۰۳ مهر ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۴
کد خبر: ۴۵۱۵۱۲
آیت الله جوادی آملی:

تفاوت ثمره معرفت‌شناسي حسي و عقلي

آیت الله جوادی آملی گفت: مشکل مدینه این بود که یک عدّه منافق بودند، یک عدّه فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ بودند، یک عده هم گذشته از آن نفاق، گرایش سوء سیاسی داشتند.
آیت الله جوادی آملی

به گزارش سرویس پیشخوان  خبرگزاری رسا به نقل از بنیاد بین المللی علوم وحیانی اسرا، آنچه در دنيا رخ مي‌دهد براي كساني كه معرفت‌شناسي آنها فقط در حوزه حس و تجربه است كارآيي و كارآمدي آنها هم در حدّ حس و تجربه است آنها اگر غذا مي‌خورند در حدّ غذاي حيواني است كه فرمود: ﴿يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ﴾[1] يا ﴿ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ﴾[2] اينها غير از غذاي ظاهري و بدني بهره‌اي ندارند همان‌طوري كه حيوانات, محدوده بهره‌برداري آنها همين‌قدر است ولي گروهي كه معرفت‌شناسي آنها از حس و تجربه گذشت به عقل و تجريد رسيد ضمن بهره‌برداري از تجربه حسّي از تجريد عقلي استفاده مي‌كنند آنها غذايي كه مي‌خورند بر اساس «قوّ علي خدمتك جوارحي»[3] غذا مي‌خورند نكاحي كه مي‌كنند ﴿قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ﴾ و مانند آن است چون فرمود: ﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ﴾ اين نكاح را براي ولد صالح و فرزند صالح مي‌خواهند چون خدا فرمود: ﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ﴾ به دنبالش فرمود: ﴿وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ﴾[4] به فكر فرزند صالح باشيد بنابراين اين دو جرياني كه جزء ساده‌ترين و رايج‌ترين كارهاي انساني است بين اين دو گروه فرق است يكي غذا خوردن يكي نكاح كردن; يكي غذا مي‌خورد ﴿يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ﴾ يكي هم نكاح مي‌كند «ينكح كما تَنكح البهائم». در برابر آنها كسي غذا مي‌خورد مي‌گويد: «قوّ علي خدمتك جوارحي» نكاح مي‌كند بر اساس ﴿قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ﴾ به فكر فرزند صالح است اين دو جريان در ساده‌ترين كارها.

ظهور ثمره دو نوع معرفت‌شناسي در احزاب

مسئله جنگ و جريان احزاب و خندق هم از همين قبيل است برخي‌ها جنگ مي‌كنند كه خاك بگيرند زمين بگيرند كشورگشايي كنند و حكومت كنند بر اساس ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[5] مي‌جنگند برخي‌ها مي‌جنگند كه مانع را از سر راه بشريّت بردارند كه بازگشت چنين جنگي در حقيقت دفاع و دفع است از محرومان دفاع مي‌كنند اين قواسي‌القلوب را دفع مي‌كنند بر اساس ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّي﴾[6] دارند زندگي مي‌كنند احزابي كه از درون و بيرون عليه مدينه حركت كردند همان جنگ حسّي و تجربي بود كه هدفي نداشتند جز ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾ مؤمناني كه در داخل مدينه به رهبري حضرت مي‌جنگيدند بر اساس ﴿جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾[7] و مانند آن است كه «لاحياء الكلمة الطيّبة» است براي ﴿كَلِمَةُ اللّهِ هِيَ الْعُلْيَا﴾,[8] بر اين اساس مي‌جنگد لذا در داخله مدينه چون برخي از افراد منافق بودند و با مشركان بيرون هماهنگ بودند قرآن كريم اينها را در دو صف در برابر دو جريان جدا قرار داد فرمود منافقان و ﴿الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ﴾ يك حرف داشتند و يك كار «الذين آمنوا بالله و اليوم الآخر» هم يك حرف داشتند و يك كار, اين چهار امر دو به دو در مقابل هم‌اند. آيه دوازده اين است ﴿وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ﴾ حرف آنها اين است كه ﴿مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً﴾[9] كار آنها هم اين است كه قبلاً تعهّد سپردند كه صحنه را ترك نكنند اما هر كدام بهانه گرفتند كه خانه ما كسي نيست بچه‌هاي ما تنها هستند درِ منزل ما بسته نيست و مانند آن, در حالي كه در آيه پانزده همين سورهٴ «احزاب» فرمود: ﴿وَلَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اللَّهَ مِن قَبْلُ لاَ يُوَلُّونَ الْأَدْبَارَ﴾ اما اينها برگشتند و به حضرت پشت كردند. در برابر آن گفتار باطل و اين رفتار باطل, يك گفتار حق و رفتار حقّي از مؤمنان نشان مي‌دهد گفتار حقّ مؤمنان آيه 22 است كه فرمود: ﴿وَلَمَّا رَأَي الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ﴾ آنها مي‌گفتند كه ﴿مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً﴾ اينها هم مي‌گويند: ﴿هذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَاناً وَتَسْلِيماً﴾ يعني اين صحنه آزمون باعث رشد ايمان اينهاست براي اينكه كسي كه در امتحان موفق باشد درجه ايماني او بالاتر مي‌رود سير كمالي او شكوفاتر مي‌شود و مانند آ‌ن. در مقابل فعل نارواي آنها كه ﴿وَلَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اللَّهَ مِن قَبْلُ لاَ يُوَلُّونَ الْأَدْبَارَ﴾ ولي فرار كردند يا در صدد فرار بودند در برابر آن فعل ناروا, فعل روا و صواب و صلاحي كه در آيه 23 به آن اشاره كرد در مقابل آن قرار دارد كه فرمود: ﴿مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ﴾ يعني صدق فعلي ﴿فَمِنْهُم مَّن قَضَي نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ﴾, ﴿فَمِنْهُم مَّن قَضَي نَحْبَهُ﴾ نَحب يعني نذر لازم‌الوفا, اينها مثل اينكه حضور در صحنه, حضور در جبهه, اداي شهادت, جنگيدن تا شهيد شدن را يك نذر لازم مي‌دانستند و مطابق اين, نذرشان را عملي كردند گرچه از اصل مرگ به عنوان نَحب ياد شده است يعني به منزله نذر لازم‌الوفاست چون ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[10] ولي اينها دِيْنشان را ادا كردند پس اين چهار امر دو به دو در مقابل هم قرار گرفتند سرّ اينكه اينها گرفتار چنين منظره‌اي هستند براي اينكه معرفت‌شناسي اينها بر اساس حس و تجربه است مي‌گويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا﴾[11] اما ‌آن‌كه معرفت‌شناسي‌اش مطابق تجريد است مي‌گويد اين حيات دنيا لَعِب و لهو است من هم مسافرم من هم مهاجرم بايد هجرت كنم بايد سفر كنم و ابديّت من بعد از مرگ است بايد به اين فكر باشم.

