۱۱ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۲:۰۵
کد خبر: ۵۵۶۱۰۰
گفت‌و‌گوی اختصاصی رسا | روشنفکری در ایران(۷)

اوصاف هفتگانه روشنفکران قبل از انقلاب

عضو هیأت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه گفت: جریان روشنفکری در نسل اول به صورت خاص و در نسل‌های دوم و سوم تا قبل از انقلاب اسلامی جریان‌های القائی و ساختگی هستند که ریشه در واقعیت اجتماعی ملت ما نداشتند بلکه اینها ساخته و پرداخته نهادهای مخفی یا آشکار قدرت کشورهای بیگانه بودند.
روشنفکری

اشاره: امروزه در ادبیات سیاسی ـ اجتماعی ایران واژه «روشنفکر» به معانی مختلفی استعمال می شود.

در معنای عام، روشنفکر به کسی اطلاق می شود که دارای فکر و نگاه روشن و نو و آگاه به زمان می باشد و متفکرانه، معقول و دور از تعصبات و احساساتِ غیر معقول، فکر و عمل می کند و درمعنای خاص، به کسی اطلاق می شود که دارای سطح فکری و هوشی نسبتاً بالاست و فعالیت فکری و علمی انجام می دهد.

معنای دیگر و بهتری که می توان برای روشنفکری متصور شد، آن است که بگوییم کسانی روشنفکر هستند که دارای توان فکری و علمی در حد عالی هستند و خواهان نوگرایی، ایجاد تحول در جامعه، پیشرفت کشور و خدمت به ملت و فرهنگ خویش بوده و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنند.

رهبر معظم انقلاب نیز در مجموع روشنفکر را به همین معنای اخیر یعنی کسانی که توان علمی و فکری بالایی دارند و خواهان تحول و پیشرفت جامعه هستند، می دانند؛ اما نکته مهمی که در بیان ایشان وجود دارد این است که روشنفکر حقیقی کسی است که این پیشرفت وتحول را از هر طریقی نمی پذیرد؛ بلکه آن نوع از برنامه برای تحول و پیشرفت را می پذیرد که مطابق منافع ملی و ساختار فکری، فرهنگی و ارزشی جامعه باشد.

برداشت های مختلفی که برخی افراد به ویژه مسؤولان از واژه «روشنفکری» در ادبیات سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و حتی گاهی هم در زمینه های اقتصادی می کنند و برخی مواقع سبب ضررهایی هم می شود، این دغدغه را در خبرنگار خبرگزاری رسا ایجاد کرد تا برای جریان شناسی جریان روشنفکری در ایران با حسین رمضانی، عضو هیأت علمی گروه فلسفه پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و مدیر حلقه مطالعات تخصصی الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت به گفت و گو بنشیند.

رمضانی به این سؤال پاسخ داده است که چرا جریان پروتستانتیسم و نهضت اصلاح دینی در غرب شکل گرفت؟ و این که جریان روشنفکری چرا از سویی می‌خواست استقلال مردم از کلیسا و از طرفی دیگر وابستگی مردم به دولت خود را رقم بزند؛ این جریان در آن زمان می‌خواست به چه چیزی دست پیدا کند؟

آنچه در این گفت‌وگو می خوانید خلاصه ای از تعریف مفهوم پدیده روشنفکری در غرب و ایران و جریان شناسی این پدیده است که احساس می شود باید کارشناسان، مؤلفان، پژوهشگران و اساتید بیشتری به این موضوع بپردازند و مفهوم اصیل روشنفکری یعنی همان معنایی که مد نظر رهبر معظم انقلاب است را در جامعه تبیین کرده، ترویج دهند و نهادینه سازند.

متن کامل این گفت‌وگو در زیر تقدیم خوانندگان محترم سرویس فرهنگی اجتماعی رسا می شود.

رسا ـ به نظر حضرت‌عالی ریشه‌های تاریخی مفهوم پدیده روشنفکری در عالم غرب چیست؟

به لحاظ فلسفی، جریان روشنفکری در ایران و جهان اسلام به نوعی «بازقرائت» جریان روشنگری یا ایلیناسیون دوره مدرنیته است؛ از اواخر قرن هفدهم تا اواخر قرن هجدهم را عصر روشنگری می‌گویند؛ این عصر چهره‌های بزرگ فلسفی را به خود دیده است؛ کسانی مانند لاک، هیوم، روسو، کانت، هگل، ولتر، کنت و اسمیت. اینها کسانی هستند که با وجود تفاوت‌های فلسفی و دیدگاه‌های مختلفی که داشتند، حول یک محور اساسی تفکرشان می‌چرخد و آن محور اساسی مقولۀ «اومانیسم» یا «انسان‌گرایی» است. در واقع سوبجیکتیویسم در دورۀ مدرن، بر مبنای اومانیسم معنا می‌شود. همچنین در این دوره است که انسان مدرنِ غربی، در قالب نهضت پروتستانتیسم یا اصلاح دینی، نسبت خودش را با سنت دینی باز تعریف کرده و یک تعریف جدید و خود بنیاد از عقل ارائه می‌کند و می‌خواهد خودش را از ذیل سیطره و حاکمیت تفکر سنتی خارج کند.

