۱۵ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۹
کد خبر: ۶۲۳۱۲۲
سفرنامه طلبه سطح سه جامعه‌الزهرا؛

آرزوی وصل؛ بیم جدایی

آرزوی وصل؛ بیم جدایی
«آرزوی وصل؛ بیم جدایی»، عنوان سفرنامه ای به قلم خانم بتول زهرا آکیول طلبه سطح سه جامعه‌الزهرا علیهاالسلام که در جایزه جهانی اربعین رتبه دوم را کسب کرد.

کاروان همپای قافله

به گزارش خبرگزاری رسا، خانم بتول زهرا آکیول طلبه سطح سه جامعه‌الزهرا علیهاالسلام از کشور ترکیه در جایزه جهانی اربعین حائز رتبه دوم در بخش سفرنامه شد.

این سفرنامه با عنوان «آرزوی وصل؛ بیم جدایی» است که از زمان حرکت به سمت عراق، حال و هوای حرم امام علی علیه‌السلام، مسیر پیاده روی اربعین و حرم امام حسین علیه‌السلام و حضرت عباس علیه‌السلام را با قلمی شیوا و جذاب شرح می‌دهد که در ادامه می‌خوانید:

بعونک یا رب :

۱۰ آبان ۱۳۹۶

فکر سفر لحظه ای از سرم بیرون نمی رود. تمام شب را بیدارم ؛ از همان روز اعلام نتایج قرعه کشی. بیدارم با یقین به لیاقتی که ندارم و دعوتی که از کرامت ذاتی میزبان است و بس!

روزهاست که خواب از سرزمین پلک هایم کوچ کرده و امشب اوج این هجرت است. پرسه می‌زنم میان حرف‌هایی که مدت‌ها دلم را آزرده و من زمزمه می‌کنم جوشن کبیر را مثل تمام وقت‌هایی که دل تنگم و نیست جز خدا پناهی برای ندبه و دلتنگی. نزدیک صبح است و من هر لحظه بی تاب تر. خسته از ماندن وداع می‌کنم با خانواده و بر می‌دارم کوله بار رفتن را. از زیر قرآن رد می‌شوم. آشوب دلم را به خدا می‌سپارم و با تمام وجود، مادرم را در آغوش می‌کشم. حرفی برای گفتن ندارم جز نگاهی که آبستن حرف است و من چه پر حیا غرق خجالت می‌شوم وقتی می‌گویند التماس دعا !

تمام هستی به انتظار من است و من به انتظار دقایق و این التهاب را چای تربتی آرام می‌کند که این روزها میهمان کنج حیاط مسجد است...

اتوبوس راه می‌افتد و سفر آغاز !

دلم سکوت می‌خواهد و آرامش و جاده و پنجره و امتداد نگاه دل بی سامان...

مدت هاست نگرانم و این دلشوره مثل خوره روحم را می‌خورد. مبادا از مرز رد نشوم و ندایی که می‌گوید دل قوی دار سحر نزدیک است!

اتوبوس می‌ایستد جلوی دانشگاه بروجرد، برای نماز و ناهار.

- زائر حسین خوش آمدی ؛ نمازخانه سمت راست.

اشک چشمانم را اختیاری نیست وقتی می‌گویند زائر حسین ؛ از خجالت آب می‌شوم وقتی نسبتم می‌دهند به ارباب ! من کجا و انتساب به ارباب کجا ؟!

مهر التماس دعاهای دانشجویان و کارمندان دانشگاه را سر در دلم حک می‌کنم تا یادم نرود جبران محبت بی دریغشان وقتی با بغض و دلتنگی می‌گویند خوشا به حالتان !

۱۱ آبان ۱۳۹۶

دوباره راهی می‌شویم. راه طولانی نیست اما تا دلت بخواهد دلتنگی هست. ساعت از نیمه شب گذشته و به تناسب ایام، مرز شلمچه شلوغ است. کوله سنگینم را بر دوش می‌گیرم و همپای قافله راهی. هراس نرسیدن به کربلا دوباره مرا می‌آزارد و من مشوش از اینکه نکند دعوتم را پس بگیرند! با دلم درگیرم.

