۰۲ دی ۱۳۹۸ - ۱۳:۴۶
کد خبر: ۶۳۱۶۳۳

‌می‌خواهم وقتی «ولید» برمی‌گردد در خانه باشم

‌می‌خواهم وقتی «ولید» برمی‌گردد در خانه باشم
از مادر شهید می‌پرسم ۳۱ سال است که چشم‌انتظار آمدن تنها یک نشانی از شهیدت هستی؛ از این انتظار بگو، چگونه گذراندی؟ می‌گوید: دخترم ۳۱ سال نه، ۳۲ سال است منتظرم. وقتی خبر شهادتش را دادند و پیکری برای ما نیامد، من و پدرش همه جا را دنبالش گشتیم.

به گزارش خبرگزاري رسا، از مادر شهید می‌پرسم 31 سال است که چشم‌انتظار آمدن تنها یک نشانی از شهیدت هستی؛ از این انتظار بگو، چگونه گذراندی؟ می‌گوید: دخترم 31 سال نه، 32 سال است منتظرم. وقتی خبر شهادتش را دادند و پیکری برای ما نیامد، من و پدرش همه جا را دنبالش گشتیم. هرجا که می‌توانستیم رفتیم. اندیمشک، اهواز و...، اما خبری از پسرم نبود. همسرم بی‌تاب شده بود. شاید اگر قطعی می‌دانست ولید شهید شده اینقدر بی‌تابی و دلتنگی نمی‌کرد

برای گفتگو و دیدار با مادر شهید جاویدالاثر ولید جعفری راهی استان البرز می‌شوم. خانواده این شهید عراقی از سال‌ها پیش مهمان کشورمان شده‌اند. از پیش با عروس خانواده خانم امجدیان هماهنگ کرده‌ام. خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های حیدرآباد کرج را یکی بعد از دیگری پشت سر می‌گذارم تا به خانه شهید جعفری برسم. اگرچه پیدا کردن آدرس خانه شهید کار چندان راحتی نیست، اما دیدن چهره خانواده شهید که گویا مدتی را در سرما توی کوچه منتظر رسیدنم بودند، مرا، چون همیشه شرمنده مهمان‌نوازی خانواده‌ای عراقی‌الاصل می‌کند که سال‌ها پیش دردانه‌شان را تقدیم ایران کرده بودند. وارد کوچه‌ای می‌شوم که مزین به نام خود شهید است و با خوشامدگویی برادر شهید که از جانبازان جنگ تحمیلی است، وارد خانه می‌شوم. متن پیش رو ماحصل دیدار ما با ماشاءالله کامرانی مهر، مادر شهید ولید جعفری است.

ورود به خاک ایران
با باز شدن در حیاط به راهروی کوچک و باریکی می‌رسیم که به فاصله کوتاهی به در اولین اتاق می‌رسد. آنجا چشمم به مادر شهید می‌افتد که روی یک صندلی چوبی در ورودی اتاق نشسته است. گویی این رسم همه مادران چشم‌انتظار است؛ فرقی نمی‌کند اهل کدام دیار باشند، ایرانی یا عراقی! همین که مادر باشند، آن هم مادر شهید جاویدالاثر، خودش همه معادلات را تغییر می‌دهد. به محض ورودم مادر شهید به احترام مهمان و به رسم ادب به‌سختی از روی صندلی‌اش برمی‌خیزد. خودم را به مادر می‌رسانم و با خوشامدگویی و احوال‌پرسی کنارش می‌نشینم.

با توجه به حال جسمی مادر با خود عهد می‌کنم که مصاحبه‌ام را خیلی مختصر بگیرم. ماشاءالله کامرانی‌مهر، مادر شهید جاویدالاثر ولید جعفری است. با لهجه عراقی‌اش خیلی خوب فارسی صحبت می‌کند. دست‌های رنجور و فرتوتش نشان از سن و سال بالای او دارد. خودش می‌گوید 77 ساله و اهل زبیدات عراق است. برای اولین سؤال از او می‌خواهم برایم از چرایی آمدنش به ایران بگوید: «سال 1350 بود که تصمیم گرفتم همه دار و ندار و زندگی‌ام را جمع کنم و با هشت بچه قدو‌نیم‌قد به ایران بیایم. می‌خواستم بچه‌ها در ایران پرورش یابند و زندگی کنند. همسرم ایرانی بود و من عراقی.»