بدین‌ ترتیب، اواخر قرن هفدهم و قرن هجدهم میلادی، عصر پروتستانتیسم و اصلاح دینی در اروپا است؛ قرن بازقرائت از سنت کلاسیک مسیحی یا همان مسیحیت کاتولیک است؛ قرن خیزش در برابر سیطرۀ نظام کلیسایی بر دولت شهرها و دولت‌های موجود در جهان اروپایی و به نوعی قرن توجه به اصالت انسان است؛ انسانی که می‌خواهد فارغ از هر گونه ارشادات یا دستورات و تجویزات و تأییدات کلیسایی برای سرنوشت خودش تصمیم بگیرد.

رساـ چرا جریان پروتستانتیسم و نهضت اصلاح دینی در غرب شکل گرفت؟

این به خاطر نحوۀ عملکرد اختناق آمیزی است که کلیسا در دوره قرون وسطی داشته است؛ و این‌ها واکنش‌های فلسفی و اجتماعی به استبداد کلیسایی است؛ استبدادی که فقط بر اساس مبانی کلیسایی، در آن دوره، قابل تفسیر و تبیین است.

نهضت اصلاح دینی در واقع مرجعیت کلیسا را به عنوان نماد ظهور قدرت خدا از مجرای نظام کلسایی رد نمود؛ مهم‌ترین آموزۀ پروتستانیسم آن بود که کلیسا می‌تواند در درون هر خانه‌ای وجود داشته باشد. این شعار مارتین لوتر است که می‌گوید که ما لازم نیست که حتماً برویم و تمام دیانتمان را در چارچوب نظام کلیسایی مستقر تعریف کنیم، بلکه خانۀ هر انسان مؤمنی می‌تواند کلیسای او باشد. با این واکنش مارتین لوتر در صدد برآمد تا مرجعیت، استبداد و اختناق ناشی از استبداد مسیحی را از بین ببرد.

وقتی که سنت حاکم بر نظام اجتماعی اروپا در این قرون، که در واقع همان استبداد مبتنی بر نقش آفرینی کلیسا و دولت شهرهایی است که وجاهت حاکمیتشان را از پاپ می‌گرفتند، فرو ریخت، چیزی باید می‌آمد و جای آن را پر می‌کرد؛ آن چیزی که جای سنت دینی کلیسایی را پر کرد، عقل خودبنیاد انسانی است؛ انسانی است که گویی در برابر خدایی که مسیحیت از آن حرف می‌زند قد علم کرده است.

البته مخاطبان ما دقت دارند که ما داریم در چارچوب نظام کلیسایی و تاریخ مسیحی حرف می‌زنیم، نه در چارچوب دین به معنای کلی‌اش که شامل اسلام هم می‌شود.

رسا ـ در نگاه اسلامی، عقل و دین چه رابطه ای بایکدیگر دارند؟

اساساً در نگاه دینی ما، در نگاه اسلامی بین عقل و دین هیچ گونه تعارضی نیست، نه به لحاظ فلسفی و کلامی و نه به لحاظ اجتماعی و سیاسی؛ بلکه عقل و دین متعاضد با یکدیگر، ساحت نظام شناختی و عقیدتی، ساحت اخلاقیات و ارزش‌ها، و ساحت واقعیت‌های اجتماعی و زندگی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی انسان را شکل می‌دهند.

اما در تاریخ اروپا در دورۀ مدرن و عصر جدید، این چنین نیست؛ و انسان مدرن می‌خواهد به شکل خودبنیاد زندگی کند. بنابراین یک نوع عقلانیت مبتنی بر خواست و ارادۀ خود انسان در برابر استبداد مسیحی و نظام کلسایی عَلَم می‌شود. این عقلانیت خودبنیاد، مبنا قرار می‌گیرد برای اینکه تمام فضای تفکر فلسفی و عقیدتی و اخلاقی و اجتماعی، سیاسی، اقتصادی جهان از نو معنا، تفسیر و تبیین شود و از نو بازسازی شود. این بازسازی، به‌طور خاص، شعار روشنفکران و روشنگران قرون هفدهم و هجدهم است؛ کسانی مانند لاک، هیوم، روسو، کانت، هگل، ولتر، شوپنهاور و کنت. این افراد و دیگران، جریان قیام علیه استبداد دینی، که از آن تعبیر به سنت می‌کردند را آغاز کرده یا بسط دادند.

رسا ـ روشنگری در اروپا بر چه مبنایی شکل گرفت؟

روشنگری و جریان روشنگری در اروپا در تقابل با سنت، در تقابل با استبداد مسیحی و کلیسایی شکل می‌گیرد؛ نماد تاریخی این استبداد همان جریان دادگاه تفتیش عقاید گالیله است. این اتفاق، نمادی اجتماعی است که از آن، برای تبیین ضرورت این تحول در تاریخ اروپا بهره می‌برند.

عصر جدید با یک چنین نگاهی به سنت دینی، شکل می‌گیرد؛ گویی سنت دینی باید نفی شود تا جهان جدید بتواند استوار شود.

این چیزی است که تجربۀ تاریخ جدید اروپا است و غرب مدرن، در قرون هفدهم، هجدهم و نوزدهم آن را شکل داده و سپس به قاره آمریکا منتقل نموده و در آن سوی آتلانتیک شمالی این تجربه را به امپریالیسم آمریکایی تبدیل کرده است.

