دلایل انحراف برخی آقازادگان

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل پایگاه جریان شناسی رسای اندیشه، بررسی و قضاوت پیرامون مسئله فرزندان علما ربطی به علما ندارد. قبلاً 13 دلیل بر انحراف برخی فرزندان علما پیدا کرده بودیم. الآن باید یادداشتهایم را نگاه کنم. فقط چند مسئله را دراینباره میتوانم ذکر کنم. مسئله اول این است که خداوند انسان را آزاد آفریده است و هرکس راه خودش را انتخاب میکند. هرکس مسئول کار خودش است. نه خداوند پسر را به خاطر پدر مجازات میکند یا مزد میدهد و نه پدر را به خاطر پسر؛ چون او این اراده و این آزادی را در انسان به ودیعه گذاشته است. زن فرعون میشود شهیده و زن امام حسن علیهالسلام میشود ملعونه.
موضوع دوم این است که علم و عمل اکتسابی است و ارثی نیست و خداوند فقط استعداد و نبوغ و زمینه را در درون انسان قرار داده است. انسان به اختیار خود، سلوک علمی و عملی کسب میکند؛ بنابراین دلیل ندارد مثلاً پسر آیتالله آقا میرزا جواد ملکی تبریزی هم عارف شود. چون او با سلوک علمی و فکری به این مرحله رسیده است. پسر علامه و پسر آیتالله بودن دلیل نمیشود کسی علامه و آیتالله شود. خیلیها پای سلوک را ندارند و این راه را نمیروند. یکبار به یکی از آقازادهها که پسر یکی از شخصیتهای بزرگ است و البته آدم خوب و سالم و سلیمی است گفتم شما چرا دنبال علم نرفتید. گفت آن زهد و مقامی که پدرم داشت من آدم آن راه نبودم. البته این آقازاده آدم خوبی بود و هیچگونه کارنامه بدی نداشت، میگفت من نمیتوانستم آن راه را بروم.
علما عمدتاً به دلیل رعایت مسائل شرعی بهخصوص وجوهاتی که میگرفتند قناعت بالایی داشتند و بسیاری از چیزها را برای خانه ضروری نمیدانستند.
مسئله سوم این است که گاهی در آقازادهها این توهم پیش میآید که آنها هم مثل پدرشان هستند. چون پدرش آیتالله، علامه، دانشمند و اندیشمند بوده است حالا او را هم توهم برمیدارد؛ چون در آن خانه زندگی کرده و چهار کلمه شنیده است و نوعی خودبزرگبینی و انانیت او را میگیرد. و این یک مرحله از غرور میشود.
مسئله چهارم این است که افراد فرصتطلب و استعمار و عوامل اجنبی به موقعیت فرزندان علما طمع میکنند و میخواهند از این راه اعمالنفوذ کنند و کاری را پیش ببرند.
کمی مصداقیورود میکنید؟
بله مصداق هم داریم مثلاً سید ضیاءالدین طباطبایی. او بچه چهاردهسالهای است که طلبه است و استعداد بالایی دارد. از مادر شیرازی و از پدر یزدی است. پدرش هم آیتالله آقا سید علی یزدی از علمای بزرگ و ناطقین پایتخت بود. مظفر الدین شاه وقتی در تبریز نائب السلطنه است از ناصرالدینشاه تقاضا میکند که آقا سید علی یزدی به تبریز برود؛ یعنی اینقدر جایگاه داشت. آقا سید علی یزدی وقتی به تهران برگشت از مدافعین شیخ فضلالله نوری شد، مشروطهخواهان غربگرا و جریان وابسته تهدیدش کردند و او بهناچار کنار کشید.
در همان ایام فرزندش در چهاردهسالگی روزنامه منتشر میکند و وقتی به تهران میآید در دام صهیونیستها و انگلیسیها میافتد. صهیونیستها به او امکانات و چاپخانه میدهند تا روزنامه رعد را چاپ کند، انگلیسیها هم از او دفاع میکنند. وقتی کودتا میکند پدرش یکی دو بار توصیه مینویسد که این کار را نکن، اما او به پدرش پیغام میدهد که شما از تهران بیرون برو تا من مجبور نباشم به توصیه شما عمل کنم!
علم و عمل اکتسابی است و ارثی نیست و خداوند فقط استعداد و نبوغ و زمینه را در درون انسان قرار داده است.