عظمت فاطمه معصومه در معرفت‌شناسي عقلي او

چند روز قبل عده‌اي از آلمان آمده بودند اينها غالباً دانشگاهي بودند دو خانم بين اينها بود بقيه هم همين خبرنگاران يا دانشمندان آلماني بودند اينها آمدند آنجا فكر مي‌كردم سؤالات علمي دارند من ديدم اوّلين سؤال و آخرين سؤال و مهم‌ترين سؤالي كه جلسه در همان مدار مي‌گشت اين بود كه اين خانم چه كرد كه براي او اين عظمت و جلال قائل‌اند اين خيال كرد فاطمه معصومه مثلاً داروي سرطان كشف كرده يا مثلاً يك معدن گاز و نفتي كشف كرده اصلاً متوجه نمي‌شوند كه تجريد يعني چه, هيچ فكر نمي‌كردم كه سؤالشان در اين زمينه باشد مهم‌ترين سؤالشان كه تقريباً وقت جلسه را گرفت اين بود كه اين زن چه كرد كه اين همه مردم به او احترام مي‌كنند اصلاً براي آنها باور كردني نيست بعد به اينها گفتيم ما يك تجربه داريم يك تجريد داريم, روحي داريم, اخلاقي داريم, حقوقي داريم, معنويّتي داريم, عظمتي داريم انسانيّتي داريم غير از اين حيوانيّت, تا كم كم به هوش آمدند كه بله خبري هم هست اينها فكر مي‌كردند اگر براي كسي عظمتي قائل‌اند براي مزار او حرمتي قائل‌اند براي او گنبد و بارگاهي دارند حتماً يا صنعتي كشف كرده يا دارويي كشف كرده يا معدني كشف كرده و امثال اينها, اصلاً در اين فضا نيستند در اين فكر نيستند! اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «الناس نيام فإذا ماتوا انتبهوا»[12] بسياري از اينها خواب‌اند به اينها گفته شد شما اگر علمي داريد كه بدون دين است خطرش همين جنگ جهاني اول و دوم است اگر ديني که داريد بدون علم است يك وقت گاليله را تهديد به سوزاندن مي‌كنيد يك وقت كليساي‌تان قرآن را مي‌سوزاند اين دينِ بي‌علم خطرش كمتر از علمِ بي‌دين نيست اينها كار شماست اينها را بايد دست برداريد بايد بدانيد غير از تجربه و حس, حقيقت ديگري هست به نام تجريد و عقل و انسان غير از اين بدن, حقيقتي دارد به نام جان كه گوهر انسان همان است و با ملكوت او وابسته است و با ابديّت او, اصلاً اين نشئه نسبت به حقيقتي كه انسان در پيش دارد قابل قياس نيست. 

رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) الگويي در جهان‌شناسي و جهان‌داري

فرمود جنگ را خيلي‌ها داشتند اعراب قبل از اسلام جنگ داشتند ولي فكر مي‌كردند كه جنگ همان كشورگشايي است و زمين و خاك‌گيري است و امثال ذلك. وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه آمد الگوي جهان‌شناسي و جهان‌داني و جهان‌داري و جهان‌آرائي شد.

سرّ عدم امر به الگوپذيري از رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)

فرمود اين شخص شايسته است كه شما به او تأسّي كنيد نفرمود به او اقتدا كنيد فرمود او مقتداست او قُدوه است اگر كوثر جوشاني باشد فقط آدرس مي‌دهند مي‌گويند آب جوشان و كوثر جوشان و خنك در دامنه فلان كوه است به تشنه نمي‌گويند برويد بنوشيد مي‌گويند آنجا چشمه است يك وقت است مي‌گويند: ﴿أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الامْرِ مِنْكُمْ﴾[13] مي‌گويند از خدا اطاعت كنيد از پيغمبر اطاعت كنيد از ﴿أُوْلِي الامْرِ﴾ يعني اهل بيت(عليهم السلام) اطاعت كنيد يك وقت مي‌گويند اينها چشمه‌اند اين ﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾ ملاحظه مي‌فرماييد ندارد كه «فأتسوا» يا «تأسّوا» نه امر به افتعال شده يعني ائتسا نه به باب تفعّل امر شده يعني تأسّي, نفرمود تأسّي كنيد ائتسا كنيد فرمود او قُدوه است خود دانيد, او كوثر است اگر تشنه‌ايد بنوشيد ﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾. 