این پیشینه فلسفی و تاریخی را بیان کردم تا روشن شود که چگونه جریان روشنگری در مقابل سنت، خود را عَلَم کرد. گویی قد عَلَم کردن و انقلاب و قیام علیه سنت دینیِ کلیسایی، رمز پیشرفت و توسعه و دست یافتن انسان غربی به قدرت و اقتدار در دوره جدید است.

رسا ـ جریان روشنفکری در آن  حیطۀ زمانی با ساخت دستگاه‌های چاپ و تکثیر کتاب انجیل، کلیسا را از مرجعیت در آورد و به خانه‌های مردم وارد کرد، از طرفی هم می‌خواست استقلال مردم از کلیسا و از طرفی دیگر وابستگی مردم به دولت خود را رقم بزند؛ این جریان روشنفکری در آن زمان می‌خواست به چه چیزی دست پیدا کند؟

آن چیزی که جریان روشنگری دنبال آن است، جهانی بدون اقتدار دینی است، جهانی بدون اقتدار کلیسا است.

البته واقعاً نمی‌توان گفت سردمداران فکری و فرهنگی مدرنیته از ابتدا می‌خواسته‌اند تفکر و تمدنی بی‌خدا داشته باشند؛ ولی می‌توان گفت ایشان از ابتدا می‌خواسته اتوریتۀ کلیسا را نفی کنند. به‌خصوص در میان روشنفکران ردۀ نخست یعنی کسانی نظیر کانت و هگل دغدغه‌های مسیحی و دینی ملاحظه می‌شود؛ منتها دغدغۀ دینی ایشان اومانیستی است. درواقع، هدف اصلی جریان روشنگری بر پا داشتن عقلانیت خودبنیاد بود و این مطلب را به‌مثابه تحقق کرامت انسانی تبیین می‌نمودند. گویی ظرفیت فروخفتۀ «عقل» مغفول واقع شده است؛ از این رو باید آن را از نو شناخت؛ و انسان باید از این قوه و توانمندی ذاتی پرده‌برداری کرده و آن را بشناسد و بتواند در عرصه‌های مختلف به کار گیرد.

با این حال، واقعیت آن است که با بسط عقلانیت خودبنیاد نوعی گریز از دین، به دامن طبیعت و شیوع نوعی طبیعت‌گرایی تحقق یافت؛ زیرا آن دینی که کسانی همچون هابز، لاک، هیوم، کانت، هگل و دیگران تبیین نموده‌اند، دینی است که مرجعیت کلیسای کاتولیک را رها کرده است، و در متن طبیعت، و همراه با طبیعت انسان و جهان معنا و تفسیر می‌شود؛ و انسان از درون طبیعت خودش بدون وجود مرجعیتی بیرونی، با این دین نسبت برقرار می‌کند. در ادبیات و تاریخ دین‌شناسی از چنین دینی به «دین طبیعی» تعبیر شده است.

دین طبیعی، دینی است که انسان بر اساس اقتضائات ذاتی خود و بر اساس کیفیت زندگیِ طبیعی‌اش آن را می‌یابد. چنین نگرشی به دین، الهیات مبتنی بر وجود و حاکمیت خدای شخصی، یعنی تئیسم، را به سوی الهیاتی مبتنی بر وجود خدای غیرشخصی و خدایی که خودش را در همین طبیعت ظهور می‌دهد یعنی دئیسم سوق داده‌اند. بدین‌شکل، جریان روشنگری در دورۀ جدید با طبیعت‌گرایی و الاهیات دئیستی و نیز با نفی هرگونه مرجعیتی بیرون از اقتضائات ذاتی و طبیعی انسان همراه شد؛ البته این‌ها ظاهر مطلب است، این‌ها چیزهایی است که در نوشتار و مباحثات فلسفی‌ بروز یافت؛ اما واقعیت اجتماعی چقدر ملتزم به همین مطالب شد، امر  و مسئلۀ دیگری است.

مسأله مهم در اینجا آن است که وقتی شما به طبیعت‌گرایی دامن می‌زنی، ابزار مواجهه با طبیعت چیست؟ ابزار مواجهه با طبیعت حس و تجربه است؛ بنابراین این رویکرد جدید با تجربه‌گرایی یا آمپریسم نیز هم آغوش شد. همچنین، مبتنی بر این رهیافت و مبانی، وقتی به طبیعت نگاه می‌کنیم طبیعت را به مثابه یک شیء یا پدیده و نه به مثابه آفریدۀ الهی می‌بینیم؛ درنتیجه، طبیعت به متعلق شناخت یا ابژۀ شناخت تبدیل می‌شود. بدین‌گونه، ابژکتیویسمی شکل می‌گیرد که طبیعت را تنها به مثابه یک موضوع برای کار و فعل می‌بیند و نه به‌مثابه امانت و آیۀ پروردگار عالم. در این میان حتی حوزۀ اخلاق و ارزش‌ها نیز بر پایۀ رهیافتی طبیعت‌گرایانه و با محوریت عواطف یا همان طبیعت غریزی و انگیزشیِ انسان، تصویر و ترسیم می‌شود.