شیخ فضلالله نوری هم سه پسر دارد. البته آن پسر از زن دومش را ما جزء رجال نمیدانیم ازاینجهت اسم او را نمیبرم. یکی آقا ضیاء نوری است که درس میخواند و به نجف میرود و در دوره شهادت شیخ هم در نجف بوده است. بعدها برمیگردد و در راستای هیأت اتحاد اسلام تلاشهایی میکند و رضاخان با او برخورد میکند.
پسر دوم شیخ فضلالله، آقا شیخ هادی است که پایش را از این مسائل بیرون میکشد و تا آخر پاک و سالم میماند. پسر سوم هم شیخ مهدی است که جذب فراماسونها و جریان ضد اسلامی میشود. شیخ مهدی در اعدام پدر کف میزند و هلهله میکند که میگویند شیخ یکلحظه فقط نگاهش کرد. شیخ در این سه رفتار دخالت ندارد.
پس جو و شرایط اجتماعی نیز در رفتار فرزندان علما تأثیر داشته است. این مسئله پنجم است؟
بله؛ جو مشروطه، جو تحول و تغییر است. بعضیها نمیتوانند خودشان را نگه دارند و با جو جلو میروند. در مشروطه برخی روحانیان با جو همراه شدند، بدون اینکه در ابتدا تغییر عقیده بدهند، ولی جذب آن جریان شدند و با آنها رفتند. مثل منافقین که در زندان بودند، بچههای مؤمن و متدینی هم بودند اما با جو پیش رفتند. در دهه 20 از میان عدهای که در حزب توده فعالیت میکنند روحانیونی داریم که به طرف حزب توده میروند. جو اینها را گرفت. یکی محمد پروین گنابادی بود. او از طلاب مشهد بود. او مقدمه ابن خلدون را هم بعدها ترجمه کرده است. کودتای آمریکایی انگلیسی 28مرداد1332 که شد این بار به طرف دربار رفت و کتابی هم در مورد ناسیونالیسم نوشت!
یعنی این بار به همراه جو کودتا به طرف شاه و سلطنت رفت؟
یکخورده هم آنطرفتر رفت. رفت در مؤسسه فرانکلین با آمریکاییها کار کرد. یکی هم مثل جلال آل احمد بود. طلبه خوب و خوشفکری که پدر تازه او را به نجف فرستاده بود. با علینقی منزوی که پسرعمهاش است، به ایران میآیند و اول انجمن اصلاح دینی درست میکنند و بعد از مدت شش یا هشت ماه به حزب توده میپیوندد. در حزب توده بهقدری رشد میکند که در مجله دنیا در کنار احسان طبری قرار میگیرد و در حوزههای حزب توده درس میدهد. درحالیکه سنی هم نداشت، 21 سال سن داشت. بعد با خلیل ملکی دست به انشعابی میزنند و بعد از سقوط فرقه در تأسیس حزب زحمتکشان به حزب میآید و تا سال 31 آنجا میماند. بعد میبیند اینها بازی است. سال 31 بهتدریج این بازیها را رها میکند، تعبیر خودش این است که سیاست را بوسیدم گذاشتم کنار. البته سیاست که میگوید منظورش حزببازی است.
جلال آل احمد در اعمال و رفتار دکتر مظفر بقایی هم خیلی دقت میکرده است.
بله ولی با خلیل ملکی هم همراه بود. خلیل خباثتش کمتر از دکتر بقایی نبود. به هر صورت جلال از سال 32-33 به طرف دین تمایل پیدا میکند. حتی در مجله علم و زندگی خلیل ملکی مقالهای در مورد مسجد اعظم قم و معماری اسلامی مینویسد و معتقد است معماری اسلامی دوباره احیا میشود و از آیتالله العظمی سید حسین بروجردی تجلیل میکند و دوباره متدین میشود.
خلیل ملکی پسر میرزا شفیع و برادرزاده آیتالله آقا میرزا جواد آقای ملکی تبریزی است. خلاصه اینکه بعضیها با جو میروند. این جوپذیری و جوسازی نقش مهمی در تغییر افراد دارد. در دهات ما یک عده علیه کدخدا شروع کردند به تظاهرات که ما کدخدا را نمیخواهیم. چوپانی از کوه دید سروصدا میآید. از کوه آمد پایین و ماجرا را دید و شروع کرد به چرخاندن چوبش و گفت ما هم نمیخواهیم. ژاندارمها آمدند او را گرفتند و گفتند تو چه چیز را نمیخواهی؟ گفت نمیدانم همه گفتند ما نمیخواهیم من هم گفتم ما نمیخواهیم!!