تبيين اطلاق اسوه بودن رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در فعل و قول و تقرير

چون بالقول المطلق حضرت را اسوه دانست معلوم مي‌شود معصوم است ديگر نمي‌شود كار او را با چيز ديگري مقايسه كرد ببينيم اگر با فلان قانون مطابق بود اين حق است اگر با فلان كار مطابق نبود يا با فلان قانون مطابق نبود اين باطل است ما قانون را از فعل و قول و تقرير معصوم استنباط مي‌كنيم ما قانون نوشته‌اي كه نداريم اين تنها درباره رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نيست درباره اهل بيت مخصوصاً وجود مبارك حضرت امير هم هست.

بررسي اطلاق اسوه بودن علي(عليه السلام) و اهل‌بيت(عليهم السلام)

اين بيان نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درباره حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «عليٌّ مع الحق و الحقّ مع علي يدور معه حيثما دار»[14] اين درباره عمار هم آمده[15] اما قبلاً ملاحظه فرموديد آن گوهر فرق در اين مرجع ضمير است «عليٌّ مع الحق و الحقّ مع علي يدور معه حيثما دار» ضمير اين «يدور» به چه كسي برمي‌گردد آيا علي در مدار حق مي‌گردد يا حق در مدار علي مي‌گردد اگر ما حقّي, قانوني, يك كتاب فقه و اخلاق نوشته در جاي ديگر داشته باشيم كارهاي حضرت را برابر آن مطابق كنيم اين مي‌شود عمار, ديگر علي نمي‌شود اما ما قانونمان, اخلاقمان, فقهمان, حقوقمان, شريعتمان را از علي مي‌گيريم ما براي اينكه بفهميم چه چيزي واجب است چه چيزي حرام است چه چيزي حلال است چه چيزي مستحب است چه چيزي حَسن است چه چيزي خير است چه چيزي شرّ است چه چيزي حق است چه چيزي باطل است چه چيزي صدق است چه چيزي كذب است مي‌بينيم علي چه مي‌كند پس حق در مدار علي مي‌گردد «يدور الحق مدار علي حيثما دار» آن وقت مؤيّد اين استنباط هم آن روايت ديگر است كه فرمود: «اللهمّ ادر الحقّ معه حيثما دار»[16] بنابراين فرمود او بالقول المطلق اسوه است نه اينكه شما قانوني قبلاً جاي ديگر نوشته داريد كارهاي پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را مطابق آن بكنيد بعد بگوييد اگر مطابق آن بود حق است اگر مطابق آن نبود حق نيست بلكه قانون را بايد از كار او بنويسيد معلوم مي‌شود معصوم است اگر كسي ـ معاذ الله ـ معصوم نباشد كه منشأ نوشتن قانون نيست اگر كسي معصوم نباشد عمدي كه هيچ ولو خطا هم بكند منشأ قانون‌نويسي نيست قانون را از كار او مي‌نويسند قانون را از سيرت و سنّت او مي‌نويسند يعني از اين چهارده نفر.

پرسش: آنجايي كه خود حضرت مي‌فرمايد: «أعرف الحق تعرف أهله»[17] يعني منِ علي را بشناس؟

پاسخ: خب البته ديگر, چون خود وجود مبارك پيغمبر فرمود اين است آن قسمت‌هاي نوشته را كه قبلاً پيغمبر فرمود, قرآن فرمود, آنها قانون نوشته است و اين شخص اگر بخواهد بفهمد ـ چون خود حضرت امير(سلام الله عليه) را درست نشناخته بود ـ خب قرآن هست حديث طير مشوي هست حديث غدير هست حديث منزلت هست و مانند آن اما اگر كسي حضرت امير را به عنوان وليّ الله بشناسد ديگر [قضيه فرق مي‌كند].

علت ملقّب شدن خزيمة بن ثابت به ذوالشهادتين

شما جريان خزيمة بن ثابت را كه ملاحظه فرموديد اين خزيمه لقب پرافتخاري كه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) گرفته اين است كه او ذوالشهادتين است در محكمه, دو شاهد عادل بايد شهادت بدهند تا قاضي بتواند حكم كند محكمه با يك شاهد حكم نمي‌كند حالا يا يمين بايد ضميمه بشود يا چيزهاي ديگر بالأخره با يك شاهد محكمه حكم نمي‌كند ولي خزيمة بن ثابت اگر وارد محكمه مي‌شد به مطلبي شهادت مي‌داد اين يك نفر كار دو عادل را مي‌كرد ذوالشهادتين بود اين لقب اختصاصي را وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به او داد رازش هم اين بود كه كسي وجود مبارك پيغمبر را نشناخته بود يعني به نبوّتش به عظمتش پي نبرده بود اسبي در اختيار حضرت بود اين مرد آمده ادّعا كرده كه اين اسب براي من است حضرت فرمود من اين را خريدم براي من است خب او هم يك عرب بدو به اين مسائل آشنا و آگاه نبود بالأخره اصرار مي‌كرد. خزيمه كه نزديك شد به حضرت عرض كرد حق با شماست يا رسول الله شتر براي شماست, وجود مبارك حضرت از خزيمه سؤال كرد تو از جريان باخبر بودي عرض كرد نه يا رسول الله, فرمود پس چطور شهادت دادي؟ عرض كرد من تو را به عنوان رسول شناختم تو از آسمان‌ها خبر مي‌دهي من باور مي‌كنم تو از گذشته و ابديّت خبر مي‌دهي من باور مي‌كنم تو درباره اسب اشتباه مي‌كني من فهميدم كه تو معصومي من به حرف تو ايمان دارم تو از ابديّت ما خبر مي‌دهي از ازليّت ما خبر مي‌دهي من همه را باور دارم[18] خب بر اساس اين مقام ايماني وجود مبارك حضرت فرمود: «أنت ذو الشهادتين»[19] اين مي‌شود ايمان, ديگر از حق و از خود قانونِ مجسّم كسي دليل نمي‌خواهد.