کنجکاو می‌شوم و از آشنایی با همسرش می‌پرسم، می‌گوید: «راستش من و همسرم علیشاه با هم نسبت فامیلی داشتیم و این خود حکایتی شنیدنی دارد. زمان قدیم راه بین عراق و ایران باز بود. ایرانی‌ها جنس به عراق می‌آوردند و در عراق، کربلا و سامرا می‌فروختند و در مقابل عراقی‌ها هم جنس به ایران می‌آوردند و تجارت می‌کردند. پدر علیشاه تاجر بود و کاروان داشت. اصلیتشان ایلامی است. ایشان که برای تجارت به عراق می‌آید با پدر من آشنا می‌شود. همین آشنایی و رفت‌وآمد و اسکان در منزل یکدیگر باعث آشنایی بیشترشان شد. پدر همسرم، پدر من را برای زیارت مشهد دعوت می‌کند و او را به مشهد می‌برد که در این رفت‌وآمد‌ها پدر همسرم، به دوستش می‌گوید: «من از خواهر خانم شما (یعنی مادرشوهرم که خاله من هم می‌شود) خوشم آمد. درنهایت با هم ازدواج می‌کنند و به مدت 37 سال پدر همسرم و همسرم و برادرانش در خاک عراق زندگی می‌کردند. از این رو من و همسرم علیشاه با هم دخترخاله و پسرخاله هستیم. من 15 سال داشتم که با علیشاه ازدواج کردم. همسرم در عراق مغازه سوپر مارکتی داشت. درآمد خوبی داشتیم، اما تصمیم گرفتیم که به ایران بیاییم و کنار اقوام همسرم زندگی کنیم. ما سال 1350 به خواست خودمان به ایران آمدیم.»

کانون کارآموزی
مادر شهید با شوق از روز‌های آمدنش به ایران برایمان روایت می‌کند: «آمدنمان به ایران خیلی راحت نبود. به محض ورود حدود یک‌سال‌ونیم در کانون کارآموزی (اردوگاه) بودیم و بعد از آن که فارسی را به‌خوبی یاد گرفتیم، توانستیم از آن اردوگاه بیرون بیاییم. البته شش ماه بعد از آنکه به ایران آمدیم، همسرم که ایرانی بود در شرکت دنیا فلز مشغول کار شد. آن زمان همه آن‌هایی که از عراق به ایران آمده بودند، در هر رشته و هر صنعتی که در آن توانمندی و سررشته داشتند، مشغول به کار می‌شدند. همسرم هم به شرکت رفت. ما بعد از خروج از اردوگاه تا سال 1356 به برغان رفتیم و خانه‌ای در آنجا اجاره کردیم. کمی بعد به گوهردشت آمدیم و در آنجا اسکان پیدا کردیم. حاصل زندگی من و همسرم 12 فرزند بود؛ هفت پسر و پنج دختر. از میان پسر‌ها یکی به رحمت خدا رفت و پسر دیگرم ولید بود که شهید شد. سال 1357 همسرم در محل کار دچار سانحه شد و رول ورق روی پایش افتاد و پایش خرد شد. دو سال در خانه تحت درمان بود که از کار افتاده و درنهایت بازخرید شد.»

همگام با انقلاب
خانواده جعفری در دوران انقلاب فعالیت زیادی داشتند. ازحال و هوای اهل خانه در روز‌های پیروزی انقلاب می‌پرسم؛ مادر شهید می‌گوید: «اینکه بچه‌ها متولد عراق بودند دلیلی نمی‌شد تا به اتفاقات جامعه و اوضاع اجتماعی و سیاسی بی‌توجه باشند. آن‌ها هم خودشان را از این مردم می‌دانستند و در تظاهرات‌های انقلابی شرکت می‌کردند. همسرم به بچه‌ها سفارش می‌کرد که هرکاری می‌کنید، اشکال ندارد، چون خودش در تحولات عراق همه این‌ها را دیده بود. می‌گفت بروید، اما مراقب باشید دستگیر نشوید، چون معلوم نیست برگشتی در کار باشد. خودش را هم یکی، دو بار گرفته بودند. می‌گفتند خرابکار است، اما بعد از بررسی او را آزاد کرده بودند. بعد از پیروزی انقلاب و با تشکیل بسیج هم همگی بچه‌ها بسیج شدند.»