مجموع این‌ دیدگاه‌ها، انسان عصر جدید را به سمت تسخیر و چنگ انداختن به طبیعت می‌برد؛ و به گونه‌ای استثمار طبیعت، نه فقط طبیعت بی‌جان، حتی طبیعت جان‌دار و حتی انسانی دیگر منجر می‌شود. درنتیجه، شاهد شکل‌گیری رهیافت استعماری و مستعمرات هستیم. شما می‌بینید که برده‌داری شیوع پیدا می‌کند؛ البته برده‌داری از دورۀ باستان تا عصر جدید وجود داشته است، اما برده‌داری در دوره جدید تفاوتش با برده‌داری در دورۀ باستان آن است برده در دورۀ باستان به نوعی عضوی از خانواده یا جامعۀ کوچکی بود که همۀ اعضای آن خانواده، هر یک در جایگاه خود، با تعاون هم در اقلیمی محدود زندگی می‌کردند و درواقع، شأن انسانی برده بر وجه کالایی و ابزاریِ او غلبه داشت لکن در دوره جدید و با وقوع انقلاب صنعتی و گسترده‌تر شدن صنایع و تشکیل سرمایه‌های بزرگ برده صرفاً به‌مثابه کالا و ابزار تولید مورد توجه قرار گرفت و شأن انسانی او مغفول واقع شد؛ و به‌واقع باید پذیرفت که برده‌داری یکی از مهم‌ترین قوای محرک اقتصادی عصر جدید است. بدین‌شکل، عصری که در فضای فلسفی و نظری منادی ارزش و کرامت انسانی در واقعیت اجتماعیِ خود، انسانیت انسان را لگدمال مطامع خود نمود.

این جریان اجتماعیِ فزاینده و رو به پیشرفت، صنعت و مستعمرات جدید را پدید آورد و به استفاده ابزاری از سایر انسان‌ها وجاهت بخشید؛ و این چیزی است که نتایجش تا به امروز ادامه دارد. این پیشینه فلسفی جریان روشنفکری در دورۀ مدرن بود که من فقط یک نمای کلی از آن را پیش روی شما گذاردم و بیش از این، الان نمی‌خواهم ورود کنم.

رسا ـ نسل‌های مختلف جریان روشنفکری در ایران تا دورۀ حاضر چگونه‌اند؟

اگر بخواهیم جریان روشنفکری را نسل‌بندی و طبقه‌بندیِ تاریخی کنیم معمولاً می‌گویند که جریان روشنفکری در ایران و قبل از انقلاب دارای سه نسل است؛ نسل اول که مشروطه‌خواهان اواخر دوره ناصرالدین شاه و دوره مظفرالدین شاه و بعد دوره محمدعلی و احمدشاه تا سقوط سلسله قاجاریه هستند؛ این‌ها کسانی هستند که در شکل‌گیری و البته در انحراف مشروطیت دخالت داشتند و غالباً اینها افرادی هستند که متعلق به یکی از لژ‌های فراماسونری در شهرهای مختلف ایران هستند. نسل دوم نسلی است که مربوط به دوره پهلوی اول یعنی رضاخان بوده و نسل سوم دوره پهلوی دوم محمدرضا شاه بود که تا انقلاب اسلامی ادامه داشت.

رسا ـ نخستین نسل از جریان روشنفکری در ایران چگونه شکل گرفته است؟

در کتاب‌ها و آثار متعددی مبدأ پدیدار شدن جریان روشنفکری در ایران را به وقوع جنگ‌های ایران و روسیه و شکست‌هایی که ایران از روسیه متحمل شد بر می‌گردانند. در دو قرارداد ننگین گلستان و ترکمنچای، سرزمین‌های وسیعی در شرق و غرب دریای خزر، از ایران جدا شد. به‌خصوص در ترکمنچای که دسترسی ایران به دریای سیاه از بین رفت؛ چون اقلیم ایران یک اقلیم فوق العاده استراتژیک بود، از یک طرف در جانب جنوب شرقی از طریق دریای عمان با اقیانوس هند ارتباط داشت، از طرف دیگر در شمال غربی‌اش به دریای سیاه یا اژه ارتباط داشت. اگر ما این جغرافیا را می‌توانستیم حفظ کنیم، موقعیت بسیار فوق‌العاده و بی‌نظیری داشتیم؛ البته امروز ایران، هنوز هم شاهراه ارتباطی شرق و غرب و شمال و جنوب آسیا به اروپا و آسیا به آفریقا است؛ و هنوز هم محل ارتباط جریان‌های فرهنگی و تمدنی در دوره معاصر است، ولی اگر ایران می‌توانست آن جغرافیا را حفظ کند، یعنی گرجستان و آذربایجان و ارمنستان را حفظ کند ما از طریق مرزهای شمال غربی‌مان به دریای اژه و جنوب اروپا ارتباط داشتیم و عملاً همسایه اروپا بودیم. بدین‌ترتیب، ما در منطقۀ قفقاز جنوبی موقعیت استراتژیک مهمی را در جنگ‌ با روسیۀ تزاری از دست دادیم.

این شکست‌ها تأثیرات مخربی در روحیه ملت داشت. غالب متفکران، مصلحان و سیاستمداران آن دوره، اولین پاسخی که در جواب به پرسش از چرایی شکست به ذهنشان می‌رسید، نداشتن تجهیزات و تسلیحات و آموزش‌های نظامی بود. تسلیحات آن زمان تفنگ‌های سر پر و توپ‌های بزرگی بود که ارتش روسیه از آن‌ها بهره‌مند بود و ارتش ایران این تجهیزات را به قدر کافی نداشت؛ یعنی این برتری تسلیحاتی و برتری علمیِ ارتش روسیه برای ایرانیان نمود بسیار پررنگی داشت.