استفاده عصمت چهارده معصوم از اطلاق اسوه بودن آنان

لذا اين چشمه است اين كوثر است اختصاصي به صديقه كبرا(سلام الله عليها) ندارد اين چهارده نفر همه‌شان كوثرند فرمود اين اسوه است آنجا كه دارد ﴿أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ﴾ آن يك مقام نازل‌تري است اينجا كه دارد او قُدوه است يك مقام برتر است اگر قيدي بود كه مثلاً «إن كان قوله كذا, إن كان فعله كذا» استفاده عصمت آسان نبود اما اگر گوهري بالقول المطلق قُدوه باشد بالقول المطلق اسوه باشد حتماً معصوم است ﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾.

معناي عصمت در لغت و كاربرد آن

به هر تقدير فرمود اين اسوه است يعني بالقول المطلق اسوه است كه عصمت از آن در مي‌آيد. اما آن تعبيراتي كه قبلاً در همين سورهٴ «احزاب» آيه هفده بيان فرمود كه ﴿قُلْ مَن ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُم مِنَ اللَّهِ﴾ گرچه عصمت لغتاً به معناي منع مطلق آمده اما كاربردش چه در اعتصام چه در مِعصم چه در معاصم چه در ﴿لاَ عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ﴾ همه اينها منع از خطر است منع از رحمت را يك كاربرد خارجي ما نداريم كه بگويند «عَصَمه» يعني «مَنعه من الرحمة, مَنعه من الخير» معمولاً اين عصمت در برابر خطر است وجود مبارك نوح فرمود: ﴿لاَ عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَحِمَ﴾[20] بنابراين اگر جايي عصمت هست به معناي عصمت از خطر است آن وجه اوّلي كه زمخشري در كشّاف گفت آن بهتر به نظر مي‌رسد[21] اگر منع مطلق باشد معنايش اين است كه «من ذا الذي يمنعكم من الله إن أراد بكم سوءاً أو أراد بكم رحمة», چه كسي شما را منع مي‌كند «إن أراد بكم رحمة» يعني جلوي رحمت خدا را مي‌گيرد بازترين تفسير همان آيه دوم سورهٴ مباركهٴ «فاطر» است كه گذشت. پس چهار عنصر دو به دو مقابل هم‌اند فعل مؤمنان, مقابل فعل منافقين است و قول مؤمنان مقابل قول منافقين.

دايره شمول ﴿فَمِنْهُم مَّن قَضَي نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ﴾

اينكه فرمود: ﴿فَمِنْهُم مَّن قَضَي نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ﴾ گرچه مي‌توان بالقول المطلق همه كساني كه الي يوم القيامه منتظر يك خير و رحمت‌اند را مشمول اين دانست حتي جريان رجعت را ولي ظاهرش قدر متيقّن در مقام تخاطب همين صحنه نبرد احزاب و امثال احزاب است يعني برخي‌ها دِيْنشان را ادا كردند شربت شهادت نوشيدند بعضي هم آماده دفاع‌اند حالا يا فتح است يا شهادت. چه اينكه بعداً هم كه مي‌آيد ﴿وَأَرْضاً لَّمْ تَطَؤُوها﴾ آنجا هم چنين تعبيري هست كه آيا سرزمين ايران و روم را هم مي‌گيرد يا خصوص همان محدوده مدينه و اطراف مدينه است.