گذرنامه را دستم می‌دهند؛ مهر خروج از ایران قبلا زده شده. نماز صبح است و ما نقطه صفر مرزی به انتظار تکمیل کاروان. سمت گمرک عراق می‌رویم و هراس من اوج می‌گیرد . مامور عراقی نگاهم می‌کند و صفحات گذرنامه را زیر و رو ؛ با لهجه عربی می‌گوید ترکیا ؟ نعم می‌گویم. با لبخند می‌گوید هلبیکم زائرالحسین ! دوباره زیر و رو می‌شود دلم , آرام شکرا می‌گویم و مهر ورود به عراق را می‌زند و بغض من که حالا شکسته...

۱۲ آبان ۱۳۹۶

غربت غریبی دارد خاک عراق. انگار غم دنیا روی آسمانش آوار شده و نیست هوایی برای تنفس بی غم ! نگاهم سمت تابلوهای حاشیه جاده است با عناوین مختلف و من به دنبال ورودی نجف. چقدر زمان نمی گذرد وقتی منتظری !

روز از نیمه گذشته و ما ابتدای نجف. دنبال حرم می‌گردم و هیچ ردی نیست و من بی خبر حتی از برنامه کاروان. وارد مدرسه آیت الله شهید حکیم ره می‌شویم. یکی از همسفران برایم جا گرفته، کوله سنگینم را می‌گذارم و می‌روم حیاط. انگار زیر سقف این شهر اصلا نمی توان نفس کشید...

وضو می‌گیرم، نماز می‌خوانم. ناهار آورده اند و من هنوز بی خبر از برنامه کاروان. میل به خوردن ندارم و بیشتر با غذا بازی می‌کنم. صدایی می‌پیچد " خواهران غذای امروز را میهمان عتبه هستید. لطفا اسراف نکنید." باز هم دست دلم را خوانده اند و من با شرمساری می‌خورم، مبادا ذره ای متبرک اسراف شود و به ادامه جمله می‌اندیشم که بعد از نماز به زیارت می‌رویم...

پرچمدار پیش می‌رود و ما پشت او. ضربان قلبم با هر قدم تند تر می‌شود. کفش‌ها را تحویل کفش داری می‌دهم و وارد صحن می‌شوم. تمام وجودم ضربآهنگ تپش‌های قلبم شده. کاش این دیوارها نبودند. کاش آن قدر چشمانم بصیر بود که ماورای این سنگ‌ها و آهن ها، مولایم را می‌دیدم که با لبخندی پدرانه نگاهم می‌کرد و سلامم را پاسخ می‌داد و صد حیف به حال دل بی سامان. روبروی ضریح می‌ایستم با دلم که چون ابر بهار می‌بارد. آغوشی پدرانه می‌خواهد دخترک بی پناه و دلتنگ و پیامبر چه زیبا فرمود من و علی پدران امت هستیم و حالا من روبروی ضریح پدر ایستاده ام. آغوشی گرمتر از آغوش ضریح نیست برای شکستن بغض بی امان... حالم در نجف خوب است، چونان خانه پدری بی هیچ غمی.

۱۳ آبان ۱۳۹۶

دلم نماز جماعت حرم می‌خواهد. وقت اذان است و من تازه رسیده ام پشت در ! آن قدر این تفتیش‌ها شلوغ هستند که راه نیم ساعته تا حرم سه ساعت طول می‌کشد. درب‌ها بسته شده و تلاش من برای رسیدن به آغوش پدر، پشت درب بسته متوقف ! قرار مسجد کوفه کنسل شده و می‌رویم سمت مسجد حنانه ای که خود غمنامه درد است و مزار کمیلی که چون دعای کمیلش سرشار از بندگی و حب علی...

شب آخر اقامت در نجف است و من غمگینم ؛ چون دختر تازه عروسی که به جبر از خانه پدری می‌رود...