عباس میرزا به عنوان فرمانده این جنگ‌ها این ضعف را می‌دیده است؛ او آذربایجان بود. وقتی خفت ایران را در جنگ‌ها می‌بیند به این فکر می‌افتد که تعدادی از افراد و جوانان ایرانی را برای تحصیل به اروپا بفرستد که این‌ها بروند در دانشکده‌های نظامی آنجا مشق نظام کرده و دانش نظامی را بیاموزند و سپس به ایران بیایند ارتش را آموزش داده و شیوه‌های جدید جنگی را در جنگ‌ها پیاده کنند؛ و همچنین کم‌کم تسلیحات وارد شود و به نوعی کمک به پیشرفت کشور شود.

از طرف دیگر در پایتخت نیز امیرکبیر با شکل دادن به دارالفنون جمعی از تحصیل‌کرده‌ها را برای تحصیل در دانش‌های فنی و مهندسی و پزشکی به اروپا فرستاد. نسل اول روشنفکران از میان این‌ افراد هستند.

این‌ افراد وقتی به اروپا می‌روند چون غالبشان تحصیلات دینی نداشتند و بعضاً بعضی از آنها هم علقه‌های دینی عمیقی نداشتند به شدت تحت تأثیر پیشرفت‌ها و درنتیجه فرهنگ و تمدن نوظهور اروپایی قرار می‌گیرند. این افراد درست در همان دورۀ رونق و شکوفایی عصر جدید یعنی حدود صد و پنجاه سال قبل یعنی در اوج قدرت انقلاب صنعتی که مظاهر متعدد قدرت اقتصادی و صنعتی اروپا در حال شکل گرفتن است وارد اروپا شدند. پیش از این منابع سرشار مستعمرات وارد اروپا شده بود، قاره آفریقا تسخیر شده بود، معادن نقره، طلا، نیکل و مس آمریکای جنوبی و مرکزی توسط اسپانیایی‌ها غارت شده و اروپا وارد شده بود. این ثروت عظیم از طریق تجارت و تبادلات اقتصادی موجب رونق یافتن کارخانه‌های بزرگ فرانسوی و آلمانی شده و به صنعت در قارۀ اروپا تحرک فراوانی بخشیده بود.

در سوی دیگر، در جزیرۀ بریرتانیا، انگلستان، ثروت عظیمی را از مستعمرات شرقی و هندوستان به کشور منتقل کرده بود. استرالیا تبدیل به مستعمره شده بود و ذخایر عظیم انسانی و منابع طبیعی آنجا برای وقوع انقلاب صنعتی در انگلستان به کار گرفته شده بود؛ و کارخانه‌های بزرگ کشتی‌سازی در صدد ساختن کشتی‌های بسیار بزرگ فولادی بودند. همچنین، در پی کشف نیروی بخار، صنعت حمل و نقل ریلی و ماشین‌سازی شکل گرفته بود و به هر حال، فضای عجیب و غریبی از پیشرفت‌های بزرگ و مسحورکننده، پیش چشم این افراد جوانی که از یک جامعه سنتی به این کشورها آمده بودند قرار گرفت.

آزادی‌های اجتماعی هم البته نه به شکل کنونی، بلکه متناسب با همان قرن هجدهم و نوزدهم در جوامع اروپایی، در حال گسترش بود. به‌خصوص باید توجه داشت که غالب تحصیل کرده‌های ردۀ اول روشنفکران ایرانی، کسانی هستند که برای تحصیل به فرانسه و پاریس رفته‌اند. فضای باز این شهر که در همان زمان هم فضای اجتماعیِ باز و غیردینی‌ای داشته، این افراد را مجذوب خود کرده است. مجموع این شرایط باعث می‌شود این افراد، دستاوردهای علمی و پیشرفت اروپا را ناشی از مدرنیته و تحول فکری و فرهنگی انسان عصر جدید بدانند. درنتیجه علاوه بر دستاوردهای علمی و مهارتی، تفکر، اخلاقیات و فرهنگ اروپایی را نیز به کشور وارد کنند.

نسل اول روشنفکران یعنی افرادی همچون میرزا ملکم‌خان، طالبوف تبریزی، محمدعلی فروغی و سیدحسن تقی‌زاده و دیگران، عموماً همان جوان‌هایی هستند که برای تحصیل به اروپا فرستاده شده بودند. این افراد در جریان مشروطه‌خواهی هم نقش تأثیرگذاری داشتند و مقتبس از الگوی مشروطۀ انگلیسی به دنبال این بودند که در سلسله قاجاریه تحول سیاسی ایجاد کنند و مشروطه‌خواهی را شکل دهند.

ویژگیِ غالب این افراد این بود که باورهای دینی و دل‌بستگی‌های ارزشی عمیقی نداشتند و به نوعی خودباختگی دچار بودند و در اثر مواجهه با پیشرفت‌های صنعتی مغرب زمین، در پی آن بودند که الگوهای فکری، اخلاقی، فرهنگی و رفتاریِ غرب را به الگوهای رایج در فضای فکری، اخلاقی، فرهنگی و رفتاریِ داخل ایران تبدیل نمایند.