تشابه انسانهاي ضعيف الايمان احزاب و زمان ما در ارتباط با بيگانه

مشكل مدينه اين بود كه يك عدّه منافق بودند يك عدّه ﴿فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ﴾ بودند يك عده هم گذشته از آن نفاق, گرايش سوء سياسي داشتند اينها يك ارتباط مرموز و مخفي با مشركين داشتند خبرچين بودند خبري كه بين مسلمان‌ها از رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) منتشر مي‌شد فوراً به بيگانه‌ها گزارش مي‌دادند آيه 52 سورهٴ مباركهٴ «مائده» در اين زمينه گذشت; در آيه 52 در سورهٴ «مائده» فرمود: ﴿فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَي أَن تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ فَعَسَي اللّهُ أَن يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَي مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ﴾ فرمود يك عدّه كساني هستند كه قلبشان مريض است تا يك حادثه جزئي اتفاق مي‌افتد فوراً با بي.بي.سي تماس مي‌گيرند! خب مگر نمي‌داني او اعدي عدوّ است مگر نمي‌دانيد عمري به اين مملكت خيانت كرده فرمود تا حادثه‌اي پيش آمد با مخالفان و دشمنان بيرون چرا تماس مي‌گيري مي‌فرمايد آنها كارشان اين بود حادثه‌اي كه در داخله مدينه رخ مي‌داد فوراً به بيرون اطلاع مي‌دادند ﴿يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَي أَن تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ﴾ مي‌گويند شايد نظام شكست خورد آنها برگشتند ما چرا رابطه‌مان را با آنها قطع بكنيم ﴿يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَي أَن تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ فَعَسَي اللّهُ أَن يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ﴾ ديگر نفرمود «قل» خود خداي سبحان فرمود خب اگر ـ ان‌شاءالله ـ اين طرف شد كه اسلام پيروز شد انقلاب اسلامي پيروز شد آن‌گاه جواب خدا و پيامبر را چه مي‌دهيد ﴿فَعَسَي اللّهُ أَن يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَي مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ﴾ اين گروه در مدينه بودند پس عده‌اي منافق بودند عده‌اي ﴿فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ﴾ بودند عده‌اي قبول نداشتند عده‌اي هم گرايش سياسي به بيگانه‌ها داشتند همه اينها بالأخره در جنگ احزاب خفه شدند.

چگونگي حمايت خداوند از مؤمنين در جنگ

خداي سبحان گاهي مي‌فرمايد شما بجنگيد من كمكتان مي‌كنم, گاهي مي‌فرمايد نه, اصلاً شما لازم نيست وارد صحنه بشويد خودم به تنهايي مسئله را حل مي‌كنم. آنجا كه فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾[22] اين يعني شما بجنگيد خدا كمكتان مي‌كند اينجا كه فرمود: ﴿وَكَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ﴾ يعني شما هيچ كار نكنيد من خودم مسئله را حل مي‌كنم يك مقدار ﴿فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً﴾[23] حل كرد يك مقدار ﴿وَجُنُوداً لَّمْ تَرَوْهَا﴾ حل كرد اينها با كسي نجنگيدند فقط آن جريان حضرت امير(سلام الله عليه) بود با عمرو‌بن‌عبدود و مانند آن لذا فرمود: ﴿وَكَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ﴾ اين كار را ما به تنهايي انجام داديم گرچه آنجايي كه شما رفتيد و كارزار كرديد و كُشتيد حقيقتِ مسئله را بخواهيد ما يك بين راه داريم و يك پايان راه, بين راهي را با خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در بين مي‌گذاريم مي‌گوييم ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[24] آن پايان, آن حقيقت مطلب را كه بخواهيد بالصراحه مي‌گوييم شما هيچ‌كاره‌ايد ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾[25] حالا آن با توحيد افعالي حل مي‌شود آن ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾ دقيق‌تر و عميق‌تر از ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ است منتها چون درباره پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مطرح شد بيشتر رواج دارد وگرنه كلّ كار را ذات اقدس الهي به خودش اسناد داد.

چگونگي ظهور فيض خدا در قدرت مؤمنين

فرمود شما هيچ‌كاره بوديد اگر اين دو منطقه ممنوعه را ما بحث نكنيم وارد نشويم يعني مقام ذات را كه منطقه ممنوعه است و اكتناه صفات ذات كه عين ذات است منطقه ممنوعه است از اين دو مقام بگذريم فيض خدا, فعل خدا, وجه خدا كه ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[26] است را ببينيم قهراً مي‌فهميم كه ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾ كه در فصل سوم است ـ فصل سوم يعني فصل سوم كاري با فصل اول و دوم ندارد فعل خدا, وجه خدا, فيض خدا آنجاست; ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾ ـ اين فيض خدا در قدرت شما ظهور كرده فيض خدا در اراده شما ظهور كرده فيض خدا در بازوان شما ظهور كرده وگرنه جايي كه عده زيادي مي‌ترسيدند قلبتان را ما آرام كرديم شما كه گرسنه بوديد شما كه نيازمند به آب بوديد برايتان آب آورديم باران فرستاديم مطمئنتان كرديم آنها را ترسانديم شما را مطمئن كرديم به شما قدرت داديم نه اينكه به نحو تفويض به شما كار داديم گفتيم برويد بجنگيد بلكه آن‌كه «اقرب الينا من حبل الوريد»[27] فيض اوست اگر اين «اقرب الينا من حبل الوريد» با مقام فيض الهي كه هماهنگ بشود فيض از مُستفيض جدا نيست اين محمول است كه اتحاد با موضوع را مشخص مي‌كند.