۱۴ آبان ۱۳۹۶

صبح دلپذیر نجف عطر خودش را دارد. تمام شب به انتظار صبح صلوات گفته ام و حالا صبح موعود است. عمودها را می‌بینم و آدم‌های بی قرار و عاشقی که جز حسین چیزی نمی فهمند. عمود ۴۵۰ پیاده می‌شویم و این نقطه آغاز پیاده روی است. نگاهی به پشت سر می‌اندازم و از پدر اذن زیارت می‌گیرم. شوق دلم را به حساب اذن دخول ارباب می‌گذارم. بسم الله می‌گویم و وصل آغاز می‌گردد. تمام شوق‌های جهان یک طرف، این اشتیاق یک طرف و تا نباشی نخواهی فهمید وسعت این لذت را !

تا غروب فرصت رسیدن به عمود ۷۷۷ را داریم. لحظه ای نمی توان این اقیانوس پر خروش را نادیده گرفت و حتی تردید کرد چه رسد به انکار. دلم چای میخواهد. جلوی اولین موکب می‌ایستم بی هیچ حرفی. پسرکی نوجوان متواضعانه می‌پرسد : شای ایرانی؟ و من با لبخند سر تکان می‌دهم. زورش به سنگینی کتری نمی رسد اما چنان با دو دست کتری را بلند کرده گویی تمام قوتش را جمع کرده میان بازوانش برای پر کردن همین لیوان چای. از صمیم دل شکرا می‌گویم و لیوان را برمی دارم. نزدیک غروب است و معجزه الحسینیه میعادگاه اولین روز پیاده روی ما ؛ هر چند دلم استراحت نمی خواهد اما تبعیت از قوانین گروه شرط اول هم سفری است.

۱۵ آبان ۱۳۹۶

سپیده صبح است و دوباره قدم قدم تا حرم. " عمود ۱۰۶۶ تا غروب لطفا برسید "

صبحانه را قرار است میهمان موکب‌ها باشیم. چه تلاشی دارند عرب‌ها برای دادن بهترین خدمات به بهترین نحو و تو اصلا مات صداقت و احترامشان می‌شوی. به سرم نان بربری زده اما می‌دانم که این جا عراق است و بربری را اینجا راهی نیست. ناخودآگاه خنده ام می‌گیرد از این فکر، اما صدای رسای مردی بلند قد با لهجه عربی مرا سمت خود می‌کشاند " بفرمایید خواهرم نان تازه " دستم را دراز می‌کنم برای گرفتن نان و خشکم می‌زند. بربری و عراق ؟! نمی دانم این بهت چند لحظه طول کشید اما اصرار مرد عرب برای دادن دو تکه نان هشیارم کرد.

ایمان می‌آوری که اینجا، این تو نیستی که هستی. تو میهمان ویژه میزبانی هستی که ناگفته می‌داند... میزبانی که بی حساب نان می‌دهد حتی اگر نگویی !

تمام حواسم به ارباب است و عجل فرجهم صلوات هایم که ای کاش من هم لایق دیدار شوم و این آرزوی بس بزرگی است که خودم می‌دانم. آفتاب به میانه آسمان رسیده و امروز هوا بس ناجوانمردانه گرم است. آن قدر گرم که استراحت و سایه و نماز از حجم این حرارت نمی کاهد. چادرها مملو از زائرینی است که ترجیح می‌دهند استراحت کنند. موکب دارها مشغول تدارک شامند و سکوتی آرام بر تمام جاده طنین انداخته.

توان ماندن نداری وقتی دلت بی قرار وصال است. نگاهم را به انتهای جاده می‌دوزم و می‌گویم آقا جان جرعه ای شربت لطفا ! چند قدم آن طرف تر لیوان شربت پرتقال خنک را که می‌نوشم از صمیم دلم می‌گویم کاش رقیه هم می‌نوشید و اشک روی گونه ام را پاک می‌کنم.

کاروان‌های ترک زبان زیادند و من خوشحالم از این بیداری اسلامی. به هر زنی که می‌رسم بی درنگ سلام می‌کنم، حالش را می‌پرسم، خدا قوت و خوش آمدگویی و آرزوی قبولی زیارت و التماس دعا و حس می‌کنم لبخند مادر را وقتی با لبخند تشکر می‌کنند و برایم دعای عاقبت به خیری. نزدیک عصر است و ما زودتر از غروب رسیده ایم. تمام شب را بی قرارم و دلم زیارت عاشورا می‌خواهد و علقمه؛ و ارزقنی شفاعه الحسین؛ یا کاشف الکرب المکروبین...