رسا ـ آیا جریان روشنفکری که بعضی از اوصاف آن را فرمودید، جریانی اصیل است؟ آیا در واقعیت‌های اجتماعی ما ریشه داشته و برخاسته از خواست عمومی مردم ایران است؟ یا این‌که جریان القایی است که برای ایجاد تحول در ایران متناسب با خواست کشورهای بیگانه تدارک دیده شده بود؟

من معتقدم که جریان روشنفکری در نسل اول به صورت خاص و طبعاً در نسل‌های دوم و سوم تا قبل از انقلاب اسلامی جریان‌های القائی و ساختگی هستند. جریاناتی هستند که ریشه در واقعیت اجتماعی ملت ما نداشتند بلکه اینها ساخته و پرداخته نهادهای مخفی یا آشکار قدرت کشورهای بیگانه بودند که می‌خواستند فضای اجتماعی ایران را به نوعی به سمت منافع کشورهای غربی سوق دهند.

دلیلم بر این مدعا، بر اساس تحلیل تاریخی و سیاسی این است که واقعاً اگر جریان روشنفکرمآبِ سکولارِ غیردینی، واقعاً مشروطه‌خواه بودند پس از آن تلاطمات مشروطه‌خواهی نباید اجازه می‌دادند که ایران به دست استبداد رضاخانی بیافتد؛ در حالی که می‌بینیم اتفاقاً برخی از خود این‌ افراد در شکل‌گیری استبداد رضاخانی دست دارند؛ یعنی حکم شاهنشاهی رضاخان توسط فردی مانند محمدعلی فروغی به نمایندگی از انگلستان به او داده می‌شود؛ و اساساً خود او و دیگر همراهانش در انتخاب شدنِ فردی بی‌سواد که در نظام قزاقی بزرگ شده و در همان نظام قزاقی هم فردی بی‌فرهنگ محسوب می‌شود، دخیل هستند.

واقعاً اگر این جریان، جریانی اصیل و ریشه‌دار و مردمی ‌بود، نباید با سپرده شدن رهبری، حاکمیت و سیاست یک کشور اسلامی به دست یک چنین انسانی موافقت می‌کردند. در حالی که می‌بینیم که اینها با این مطلب کنار می‌آیند و این مطلب را به راحتی می‌پذیرند و بلکه خودشان مباشر در این اتفاق و واقعیت هستند. واقعاً اگر جریان روشنفکری یک جریان بصیر، اصیل و دارای ریشه و عمق مردمی ‌بود، بعد از ظهور ضعف در سلسله قاجاریه به جای اینکه همراه با اراده و خواست بیگانگان زمینه را برای استبداد فردی بی‌فرهنگ همچون رضا میرپنج فراهم کند باید دم از جمهوری‌خواهی می‌زد؛ چه این‌که غالب این‌ افراد تحصیل کرده فرانسه بودند و انقلاب فرانسه را دیده بودند و اگر هم ندیده بودند آوازۀ آن را در پاریس شنیده بودند. درواقع، اگر این جریان، جریانی اصیل و مردمی بود، باید از ابتدا به جای مشروطه‌خواهی، فریاد جمهوری‌خواهی سر می‌دادند.

البته اینجا بعضی این مطلب را مطرح می‌کنند که جامعۀ ایرانی آن زمان ظرفیت جمهوری‌خواهی را نداشته است. بنده فکر می‌کنم که این ادعا، ادعایی بی‌دلیل است؛ حداقل این‌ افراد باید چنین شعاری را در واقعیت اجتماعی و فضای سیاسی ایران ندا می‌دادند تا فضای عمومی آمادۀ پذیرش آن شود؛ ولی من تا جایی که در اسناد تاریخی نگاه کردم ندیدم که جریان روشنفکری به‌طور صریح و اثرگذار دم از جمهوری‌خواهی زده باشد.

البته در میان این‌ افراد، افرادی هستند که بعضاً علیه استبداد حرف زده‌اند و بعضی‌هایشان هم به دستور ناصرالدین شاه یا توسط مظفرالدین شاه کشته شدند؛ ولی به هر حال این جریان، جریانی ریشه‌دار و اصیل نیست؛ منتها ما وقتی که درباره روشنفکری صحبت می‌کنیم باید دقت کنیم که روشنفکری یک مفهوم عام است.

تاکنون بنده از منظر یک برداشت تاریخی با شما روشنفکری را بررسی کردم. بر اساس نگاه تاریخی، جریان روشنفکری در ایران، به تعبیری که بسیاری به کار برده‌اند، از ابتدا بیمار و ناقص و منحرف شکل گرفت. اما روشنفکری در معنای عام و فلسفی‌اش لزوماً اینگونه نیست. ما در همان دوره‌ای که برخی روشنفکرمآبان در صدد بودند تا در فضای کشور ابزار و اهرم بسط قدرت‌های استعماری به‌ویژه انگلستان باشند، شخصیتی مانند سید جمال‌الدین اسد‌آبادی را داریم. سید جمال‌الدین اسدآبادی، روحانی مسلمانی است که دغدغۀ وضعیت ایران و دغدغه شیوع استبداد و استبداد زدگی در جوامع اسلامی و عقب افتادگی تمامی جهان اسلام را دارد. او به اروپا می‌رود، آنجا را می‌بیند و در آنجا روزنامه عروة الوثقی را چاپ می‌کند. سید جمال‌الدین به واقع شخصیتی روشن‌اندیش و بصیر است؛ لکن خاستگاه فکری، اخلاقی و فرهنگی او دین و اسلام است و مبتنی بر این خاستگاه است که با غرب مدرن مواجهه می‌کند؛ بنابر این گرچه او نیز بسان دیگران پیشرفت‌های اروپا را مهم می‌شمارد لکن دچار خودباختگی نمی‌شود؛ چراکه به ارزش والا و تعالی‌بخش معارف دینی و اسلامی باور دارد؛ چیزی که پیشرفت‌های عصر جدید با همۀ عظمتش نمی‌تواند آن را در دستان انسان معاصر قرار دهد.