تبيين داخل بودن فيض خدا در اشياء

اين «داخلٌ» نه يعني ـ معاذ الله ـ ذات, اين «داخلٌ» نه يعني ـ معاذ الله ـ اكتناه صفات ذات, اين «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجة»[28] راجع به فيض خداست فيض خدا در درون و بيرون حضور و ظهور دارد بعضي‌ها اعما هستند نمي‌بينند بعضي بصيرند مي‌بينند لذا اگر با بصارت قرآني كسي اين آيه را بخواهد معنا كند برايش مشكلي نيست فرمود شما چه كار كرديد اينكه گفته مي‌شود «داخلٌ في الأشياء» چون مربوط به فيض خداست حالا اگر «داخلٌ في الأشياء» شما يك صفحه كاغذ را بررسي كنيد بگوييد فيض خدا داخل در اين اشياء است ولي حواستان جمع باشد از فصل سوم نگذريد همين كه گذشتيد آنجا ديگر منطقه ممنوعه است هيچ راهي به آنجا نيست «سرها بريده بيني بي‌جُرم و بي‌جنايت»[29] آنجا جاي بحث نيست جاي حيرت است اما اين فيض خدا و لطف خدا كه «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجة» اگر شما اين كاغذ ده سانتي را بگوييد فيض خدا در اين است اين را به دو پنج سانتي تقسيم بكنيد چون «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجة» فيض خدا هم در آن پنج سانت است هم در اين پنج سانت, اين پنج سانت هم به دوتا دو و نيم تقسيم بكنيد «داخلٌ فيه» هر چه ريز بكنيد «داخلٌ فيه» ريزتر بكنيد «داخلٌ فيه» بعد مي‌بينيد كاغذ از دستتان رفته و چيزي نمانده جز فيض الله و وجه الله, اگر اين است بنابراين ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾ آنجايي كه ديگران وارد شدند فرمود: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾ اينجا كه اصلاً كسي وارد نشده فرمود: ﴿وَكَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ﴾ ما مسئله را يكسره كرديم.

چگونگي شناخت خدا با بيان نوراني امام رضا(عليه السلام)

پرسش: «لا بالممازجة» را هم توضيح بدهيد؟

پاسخ: اصلاً چيزي نبود كه ممازج بشود چيزي غير از فيض خدا ما نداريم همان بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) است آن شخص كه گفت ما چطور خدا را بشناسيم «أ هو في الخَلق أم الخلق فيه» آيا خدا در خلق است كه خدا را از اين راه بشناسيم يا خلق در خالق است كه از اين راه بشناسيم, در كتاب شريف توحيد مرحوم صدوق آمده كه وجود مقدس امام رضا(سلام الله عليه) فرمود معاذ الله! نه خدا در خلق است نه خلق در خداست من مَثلي بيان كنم تا با آن مَثل كه چيز بيّن‌الرشد است تو بفهمي, شما خودتان را در آينه مي‌بينيد يا نه, عرض كرد بله, فرمود شما در آينه هستيد عرض كرد نه, فرمود آينه در شماست عرض كرد نه, فرمود: «فبأي شيء استدللتَ» پس چطور با ديدن صورت, خودت را مي‌شناسي؟ خدا دو كار كرد يكي آينه آفريد يكي در آينه تجلّي كرد اين بيان نوراني حضرت امير كه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[30] همين است

آن يكي جودش گدا آرد پديد٭٭٭ وان دگر بخشد گدايان را مزيد[31]

با يك فيض خدا آينه خلق مي‌كند با فيض ديگر در اين آينه‌ها مي‌تابد در اين مرآت‌ها مي‌تابد مرايي پيدا مي‌شود آن مراياست اين مرايي. فرمود نه شما در آينه هستيد نه آينه در شما, [32] مشكلتان اين است كه شما كه صورت مرآتيه هستيد خودتان را مستقل مي‌پنداريد اگر صورت مرآتيه خودش را مستقل بپندارد خب سقوط مي‌كند اين صورت مرآتيه فقط بايد بگويد من آيتم, علامتم, نشانه اويم, نشانه آن بي‌نشانم ما تمام مشكلاتمان اين است كه ما درون آينه هستيم داريم بحث مي‌كنيم كه ما مستقلّيم اگر ما آيتيم هيچ موجودي نيست مگر اينكه آيت خداست اين مي‌شود توحيد افعالي.

علت ممنوع بودن بحث از ذات خدا

ولي اول و آخر, آخر و اول اين است كه ما از فصل سوم بالاتر نرويم كه آن دو منطقه, منطقه ممنوعه است جز حيرت چيز ديگر نيست در پايان همين توحيد مرحوم صدوق آن روايات آمده كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند آنجا نرويد خطر دارد[33] هيچ كس مجاز نيست چه نبي چه وصي, هيچ كس مجاز نيست آنجا راه پيدا كند براي اينكه يك حقيقت نامحدود آن علم و عالِم و معلوم همه را فرو مي‌برد فرا مي‌گيرد و بيرون است كسي نمي‌تواند حرف بزند اگر حقيقتي نامتناهي بود كه موضوع قضيه قرار نمي‌گرفت ما اگر درباره چيزي بحث كرديم داريم حكم مي‌كنيم حتماً او را محدود مي‌كنيم براي اينكه موضوع قرار مي‌دهيم, در برابرش محمول هست, بين موضوع و محمول يك نسبت هست ما هم كه داوريم مي‌شود چهار امر, اين با عدم تناهي سازگار نيست محال يعني محال.

تبيين محال بودن بحث از ذات خدا

پرسش: ﴿هُوَ الاوَّلُ وَالْآخِرُ﴾؟[34]

پاسخ: ﴿هُوَ الاوَّلُ وَالْآخِرُ﴾ هم همين را تأييد مي‌كند محال يعني محال, اصلاً درباره خداي سبحان داوري كردن, فهميدن, حكم كردن محال است و محال! ما بخواهيم قضيه تشكيل بدهيم يعني او را موضوع قرار بدهيم يك طرف بنشانيم در برابرش محمول قرار بدهيم بين موضوع و محمول هم يك نسبت است خودمان بالا روي كرسي نشستيم مي‌خواهيم داوري كنيم اين چهارتا محدود است اين است كه آن بزرگان گفتند:

آفت ادراك آن قال است و حال٭٭٭ خون به خون شستن محال است و محال[35]

خون را بايد با آب شست اگر كسي خون را خواست با خون بشويد محال است مفهوم نظري را بخواهد با مفهوم بديهي حل كند اين در علوم عادي درست است در فقه و اصول و اخلاق و اينها درست است اما يك حقيقت نامتناهي كه ما از آن به عنوان نامتناهي ياد مي‌كنيم اين معناي نظري پيچيده را كسي بخواهد با مفهوم حل كند «خون به خون شستن محال است و محال» اين مفهوم را با شهود بايد حل كرد آدم وقتي خودش را يافت كه صورت مرآتيه است خب صورت مرآتيه الله را نشان مي‌دهد.