۱۶ آبان ۱۳۹۶

روز آخر امتداد این جاده یعنی پایان انتظار و وصالی که عمری در حسرتش سوخته ای... آشوب کم می‌آید برای طوفانی که حالا تمام وجودت را زیر و رو کرده و من دلم، تنگ ِ تمام موکب‌ها و آدم‌هایی است که فقط این جا می‌توان دید و بس.کاش اصلا تمام نشود این جاده، این فضا، این جاذبه ! غم چون پیچکی سربه هوا تمام وجودم را به خود پیچیده و دلتنگی را مگر امانی هست ؟!

عاشق گلاب پاش‌های این جاده ام ؛ حتی کودکانی که تمام داراییشان همین شیشه کوچک عطر است و دریغ ندارند برای حضرت ارباب.

وجودم آرامشی دارد غریب. تا نباشی اینجا نخواهی دانست حقیقت حرارت عشقی که لاتبرد ابدا است و ادراک حب الحسین یجمعنا ؛ اینجا حسین پادشاه دل هاست. سکون و حرارت ظهر است و من به انتظار تکمیل کاروان در عمود ۱۲۹۴. انتظار به سر می‌رسد و گروه تکمیل. وداع می‌کنم با شوق این جاده، با آخرین مقصد پیش از کربلا، با دل جامانده...

ساعت از ظهر گذشته و نزدیک عصر است و صدای پرچمدار کاروان که " سه راهی دوم سمت راست حرم عباس " بند دلم پاره می‌شود. تمام تنم چشم دنبال سه راهی ! شبیه موجی برخاسته از دل طوفان که هر لحظه آرام تر می‌شود با وصل به ساحل !

" نگاه کنید انتهای خیابان گنبد و گلدسته عباس "این دلتنگی را شنیدن ِ روضه چقدر التیام بخش بود و قدم زدن‌های چهار ساعته در خیابان‌های کربلا...

تب دارم و شوق زیارت از درد می‌کاهد. کفش هایم را تحویل کفش داری می‌دهم. وارد نرده‌های صفوف می‌شوم، ازدحام هست اما شوق هم هست. حتی رمقی برای ایستادن ندارم. صف به کندی پیش می‌رود و ضعف حال من به تندی! سر را بر دیوار حرم می‌گذارم و یاد تب امام سجاد علیه السلام بیچاره ام می‌کند.

کربلا روضه مجسم است، نیازی به روضه نیست. دیوار خنک حرم از تب گونه ام می‌کاهد و حالم کمی بهتر می‌شود. چقدر با ارباب میل سخن دارم !

روبروی ضریحم و حالم خوش ترین حال زمین است. زمزمه دلم، غریب مادر است و سلامم همین اشک چشمانی است که از شوق، نغمه ی باران می‌سراید. صورتم را به ضریح می‌چسبانم و جانی دوباره می‌گیرد جان بی جانم از جانان. حرکی زائرها کاش نبودند و نبودند و نبودند و ابد میخورد این لحظه ! گره می‌زنم دلم را به گوشه ضریح پایین پای ارباب و با ابراهیم مجاب خلوت می‌کنم...

۱۷ آبان ۱۳۹۶

دلم حرم می‌خواهد و حرم. قیامت است زمین ؛ تفتیش منتهی به حرم آن قدر ازدحام دارد که باید از نماز جماعت حرم بگذرم. تمام درب‌های ورودی بسته است و جایی نیست حتی برای درنگ چند ثانیه ای. تا می‌ایستی حرکی زائر هلت می‌دهد جلوتر و این قصه هر لحظه در حال شدن است. حرارت خاک بین الحرمین تمام وجود هر زائری را می‌سوزاند و این به تو بستگی دارد که هرچه پروانه تر سوخته تر.

دلم حسین می‌خواهد و حرم ؛ نه وداع نه وداع نه وداع ...

بین الحرمین را دوباره قدم می‌زنم. بی کفش پای پیاده سمت ساقی.