بنابراین نمی‌توانیم روشنفکری را لزوماً منفی تصور کنیم. گرچه آن صورتی از روشنفکری که در واقعیت تاریخی ایران بیشتر محقق شده است صورت منفی آن است، یعنی همان روشنفکری به معنایی که جلال آل‌احمد می‌گفت، جریانی خودباخته و سکولار که می‌خواهد دین را از صحنه واقعیت اجتماعی و روحانیت را از واقعیت اجتماعی ایران حذف کند.

بدین‌ترتیب، ما می‌توانیم طیف دیگری هم از روشنفکری داشته باشیم که چهرۀ شاخص آن در صدر اول، کسی است مانند سید جمال‌الدین اسدآبادی. این طیف افکار و بینش‌های روشنی داشته و سعی می‌کند واقعیت جهان معاصر را درک کرده و تصویری همنوا با معارف دینی از واقعیت پیش‌روندۀ حیات فردی و اجتماعی انسان معاصر ارائه کند. این سنخ از روشنفکری در برابر روشنفکری سکولار، روشنفکری دینی نامیده می‌شود.

رسا ـ روشنفکری در ایران دارای چه ماهیتی است؟

با توجه به همان تحلیل تاریخی وضعیت شکل‌گیری و بسط روشنفکری در ایران، بنده در بعضی از نوشته‌ها و مقالات قبلی‌ام روشنفکری را دارای سه گونه ماهیت معرفی کرده‌ام.

بعضی روشنفکران آنچنان در جاذبه پیشرفت‌های معاصر و مدرن قرار گرفتند که تمام هویت فکری، عقیدتی، فرهنگی و تاریخی خود را گویی از یاد برده‌اند.

به تعبیر معروف تقی‌زاده که ما باید از نوک ناخن پا تا فرق سرمان غربی شود توجه کنید. این نگاهی است که به‌شکلی صریح و آشکار، می‌خواهد همه پیشینۀ معرفتی، ارزشی و فرهنگی ما را در فرهنگ و تمدن غربی محو کند. من اسم این سنخ از روشنفکری را «روشنفکری کور» گذاشته‌ام. گویی در مواجهه با پیشرفت‌های مدرنیته این انسانی که اسم روشنفکر روی او می‌گذاریم و در واقع روشنفکر مآب است به جای اینکه روشنفکر واقعی باشد، کور شده است.

اما بعضی چهره‌های دیگر هم داریم که اتفاقاً این‌ها اینقدر صریح نمی‌گویند که ما باید از نوک ناخن تا فرق سرمان غربی شویم، کسانی هستند که می‌گویند ما باید غربی شویم اما این را باید با همین ابزارهای فرهنگی خودمان، با همین قرآن خودمان، با همین روایات خودمان توجیه کنیم و کم کم و در یک فرآیند تاریخی غربی سازیِ جهان معرفتی، ارزشی و فرهنگی اسلام و ایران را شکل دهیم.

مثلاً میرزا ملکم خان چنین دیدگاهی دارد و این را تصریح می‌کند و در نوشته‌هایش هست و در بعضی از سخنرانی‌هایش این را تصریح می‌کند که ما نمی‌توانیم در مواجهه با جامعه ایرانی صریح بگوییم که مردم شما دینتان را کنار بگذارید، زنان مسلمان حجاب خود را کنار بگذارید، نماز نخوانید و تقیدات دینی خود را کنار بگذارید؛ نه ما کم کم باید بیاییم و باورهای عمومی را تغییر دهیم و واقعیت اجتماعی ایران را به سمت الگوهای مدرن زندگی در غرب سوق دهیم.

رساـ جریان روشنفکری در ایران را در یک نگاه کلی چگونه ارزیابی می کنید؟

اما برای جمع بندی عرایضم می‌خواهم بگویم که تا اینجا هر چه که گفته شد مربوط به روشنفکری قبل از انقلاب است و بیشتر روی نسل اول تمرکز کردم، نسل دوم و سوم به نوعی همان امتداد نسل اول است.

بنده مجموع روشنفکری قبل از انقلاب را دارای این اوصاف می‌دانم؛ اول اینکه مرعوب پیشرفت‌های مغرب‌زمین بودند و به تعبیر جلال‌آل احمد جمعی غرب‌زده بودند.