پرسش:... پاسخ: يعني اگر كسي بگويد كه اين صورت ذهنيه من خداست اين مي‌شود شرك براي اينكه صورت ذهنيه, مفهومي است قائم به ما, اين الله نيست ذات اقدس الهي بيرون از ما و محيط بر ماست.

وظيفه ما در شناخت خداوند

پرسش:... پاسخ: ما درباره خدا دو وظيفه داريم ما موظّفيم يك «عرفتُ الله» بگوييم, يكي «ما عرفناك حقّ معرفتك»[36] درباره غير خدا فقط معرفت راه دارد اما درباره ذات اقدس الهي يك «عرفتُ الله سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود و نَقض الهِمَم»[37] و مانند آن است يكي «ما عرفناك حقّ معرفتك» در هر معرفتي اين اعتراف بايد ضميمه آن بشود يا بگوييم «ما عرفناك حقّ معرفتك» يا ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾[38] آن وقت اين نقص ما ترميم مي‌شود ما بيش از اين هم نه وظيفه داريم نه مقدور ماست اما اگر چيزي را بشناسيم خيال كنيم اين خداست [اين اشتباه است] اين روايت مرسلي كه از وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) در كتاب‌هاست همين است فرمود: «كلّ ما» نه «كلّما», «كلُّ ما ميّزتموه بأوهامكم في أدقّ معانيه مخلوقٌ مصنوعٌ مثلكم مردودٌ إليكم»[39] ما از آن جهت كه بنده‌ايم و ضعيفيم اين دو كار وظيفه حتمي ماست هر اندازه كه خدا را شناختيم شكر بكنيم «ما عرفناك حقّ معرفتك» را در كنارش داشته باشيم ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ را در كنارش داشته باشم اين, آن نقص ما را جبران مي‌كند به طوري كه ما بلندپروازي نكنيم و به همان اندازه‌اي هم كه شناختيم از ما بيش از اين هم توقّع نيست.

ممنوع بودن محدود نمودن خدا با وصف

پرسش: اين بيان حضرت امير كه فرمود: «أعرفوا الله بالله»؟[40]

پاسخ: بله ديگر ما الله را با الله مي‌شناسيم در همين مفاهيم حصولي. مرحوم صدوق نقل مي‌كند به حضرت عرض كردند كه اگر اين هست ما كه خدا را نمي‌توانيم بشناسيم فرمود اگر شما آن‌طور بخواهيد كه «لكان التوحيدُ عنّا مرتَفعِا»[41] اين در توحيد مرحوم صدوق هست ما وقتي خدا را بشناسيم يعني همين مقدار كه يك محدود مي‌تواند غير محدود را بشناسد اما خود حضرت امير فرمود: اگر كسي او را وصف بكند كذا و كذا «فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ» خب اگر خدا نامحدود است يك انسان محدود چطوري مي‌تواند نامحدود را بشناسد محال يعني محال! هر طور, هر برهاني ولو برهان صدّيقين را كسي تخيّل بكند اين لازمه‌اش اين است كه خدا موضوع قرار بگيرد محمولي داشته باشيم نسبتي داشته باشيم داوري داشته باشيم اين مي‌شود چهار امر, نامحدود مگر غير مي‌گذارد اين نامحدود, محمول را فرا مي‌گيرد فرو مي‌برد, حاكم را فرا مي‌گيرد فرو مي‌برد, نسبت را فرا مي‌گيرد فرو مي‌برد, فرمود آنجا نرويد جز حيرت چيز ديگر نيست مبادا كسي بگويد من حالا فيلسوفم, حكيمم, عارفم, درس‌خوانده‌ام فرمود خودت را معطّل نكن آنجا جاي رفتن نيست همان مقداري كه مي‌شناسيد همان مقدار را داشته باشيد (يك) «ما عرفناك حقّ معرفتك» را ضميمه كنيد, ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ را ضميمه كنيد به همين مقدار مكلّفيم بيش از اين هم مقدور ما نيست.

بررسي مقدار مقدور شناخت خدا توسط انسان

پرسش:... پاسخ: با ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ حل است با «ما عرفناك حقّ معرفتك» حل است اين عجز ما جبران‌كننده آن نقص است بيش از اين هم مكلّف نيستيم اين براهيني هم كه براي ما نقل شده است به همين براهين اكتفا مي‌كنيم مي‌گوييم «عرفتُ الله بفسخ العزائم و حلّ العقود و نَقض الهِمَم» بعد مي‌گوييم: «ما عرفناك حقّ معرفتك» بعد مي‌گوييم ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ يعني اين مقداري كه ما شناختيم اين به اندازه فهم ماست آنچه قبلاً هم مثال زده شد اينكه مي‌گويند:

آب دريا را اگر نتوان چشيد ٭٭٭ هم به قدر تشنگي بايد چشيد[42]

