میکنند.
در سامرا غمی است. انگار این شهر آخر دنیاست! بیشک رود پر آب دجله نیز که از این شهر میگذرد توانایی کاستن حتی اندکی از این غم و غربت را ندارد.
در حرم جمعیت که عمدتاً ایرانیاند مشغول زیارت امامان معصومشان هستند. انبوه زوار ایرانی خوشحالمان میکند. این حضور به ما قوت قلب میدهد که حرم تنها نیست.
حاشیههای متفرقه
1. کوله پشتی: برای هر سفری زاد و توشهای باید جمع کرد. زمانی که فکر میکنی در حال سفر به یک کشور دیگری هستی، دلهرهات برای کامل بودن توشه راهت دو چندان میشود؛ اما هر چه بیشتر به این سفر بروی، درمییابی که باید سبکبار بود. کم تجربهها را در این سفر میشود از حجیم بودن کوله پشتیشان شناخت. اینجا باید خودت را بسپاری به شرایط سفر. کیسه خواب و پتوی اختصاصی و ظرف ویژه و چند دست لباس و... تنها بارت را سنگین میکند. این سفر حتی کوله پشتیاش هم فرق میکند.
2. سیطره: سیطره همان ایست بازرسی است که به وفور در عراق دیده میشود. رانندهها به محض رسیدن به سیطره به سربازی که ایستاده بود کلمه رمزی را میگفتند که سرباز با شنیدن آن اجازه عبور را بیهیچ دردسری میداد. رانندهها میگفتند: ایرانیاند.
3. قاسم سلیمانی: عراقیهایی که در این مدت دیدیم، در هر چیزی با هم اختلاف داشتند؛ نظرشان در مورد قاسم سلیمانی یکی بود: او یک قهرمان است!
رانندهای که زمان برگشت، ما را به مرز ایران میرساند، میگفت هر چه داریم از ایران و قاسم سلیمانی داریم.
4. عکس شخصیتها: عراق کشور عکس و تابلو و بنر شخصیتهای مختلف است. در خیابانها، محلهها، موکبها و ... میتوان عکس شخصیتهای سیاسی، مذهبی و شهدا را به وفور ببینی.
5. سیگار: کشیدن سیگار در عراق ظاهراً خیلی چیز ناپسند و زشت نیست. تقریباً همه مردها از سنین نوجوانی و بعضی از زنهای مسن، سیگار میکشند. این عادت در ماشین و فضاهای بسته مانند موکبها و خانهها نیز با جدیت و بدون هیچ محدودیت فرهنگی پیگیری میشود.
6. سفر اربعین: بعضی چیزها در این دنیا هستند که انسان حداقل یک بار باید در عمرش آنها را تجربه کند. برای ما شیعیان عالم نیز سفر اربعین، قطعاً یکی از موارد است.
/9466/503/ر
حامد ملحانی