یک شهید و 3 جانباز
وقتی صدام به ایران حمله کرد، بچه‌های خانواده جعفری باید با سربازان کشوری می‌جنگیدند که خودشان در آنجا متولد شده بودند. ام شهید مو‌های سپیدش را از میان شیله‌ای (شال عربی) که بر سر دارد، مرتب می‌کند و چادر عراقی‌اش را جلوی صورتش می‌کشد و می‌گوید: «اولین رزمنده خانه‌ام عبدالنبی بود. سال 1360 برای خدمت سربازی به جبهه رفت و سال 1362 برگشت. یک سال بعد از طریق بسیج داوطلبانه به جبهه اعزام شد. شش ماه در لشکر 21 حمزه بود که ترکش خورد و سه ماهی تحت درمان بود. مجدد مشغول کار شد. متأهل بود. باید خرج خانه‌اش را جور می‌کرد و باز راهی می‌شد. برای همین یک سال بعد یعنی در سال 66 مجدداً از طریق جهاد به بندر امام رفت و اسلحه دست گرفت. یک بار که عبدالنبی جبهه بود، ساکش را آوردند و گفتند شهید شده، اما خدا را شکر جراحتش منجر به جانبازی شده بود و به خانه بازگشت.»

مادر ادامه می‌دهد: «بعد از عبدالنبی، یوسف را راهی کردم. او پاسدار بود. سال 65 رفت. سه ماهی در جبهه بود که موج انفجار او را گرفت. جانباز 45 درصد شد. چشم و گوشش آسیب جدی دید. بعد هم از طریق جهاد راهی شد. مهدی سومین رزمنده و جانباز خانه‌ام است. سرباز بود. در ارتفاعات سنندج خدمت می‌کرد. مهدی می‌گفت: «13 نفر داخل مقر بودیم که کومله‌ها به ما حمله کردند. تا نیروی کمکی از راه برسد درگیری شدیدی بین نیرو‌های ما و آن‌ها درگرفت. همه شهید شدند. من مانده بودم و فرمانده‌مان. فرمانده که دید این‌ها دست‌بردار نیستند و نیرو‌هایشان از کوه پایین می‌آیند، به من گفت: بیا خودمان را به مردن بزنیم تا این‌ها ما را نکشند!» مهدی و فرمانده‌اش دست و سرشان را خونی می‌کنند و دراز می‌شکند بین شهدا، کومله‌ها که از راه می‌رسند، تک‌تک بچه‌ها را با تیر خلاص می‌زنند. به بالای سر مهدی و فرمانده‌اش که می‌رسند، یکی از زنان که فرمانده‌شان هم بوده به آن‌ها می‌گوید: «تیرهایتان را هدر ندهید، لازم داریم.» این‌ها زنده می‌مانند. کومله‌ها که می‌روند آن‌ها بیهوش می‌شوند و نیرو‌های تازه‌نفس که از راه می‌رسند، مهدی و فرمانده‌اش را به بیمارستان سنندج می‌رسانند. بعد از 24 ساعت درمان و بهبودی، به مقرشان بازمی‌گردند. الان مهدی جانباز است، اما اجازه نداد، برای تشکیل پرونده و تعیین درصد اقدامی کنیم. امروز روی تخت افتاده و موج‌گرفتگی دارد. من و خواهر و برادری که در خانه هستند، از او مراقبت می‌کنیم.»

شهید ولید جعفری
تا جان کلام به آخرین رزمنده و شهید خانه‌اش می‌رسد، بغض امانش نمی‌دهد. دست‌های لرزانش را به سمت چشم‌هایش می‌برد و با گلویی پر از بغض می‌گوید: «آخرین رزمنده خانه‌ام ولید بود. 24 روز مانده به پایان خدمت سربازی‌اش به شهادت رسید. 21 تیرماه 67 قبل از عملیات مرصاد، عراقی‌ها در جنوب اقدام به حمله کردند و عملیات «سرنوشت» رقم خورد. شهید در این عملیات شهید و جاویدالاثر شد. مادر با اشک‌هایی که همه پهنای صورتش را گرفته‌اند رو به من می‌کند و می‌گوید بعد از شهادت ولید، پسر‌های دیگرم سلام و هادی هم عزم رفتن کردند، اما به آن‌ها اجازه حضور ندادند.»