پس مسئله پنجم جوپذیری است؟
بله؛ مسئله ششم عدم حضور علما در منزل در دوران انقلاب اسلامی است؛ یا به دلیل کار عملی، تدریس، تحقیق، خصوصا از 41 تا 57 از این موارد کم نداشتیم. یک روحانی ماهها به تبلیغ میرفت یا دستگیر میشد و زندان میرفت یا از محل سکونتش تبعید میشد. این نبودنش در خانه باعث بروز برخی افکار در فرزندان میشد. ما در خانوادههای روحانیون بهخصوص وعاظ و فعالان سیاسی و علمی مصادیق زیادی داریم.
الآن هم شکل این نبودنها عوض شده است.
دوران قبل از انقلاب، دورانِ زندان، تبلیغ و تبعید بود؛ یعنی عمدتاً اینگونه بود. الآن موضوع فشار کار، تزاحم مشاغل و حضور در محل کار است و ما بعد از انقلاب این موضوع را در برادران انقلابی داشتیم. گاهی مثلاً برادران هفتهای چهار شب در ستاد میخوابیدند. عدم حضور پدر عمدتاً اثر دارد.
مسئله هفتم، مسئله فقر در خانواده است. علما عمدتاً به دلیل رعایت مسائل شرعی بهخصوص وجوهاتی که میگرفتند قناعت بالایی داشتند و بسیاری از چیزها را برای خانه ضروری نمیدانستند. این همان زی طلبگی بود که میبایست رعایت شود، که میشد.
این مسئله در زندگی حضرت آیتالله حاج میرزا علی مشکینی خیلی پررنگ بود.
بله صد در صد. وقتی امام را دستگیر کردند نذر کرد اگر امام آزاد شود همهچیز زندگیاش را به فقرا بدهد. امام که آزاد شد آیتالله مشکینی خانه را جارو کرد. خدا رحمت کند استاد فخرالدین حجازی را، ما با آقای حجازی و آقای مهندس سید علی اکبر طاهایی و عدهای از دوستان عمدتاً خدمت ایشان میرفتیم. یک مرتبه با آقای حجازی صبحانه رفتیم خانهشان، نان و پنیر و چای شیرین آوردند. بعد گفتند که «از وجوهات فقط سد جوع است». برای یخچال و اینها اصلاً اجازه چنین کاری نیست و این زهد گاهی برای زن و فرزندان و اهل خانه غیرقابلتحمل بود. عالم میان دوراهی استفاده و عدم استفاده میماند، که عمدتا رعایت میکردند.
بخشی از آن حق است. انسان پاسخگوی اعمال خودش است، نه اینکه به زن و بچهاش گرسنگی بدهد، نه اشتباه نکنید. بعضی حرفها تفسیر به رأی میشود. یکی از آقایان بیت حضرت امام که به نجف میرفت جزء هیئت استفتا بود. بعدازظهر که میشد میرفت خانهاش غذا میخورد. امام به ایشان میگفت برای افرادی که در دفتر هستند غذایی تهیه و آبگوشتی درست کنند. یک روز امام به آن آقا میگوید شما ناهار بمانید. بعد گفت والله آن گوشتی که شما میدهید فکر نکنم یک مثقالش هم به ما برسد. خود امام هم همان غذا را میل میکردند. یا مثلاً اگر شهید آیتالله سید مصطفی، فرزند حضرت امام چیزی میخواست میگفت لازم نکرده است. حتی میخواستند برای امام یخچالی بگیرند ولی امام اجازه نداد.
بعد از انقلاب نعمتالله نصیری را دستگیر میکنند و با رحیمی و دیگران به مدرسه رفاه میبرند و در زیرزمین مدرسه نگاه میدارند. سر ظهر برادران بازداشتگاه ظرف کوچک غذایی به آنها میدهد یکدانه سیبزمینی دو عدد خرما و یک نان لواش برای هر نفر. نصیری سینی را میکشد جلو تا شروع کند و غذا را بخورد، رحیمی سینی را پرت میکند میگوید که بروید غذای امامتان را برای ما بیاورید. آن برادر جمع میکند و میگوید باشد الآن میروم میآورم و میرود در بالا غذای امام را که آماده کرده بودند همان دو تا خرما سیبزمینی با یک لواش را میآورد میگوید این غذای امام است. میپرسد این غذای امام است؟ میگوید بله دیگر. این زندگی امام است./998/د102/س