اين حرف را همه ما مي‌گوييم ولي حرف اقناعي است راه ديگري دارد اين براي اينكه ذات اقدس الهي ـ معاذ الله ـ شبيه اقيانوس نامتناهي كه نيست اقيانوس ولو نامتناهي باشد بالأخره سطحي دارد, عمقي دارد, يك گوشه شرقي دارد, غربي دارد كسي يك ليوان از آب اقيانوس را مي‌گيرد براي چشيدن اما ذات اقدس الهي اوّلش عين آخرش است آخرش عين اوّلش است ظاهرش عين باطنش است باطنش غير ظاهرش است «كلّ ظاهرٍ غيره غير باطن»[43] اين بيان نوراني حضرت امير است, خب اگر حقيقتي نامتناهي بود و بسيطِ محض بود اوّلش كه عين آخر است ظاهرش كه عين باطن است انسان كجايش را بگيرد يا همه جا يا هيچ, همه محال است پس هيچ! درباره ذات اقدس الهي نمي‌شود گفت مثل اقيانوس است به قدر تشنگي بايد چشيد. خداي سبحان اول كاري كه كرده آينه آفريد اين قلوب ما آينه است بعد در اين آينه به اندازه ظرفيت آينه تابيد ما خدا را در دلمان در فطرتمان به اندازه خود مي‌يابيم اندازه كه مي‌گويند, اندازه قلوب است نه اندازه الله, نه كسي مي‌رود بالا خدا را به اندازه خود مي‌شناسد آنجا ديگر رفتني نيست ولي اينجا آينه‌ها گوناگون است يكي محدّب است يكي مقعّر است يكي بزرگ است يكي كوچك است يكي شفاف است يكي صاف است يكي تيره است ذات اقدس الهي در آينه‌ها تابيد هر كسي به اندازه خود اگر اين آينه را شفاف و صاف نگه ‌دارد خدا را به اندازه خود مي‌شناسد نه اينكه انسان مي‌رود ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[44] مي‌شود خدا را آ‌نجا به اندازه خود مي‌شناسد.

جمع‌بندي بحث

فتحصّل أنّ هاهنا اموراً ثلاثة: آنجا رفتن مستحيل است كائناً من كان; دوم اينكه خداي سبحان مرآت آفريد قلوب ما با فطرت الهي, آينه‌هاي حق‌اند; سوم اينكه در اين مرآت‌ها تابيد «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» در اين مرآت‌ها تابيد آن وقت چهارمي اين است كه هر آينه به اندازه شفافيّت خودش, سِعه و ضيق خودش, محدّب و مقعّر بودن خودش آيات الهي را نشان مي‌دهد.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

[1] . سورهٴ محمد, آيهٴ 12.

[2] . سورهٴ حجر, آيهٴ 3.

[3] . مصباح المتهجّد, ص849.

[4] . سورهٴ بقره, آيهٴ 223.

[5] . سورهٴ طه, آيهٴ 64.

[6] . سورهٴ اعلي, آيهٴ 14.

[7] . سورهٴ عنكبوت, آيهٴ 69.

[8] . سورهٴ توبه, آيهٴ 40.

[9] . سورهٴ احزاب, آيهٴ 12.

[10] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 185; سورهٴ انبياء, آيهٴ 35; سورهٴ عنكبوت, آيهٴ 57.

[11] . سورهٴ مؤمنون, آيهٴ 37.

[12] . مجموعهٴ ورام، ج1، ص150.

[13] . سورهٴ نساء, آيهٴ 59.

[14] . الفصول المختاره (شيخ مفيد), ص135 و 224.

[15] . علل الشرايع, ج1, ص223.

[16] . شرح نهجالبلاغة(ابنابیالحديد)، ج17، ص249.

[17] . روضة الواعظين، ج1، ص31.

[18] . ر.ك: الكافي, ج7, ص401; انساب الأشراف (بلاذري), ج1, ص509.

[19] . انساب الأشراف, ج1, ص509.

[20] . سورهٴ هود, آيهٴ 43.

[21] . الكشاف, ج3, ص529.

[22] . سورهٴ توبه, آيهٴ 14.

[23] . سورهٴ احزاب, آيهٴ 9.

[24]. سورهٴ انفال, آيهٴ 17.

[25] . سورهٴ انفال, آيهٴ 17.

[26] . سورهٴ بقره, آيهٴ 115.

[27] . ر.ک: سورهٴ ق, آيهٴ 16.

[28] . شرح اصول الکافی(صدرالمتالهين)، ج3، ص446؛ ر.ک: الکافی، ج1، ص86.

[29] . ديوان حافظ، غزل 94.

[30] . نهجالبلاغة، خطبهٴ 108.

[31] . مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش131.

[32] . التوحيد (شيخ صدوق), ص434 و 435.

[33] . ر.ك: التوحيد (شيخ صدوق), ص454 ـ 461.

[34] . سورهٴ حديد, آيهٴ 3.

[35] . مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش226.

[36] . بحارالانوار، ج68، ص23.

[37] . نهجالبلاغة، حکمت 250.

[38] . سورهٴ شوری, آيهٴ 11.

[39] . بحارالانوار، ج66، ص293.

[40] . الکافی، ج1، ص85.

[41] . الکافی، ج1، ص84؛ التوحيد(شيخ صدوق)، ص245.

[42] . مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش 1.

[43] . اعلام الدين، ص65.

[44] . سورهٴ نجم, آيهٴ 8.

 /836/د102/ل

ارسال نظرات