پسری مهربان و دلسوز‌
می‌خواهم از رفتار و منش ولید برایم بگوید، می‌خواهم بدانم چطور از میان همه رزمنده‌ها و جانبازان خانه‌اش ولید لایق شهادت شد؛ مادر شهید می‌گوید: «ولید خوب، مهربان و دلسوز بود. از 15 سالگی همراه پدرش به شرکت رفت تا کار کند و نان‌آور خانه‌ام باشد. همکار پدرش بود. وقتی مساعده می‌گرفت یا حقوقش را دریافت می‌کرد خیلی زود خودش را به من می‌رساند و پول را کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت: «به کسی نگو من به تو پول دادم، پول را بگیر و برای خانه و غذای بچه‌ها خرج کن.» در تمام این سال‌ها من و همسرم با هم یکی بودیم و در کنار هم بچه‌ها را سروسامان دادیم. ولید وقت خدمت سربازی‌اش که شد با اینکه زمان جنگ بود، بسیار برای رفتن عجله می‌کرد. می‌گفت: ما باید برویم. امروز در جبهه به حضور ما نیاز است.»

جنگ حق و باطل
میان واگویه‌های مادر سؤالی دائم ذهنم را به خود مشغول می‌کند که چطور می‌شود با وجود اینکه خودش متولد عراق بوده و بچه‌ها هم در عراق به دنیا آمده‌اند، آن‌ها را برای حضور در جبهه و جنگ با بعثیون تشویق می‌کرد؟ این سؤال را از مادر شهید می‌پرسم. شنیدن پاسخ مادر شهید برایم بسیار جالب بود؛ مادر شهید می‌گوید: «من از سال 1350 که به ایران آمدم دیگر به عراق نرفتم. من و بچه‌ها در ایران بودیم که جنگ تحمیلی اتفاق افتاد. انصاف نبود در اینجا باشم و نسبت به سرنوشت جنگ بی‌تفاوت باشم. بچه‌هایم اینجا نان و آب می‌خوردند. جنگ جنگ حق و باطل بود. طبیعی است کسی که پیرو حق باشد ندای امام زمان خودش را می‌شنود و قالوا بلی گویان راهی می‌شود. ما روی حضور بچه‌ها در جبهه و جهاد در دفاع از اسلام و خاک کشور تعصب زیادی داشتیم. می‌خواستم راه کربلا باز شود تا مردم ایران بتوانند برای زیارت به آنجا بروند. بچه‌های من همگی بسیجی بودند و روحیه بسیجی‌شان اجازه نمی‌داد سکوت کنند. وجدانشان قبول نمی‌کرد.

برادرم در عراق بود و دوخواهر دیگر در عراق داشتم. همه فامیل‌هایم آنجا بودند. بچه‌های خواهرم که برای جنگ علیه ایران آمده بودند، در خاک ایران اسیر شدند. بعد از آزادی به دیدار من آمدند و از رأفت ایرانی‌ها و مسئولان اردوگاه اسرا برایم صحبت کردند. من امروز 48 سال است که عراق نرفته‌ام. وقتی در عراق بودم. همراه با زنان عراقی و دوستانم ماهی دو بار به زیارت امام حسین (ع) مشرف می‌شدیم. هر باری هم که نذری داشتیم، با بچه‌ها می‌رفتم. «آوالا» (درست می‌گی) شما من را به حال و هوای اربعین هم بردید. عراقی‌هایی که در موکب‌هایشان پذیرای زائران ایرانی می‌شوند، باعث افتخار ما هستند.»

سال‌ها چشم‌انتظاری
از مادر شهید می‌پرسم 31 سال است که چشم‌انتظار آمدن تنها یک نشانی از شهیدت هستی؛ از این انتظار بگو، چگونه گذراندی؟ می‌گوید: «دخترم 31 سال نه، 32 سال است منتظرم. وقتی خبر شهادتش را دادند و پیکری برای ما نیامد، من و پدرش همه جا را دنبالش گشتیم. هرجا که می‌توانستیم رفتیم. اندیمشک، اهواز و...، اما خبری از پسرم نبود. همسرم بی‌تاب شده بود. شاید اگر قطعی می‌دانست ولید شهید شده اینقدر بی‌تابی و دلتنگی نمی‌کرد. همسرم برای پیدا کردن ولید رفت و در میان راه تصادف کرد و به رحمت خدا رفت.