ازدحامی که اینجا هست را هیچ کجای عالم نمی توان یافت. می‌نشینم مگر خلوت شود که خیالی است بس باطل. زمان بر خلاف شیوه انتظار به سرعت می‌گذرد و این جمعیت را کاهشی نیست. بی رمق تر از همیشه ام، اما می‌ایستم شاید فرجی شود. مجالی نیست، نمی شود، شاید نمی خواهد که بشود !

به درب بسته نگاه می‌کنم، به گنبد و گلدسته، به زائران حرم، به خادمان ادب حتی به دست‌های دلم ؛ موعد بازگشت است. دلم سوخته...

- باشد آقا حرفی نیست ؛ اما خودت خوب می‌دانی یاس و ناامیدی را. نگاهم کن که سراپا دلتنگی و حسرت و غمم حتی مایوس از دخول حرم. جبران کن این میزبانی نیمه را با میمهانی شب اول قبرم...

دل واژه

دلم هرگز فرات نخواست حتی دیدنش را. از کودکی بدم می‌آمد از آبی که دریغ کرد قطره هایش را بر لبان خشک ارباب. تشنه آب فراتم روضه‌ها را همیشه می‌گفتم تشنه مهر حسینم و حالا اجل مهلت داده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا را. شکر این نعمت هرگز در قامت دنیا نمی گنجد و حتما زمین برایش کم است.

دلم جامانده گوشه ضریح پدر، دلم آب حرم می‌خواهد، کاظمین می‌خواهد و باب الحوائج. تمام وجودم جذب ِ جاذبه جواد الائمه است و گنبد ِ باصفایش. دلم مانده میان موکب‌های بی ریا ؛ دست‌های بخشنده ؛ راه پر از خاکی که جز شفا حاصلی ندارد.

دلم تنگ است برای کشیدن ِ چرخ دستی ام با همان خستگی و دلتنگی میان جاده ای که حضور، بی هیچ حرفی، آسمانی می‌شود. دلم شیدای طعم چای‌های ایرانی عرب هاست. بوی خوب نان، غذاهای بی ریا ؛ دلم تنگ است برای خوش آمدگویی میهمانان ِ ارباب. دلم هرم ِ آفتاب و غبار ِخاک راه می‌خواهد . شوق وصال، هر لحظه انتظار، دلم جامانده میان همان سه راهی، سجده گاه وصال، دیوار حرم، دلم حسین می‌خواهد و یاس، زمزمه غریب مادر، دلم حسین می‌خواهد و بس...

در تب و تاب حسین ام و بی تاب حسین؛ آه اگر اربعین دگر نخواهد این بار مرا حسین.../1324/ج

مصطفی رستمی
ارسال نظرات
نظرات بینندگان
دلنوشته ای از دختر یک طلبه
Iran, Islamic Republic of
۲۳ مهر ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۵
دوران ابتدایی که بودم ساکن شهرک مهدیه قم بودیم. در مدارس آنجا، همه بچه های طلاب بودیم. پدرانمان از یک قشر بودند و همه چیز آرام و خوب بود .
سال دوم راهنمایی که آمدیم داخل شهر و وارد یک مدرسه در منطقه ی نسبتا خوب شهر شدم، جوّ موجود زمین تا آسمان تفاوت کرد .پدر یکی نانوا، یکی آزاد یکی کارمند، یکی نظامی و با فرهنگ های مختلف. دانش آموز جدید بودم و همه چیزم زیر نظر بود. و خب به تبع؛ چون ظاهرم متفاوت تراز بقیه بود، چادری و مقیّد تر بودم و معدلم بالا، اذهان عموم‌ دانش آموزان را به این سمت سوق می داد که پدرش چه کاره است ؟از کجا آمده ؟ و...
همان روز های اول؛ یکی از بچه ها از روی حدس و گمان و با ته خنده ای پرسید :بابات شیخه؟؟؟
محکم گفتم: بله روحانی هستن!
به دوستانش نگاهی کرد و پوزخندی زدند. به رویم نیاوردم و با تبسمی نگاهشان کردم . دوباره پرسید:
یعنی از اینا که... (و با دستش چیزی بالای سرش نشان داد).
میان حرفش آمدم و گفتم: بله عمامه میزارن
و خندیدند.
و این که پدر من به قولشان شیخ است سرتا سر کلاس پیچید و نگاه ها از فردای آن روز سنگین و سرشار از تمسخر شد.