دوم اینکه میان حوزۀ علوم و پیشرفت‌های فنی و مهندسی با علوم انسانی خلط می‌کردند، یعنی فکر می‌کردند این پیشرفت‌هایی که در حوزه علوم و در حوزه مهندسی در غرب می‌بینیم به خاطر این است که غربیان دین را کنار گذاشتند، در حالی که این یک خلط بزرگ است و یک مقایسه مع الفارق است، اصلاً نمی‌شود که اسلام را با مسیحیت مقایسه کرد و نمی‌شود تاریخ سیاست در جهان اسلام را با تاریخ جهان سیاسی اروپا مقایسه کرد، این خلط بزرگی است که اینها مرتکب می‌شوند؛

سوم اینکه فاقد بصیرت نسبت به دین و حقایق آن هستند، اینها اغلب افرادی بودند که درک درستی از دین نداشتند؛ اگرچه بعضی از آنها چند صباحی طلبگی کرده بودند مانند همین تقی‌زاده یا سید احمد کسروی، لکن که از بصیرت و دل‌بستگی دینی دقیق و عمیقی برخوردار نبودند؛

چهارم اینکه در تفکر و جریان تاریخی ملت ایران ریشه ندارند؛ این‌ها از بطن مردم و از بطن خواسته‌های مردم برنیامده بودند؛ به همان دلیل تاریخی که عرض کردم که اگر اینها واقعاً راستگو بودند و ریشه در خواست ملت داشتند باید بعد از اینکه دیدند سلسله قاجاریه دچار ضعف شده است به جای اینکه حکومت شاهنشاهی جدیدی را تأسیس کنند و زمام امورش را به دست انسان بی‌فرهنگ بی‌سوادی مانند رضاخان بسپارند باید دم از جمهوریت می‌زدند باید دم از جمهوریتی می‌زدند که مبتنی بر فرهنگ و ریشه‌های تاریخی این کشور بتواند شکل بگیرد، همان اتفاقی که با انقلاب اسلامی توسط مرجعیت شیعی اتفاق افتاد؛

پنجم اینکه از بینشی ظاهربینانه نسبت به پیشرفت‌های غرب برخوردار بودند و نسبت به بنیادهای فلسفی آن بی‌اطلاع بودند و اگر اطلاعاتی نیز داشتند درک و بصیرت فلسفی عمیقی نداشتند؛ اکنون برای ما به‌واسطه تجارب معرفتی و تاریخی بسیاری از امور روشن است، ما نسبت به مبانی تجدد اشراف فلسفی عمیق‌تری داریم و همچنین نسبت به نتایج استعماری و ظالمانۀ تمدن برآمده از مدرنیته نیز آگاهی تاریخی داریم. از اومانیسم حرف می‌زنیم، از سوبجکتیویسم حرف می‌زنیم از آمپریسم حرف می‌زنیم از طبیعت‌گرایی حرف می‌زنیم، از لیبرالیسم حرف می‌زنیم، از امپریالیسم حرف می‌زنیم. این مفاهیم و کارکردهای این مفاهیم در رخ‌ دادن تحولات تاریخیِ در دو سه سده اخیر برای ما آشکار شده است. امروز برای روشن است که واقعاً غرب مدرن، انسان را دچار چه وضعیتی کرده است؛ دچار چه وضعیت پوچ و نیهلیستیکی کرده است؟

ششم اینکه نسبت به توانایی‌های انسان ایرانی بی‌اعتنا بودند و استیلای غرب را در همه زمینه‌ها پذیرفته بودند.

و بالاخره، هفتم اینکه گمانشان بر این بود که برای پیشرفت لزوماً باید همان تجربه تاریخی مغرب‌زمین را در ایران هم تکرار کرد.

این هفت عنصر یا شاخصه‌ای که درباره جریان روشنفکری قبل از انقلاب می‌گویم به نوعی در هر سه نسل روشنفکری قبل از انقلاب صادق است. در ادامه، باید این شاخصه‌ها را از لحاظ تاریخی بررسی کنیم و ببینیم که آیا بر جریان روشنفکری بعد از انقلاب هم می‌توانند صادق باشند یا نه؟

نکتۀ نهایی که می‌خواهم عرض کنم این است که با انقلاب اسلامی اساساً روشنفکری تبدیل ماهیت پیدا می‌کند و فضا برای اینکه روشنفکری دینی به‌مثابه جریانی در قامت یک ملت پا به عرصه بگذارد باز می‌شود. با انقلاب اسلامی ظرفیت دین برای مدیریت جامعه آشکار می‌شود. دین به عنوان یک ظرفیت عظیم انسانی در واقعیت اجتماعی به رسمیت شناخته می‌شود؛ آن دینی که از آن صحبت می‌کنیم اسلام اصیل است، اسلامی است که مبتنی بر مبانی قرآنی و روایی و حدیثی شیعه معنا و تفسیر می‌شود؛ و نمونه بارز آن را در معارف علمای شیعه به‌خصوص مرحوم حضرت امام (قدس سره الشریف) مشاهده می‌کنیم؛ و اکنون به فضل پروردگار بسط تاریخی پیدا کرده است؛ یعنی در تجربه اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور و ملت ما بروز عینی یافته است؛ و ان‌شاء‌الله باید بعد از این به این مطلب توجه کنیم و به نوعی روی آن تمرکز کنیم و ببینیم که روشنفکری بعد از انقلاب اسلامی بیشتر چه ویژگی‌هایی دارد.

رسا ـ با سپاس از اینکه وقت ارزشمندتان را در اختیار خبرگزاری رسا قرار دادید./۸۴۱/گ۴۰۱/س

خبرنگار: حسین ثالث

ارسال نظرات