۲۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۰
کد خبر: ۵۰۶۲۰۰
با حاملان واصل؛

به اختلافات دامن نزنید که باعث شکست می‌شود

شهید عبدالواحد محمدی در وصیتنامه خود نوشته است تا آنجا که قدرت دارید به اسلام خدمت کنید و به اختلافات دامن نزنید، که اختلافات باعث شکست است.
شهید

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، قاری قرآن «عبدالواحد محمدی» در اول مهرماه سال 1347 در تبریز چشم به جهان گشود. وی در 25 دی‌ماه 1366 در ماووت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


فرازی از وصیتنامه شهید:

ای مردم شهیدپرور! از شما عاجزانه تقاضا می‌کنم که با صبر و حوصله راسخ در راه شهیدان گام نهید و پیام‌رسان آنان باشید و هر چه در توان دارید به اسلام و انقلاب اسلامی به هر نحوی و به هر صورت که باشد خدمت کنید و کاری نکنید که دشمنان بتوانند در انقلاب رخنه کنند و سعی کنید پشت سر امام حرکت کنید و نه عقب بمانید و نه جلو بیافتید که در هر صورت هلاکت به دنبال خواهید داشت.

خدا را در نظر بگیرید و هیچ‌گاه کاری نکنید که دشمنان فرصت پیدا کنند و از آن استفاده نمایند و نگذارید خون شهدا پایمال شود.

دوستان در امر توبه و کردار نیکو بکوشید و آنقدر از کردار ناپسند خود نادم شوید تا گناهانتان تبدیل به حسنات گردد و بترسید از روزی که سوی خدا باز می‌گردید، پس به هر نحوی آنچه را انجام داده‌اید باز پس داده می‌شود.
 
ای برادران عزیز از شما عاجزانه خواهش دارم که امیدوارم تک به تک عمل نمائید، در رابطه با دوست شدن  با افراد مورد نظر بکوشید و حداکثر کوشش را بکنید و پس از تحقیق عادلانه با افراد دوست شوید و این را بدانید که دوست است که انسان را به هر طرف می‌کشد و پس سعی کنید دوست شما با تقوا و خدا ترس و آگاه باشد تا شما را به سوی خدا یاری کند.

و نیز تا آنجا که در تن، قدرت دارید به اسلام خدمت کنید و به اختلافات دامن نزنید که اختلافات باعث شکست است.

خاطره پدر شهید از آخرین دیدار با فرزند شهیدش:

بنده در جبهه بودم سرمای شدیدی بود شب به مرخصی آمده بودم که دیدم عبدالواحد نیز برای مرخصی آمده، پرسیدم عبدالواحد چه مدت به مرخصی آمدی؟ گفت: 48 ساعت، تعجب کردم پرسیدم از ماووت تا اینجا 48 ساعت؟ دزفول که از ماووت خیلی نزدیکتر است برای 20 روز مرخصی آمدم  تو از آنجا 48 ساعت؟ چطور شده؟ خلاصه رفت برای استراحت. بعد از مدتی که از استراحت ایشان می‌گذشت، به بچه‌ها گفتم مثل اینکه خبرهایی است 48 ساعت مرخصی آن هم از ماووت نمیشه. بروید صدایش کنید تا با او صحبت کنم، مثل اینکه آخرین دیدارمان است.
 
وقتی آمد به بالش تکیه داد و نفس راحتی کشید و گفت آخ! آنقدر خسته شده‌ام، خدا به من لطف کند آنقدر بخوابم که از خواب سیر شوم. گفتم: وقتی ما می‌گوییم خسته‌ایم تو می‌گویی مگر انسان هم خسته می‌شود؟ حالا تو خسته شدی؟ در جوابم گفت: پدر جان! من هم دانشگاه قبول شدم، ان‌شاءالله می‌روم دانشگاه، گفتم تو مگر چقدر درس خواندی؟ با سوم راهنمایی که دانشگاه نمیشه رفت؛ خلاصه ما نمی توانستیم سوالهایمان را از شهید بپرسیم، جواب‌هایی هم که می‌داد برای ما روشن نبود.

اصلا از دنیا سخن نمی‌گفت، بعد که شهید شد و لباسهایشان را به ما تحویل دادند دفتر یادداشت کوچکی داشت که همان ساعت که ما او را از خواب بیدار کرده بودیم ثبت کرده بود و نوشته بود. از خواب دیدن خیمه‌ها و حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تا ... ./۱۳۲۵//۱۰۲/خ

ارسال نظرات