کاری به فرهنگ و تربیت خانواده ها ندارم که بالاخره بچه آنچه را که در خانواده دیده باشد یاد می گیرد و این نشأت گرفته از نگاه عمومی خانواده ها به قشر روحانیت بود. ولی همیشه در ذهنم می‌گذشت که :چرا؟
چرا همیشه باید در مدرسه متمایز از بقیه باشم و در معرض تمسخر ها و حرف و حدیث ها؟چرا همه به شغل پدر من می‌خندند؟؟....بگذریم.
قطعا یکی از شیرین ترین و پر افتخارترین لحظات برای یک دختر بچه، حضور پدر در مدرسه اوست، برای تقدیر یا دادن کارنامه و از این قبیل امور.
من به شغل پدرم و به لباسی که بر تن داشت و دارد همیشه افتخار کرده و می کنم اما برای یک دختر راهنمایی که تازه از محیط شهرک مهدیه بیرون آمده، فشار روحی بزرگی بود که وقتی پدرش به مدرسه می آید ، انگشت اشاره همکلاسی هایش به سمت پدرش برمی گردد. پچ پچ ها زیاد می شود و بعد خنده های آزار دهنده!
و او مجبور است نقش یک شخص بی تفاوت را بازی کند و بدون نگاه کردن به آنها از کنارشان بگذرد و به خانه که می رسد اشکش جاری شود.
روزی از مدرسه زنگ زدند و از پدرم دعوت کردند برای سخنرانی روز معلم در مدرسه. آن روز دو حس متناقض داشتم. حس غرور و افتخار که از پدرم دعوت شده و قرار است با افتخار به مدرسه ام بیاید و حس بدی که به من می‌گفت: وااای بازم الان بچه ها مسخره می کنن. بازم همون آش ، همون کاسه .

گذشت تا همین سال پیش،سال آخر دبیرستان . دبیر دینی احکام خمس را برای ما توضیح می داد. گفت:
مبلغ خمس رو باید تحویل مرجع تقلید بدید و اونها تشخیص میدند،صرف امور مختلف می کنند و به افراد مستحق می دن.
یکی از بچه نگاه چپی به من کرد و با علم به این که پدر من طلبه است گفت:آره می ریزن تو جیب آخوندا !!!
آن روز آرزو کردم کاش می‌توانستم به آن دختر و امثال او بفهمانم، از روزی که چشم باز کرده ام مادرم هزار تومان هزار تومان قناعت می کرد . پدرم مدتی کارگری کرده است، لباس هایی که دختر عموهای کوچکتر از من پوشیده اند، نپوشیده ام. اتاق دخترانه ی صورتی با کمد و تخت ست نداشته ام . من بخاطر هزینه ی نه چندان زیاد مدارس نمونه دولتی، نتوانسته ام به مدرسه نمونه بروم. چهارم دبیرستان هستم و میانگین هر یک سال و نیم اثاث کشی کرده ایم و تا عرقمان خشک شود به فکر خانه ای دیگریم.
آری به کام دیگران به نام ما
حالا من فارغ التحصیل شده ام و با شنیدن سخنان آقای اکبرنژاد با خودم می‌گویم : شاید اگر لباس پدرم، لباس روحانیت، با این فرم و شکل نبود، هر گاه پدرم می خواست به مدرسه ام بیاید نه من نه دختران دیگر طلاب، در دلمان عزای حرف ها و تمسخر های بعد آن را نمی گرفتیم. شاید وقتی می گفتم: پدرم طلبه است، نمی خندیدند. شاید با تمسخر به من نمی‌گفتند دختر ملاست، نمی‌گفتند بچه ها مراقب باشید این دختره آخونده.
چه چیزی باعث می شد نگاه ها به سمت ما اینگونه باشد؟چه چیز باعث می شد پدرانمان در کانون توجه باشد؟
قطعا اگر لباس طلاب لباسی متمایز از دیگران نبود این هجمه از حرف ها و مشکلات نبود . اگر لباس روحانیت به این شکل و به این سنگینی نبود ترکش عملکرد نادرست آنان که رأس هستند، به امثال ما اصابت نمی‌کرد .
1
0