ولید نیروی ژاندارمری بود و کمی بعد فرماندهان و مسئولانشان به ما گفتند ایشان شهید شده، اما به خاطر استفاده از گاز‌های خردل و شیمیایی ما نتوانستیم تا امروز به پیکرش دست پیدا کنیم. ولید 21 سال داشت که شهید شد و تا به امروز جاویدالاثر است. در این سال‌ها بسیار چشم‌انتظاری کشیدیم. این چشم‌انتظاری برایمان سخت بود. یک بار بچه‌های محل اطلاع دادند که اسم ولید را در میان آزاده‌ها دیده‌اند و قرار است او بیاید. کوچه و محل را چراغانی کردند. 9 رأس گوسفند آورده بودند تا برای ولید قربانی کنند. همه شور و حال خاصی داشتند، اما گفتند تشابه اسمی بوده و این بار خبری نشد. تشییع شهدا را از تلویزیون که نگاه می‌کنم دلم بی‌قرار می‌شود، اما می‌گویم خدا را شکر دل مادرانشان آرام می‌شود. بگذار تا بیایند و آن‌ها را از چشم‌انتظاری بیرون بیاورند.»

ولید با ریش‌های سپید
اشک‌ها امان نمی‌دهند تا صحبت‌های مادر شهید به اتمام برسد، اما او گویی که رسالتی بر دوش داشته باشد تلاش می‌کند همه آنچه باید بدانم را برایم روایت کند: «یک بار همسایه‌مان تعزیه گرفته بود. در میان تعزیه برای ولید من هم مداحی کرد. من هم خیلی گریه کردم و در همین بین خوابم برد.
خواب دیدم یکی از در خانه داخل شد؛ ریش سفید داشت، موی سرش سفید شده بود. در خواب به بچه‌ها گفتم، در را باز گذاشتید این بنده خدا آمده داخل، گفت: نه مامان! من هستم ولید. رفتم جلو نگاهش کردم، ولید بود. همین که خواستم پسرم را در آغوش بگیرم رفت و دیگر ندیدمش. ولید جوشکار بود. برای خودش چلچراغ درست کرده بود. الان چلچراغش در سقاخانه است و عکس خودش را هم روی آن زده‌اند.

یک بار از تلویزیون شهدایی را که آورده بودند و تشییع می‌کردند دیدم. شبش خواب دیدم؛ ولید به خوابم آمد و گفت: مامان تو را به خدا گریه نکن! گفتم: چرا؟! گفت: من ولید هستم. من خودم می‌آیم. تا بلند شدم دیدم نیست. دلم که برای ولید تنگ می‌شود گریه می‌کنم و برایش هرچه که بتوانم خیرات می‌کنم. یک بار که به مرخصی آمد به او گفتم دخترعمویت را می‌خواهم برایت نشان کنم. گفت: نه مادر، این کار را نکن. من یا اسیر می‌شوم یا شهید یا از من بی‌خبر می‌مانید؛ این کار را نکن. مدت‌ها است که از من و برادر شهید آزمایش دی‌ان‌ای گرفته‌اند، تا شاید یک روزی بتوانند از طریق همین‌ها پسرم را پیدا کنند. مادر شهید در پایان می‌گوید: من جایی نمی‌روم؛ حتی خانه پسرهایم. اگر هم بروم یک ساعت بیشتر نمی‌توانم بمانم. زود به خانه می‌آیم. می‌خواهم وقتی ولید برمی‌گردد در خانه باشم.»

و این بار مصاحبه‌ام را به‌رغم میل باطنی‌ام زود به پایان می‌رسانم تا بیش از این مرور خاطرات شهید لحظات سختی را برای مادر رقم نزند. هرچند دل کندن و رفتن از خانه شهید سخت است، اما امیدوارم خیلی زود خبر تفحص پیکر شهید ما را به این خانه بکشاند.../1360//101/خ

ارسال نظرات