جغـرافیــای یک مــــــــــرد
به گزارش خبرگزاري رسا، «اگر انقلاب نمیشد احتمالا هیچ یک از ما حالا مردی به نام قاسم سلیمانی اهل روستای قنات ملک کرمان را نمیشناخت. اگر جنگ نمیشد احتمالا هیچ کس نمیفهمید جوان کشاورززاده کویری چه استعداد شگرفی در فرماندهی نیروهای نظامی دارد. اگر ناآرامیهای مرزهای جنوب شرقی نبود هیچ ایرانیای نمیفهمید که پاسدار بیادعای از جنگ برگشته چه توان و تبحر فوقالعادهای در به دست آوردن دل طوایف و متحد کردن آنها دارد. اگر جنگ 33 روزه نبود هیچ کس روی کره زمین نمیفهمید که حاج قاسم چه نفوذی در منطقه دارد. اگر ماجرای سوریه و عراق و داعش نبود هیچکدام از ما نمیتوانستیم قدرت رهبری او را درک کنیم و اگر اتفاق بامداد 13 دی 98 نبود هیچ کدام از ما نمیفهمیدیم که چقدر او را دوست داریم و چقدر از دست دادنش برایمان سخت است.
همه اینها و خیلی چیزهای دیگر اما قاسم سلیمانی را برای ما حاج قاسم کرد. همه این اتفاقات تلخ و شیرین از او اسطورهای ساخت که دیگر نباید انتظار داشته باشیم یکی مثل او را ببینیم. سالها بعد که فرزندان ما بزرگ شوند ما برای آنها از مردی افسانهای میگوییم که توانست بزرگترین و وحشیترین و ثروتمندترین گروه تروریستی که تاریخ به خود دیده بود را از بین ببرد. مردی که از هزار مهلکه جان سالم بهدر برده بود حتی وقتی هواپیمای آمریکایی بالای سر او و سید حسن و عماد مغنیه بود. آخر سر اما فرمانده عاشق نتوانست دوری از معشوق را تاب بیاورد و مثل پروانه سوخت تا از این دنیا آزاد شود و ما را با یک جهان غم تنها بگذارد. جهانی که بدون او خیلی چیزها کم دارد. این گزارش قرار است در چند سکانس، نمای نسبتا کاملی از زندگی او را نشان ما بدهد. هر چند این چند وجب کاغذ به اندازه یک لحظه او هم جای حرف زدن ندارد.
رابر، قنات ملک
او اینجا به دنیا آمد. در قنات ملک از توابع شهرستان رابر در 175 کیلومتری جنوب غرب شهر کرمان. پدرش کشاورز بود و شاید فکر میکرد پسرش هم روزی راه او را ادامه میدهد. قاسم اما در 12 سالگی که ابتدایی را تمام کرد، هوای سفر به سرش زد و راهی کرمان شد و شروع کرد به کارگری ساختمان. همانجا دیپلم گرفت.
کرمان
سال 54 وارد اداره آب کرمان شد. شاید اگر همه چیز عادی پیش میرفت او حالا بازنشسته همین اداره بود و داشت برای خودش زندگی میکرد. تقدیر او اما چیز دیگری بود. آشنایی با یک طلبه مشهدی همه معادلات را به هم زد. دو سال مانده به انقلاب، حجتالاسلام رضا کامیاب برای تبلیغ در ماه رمضان به کرمان آمد. جوان رابری خیلی زودشیفته حرفهای شیخ شد و به انقلابیون پیوست. دیگر کارمند اداره آب بودن برایش معنی نداشت. دلش میخواست در خود و جامعه تغییری ایجاد کند. همان موقع بود که از کامیاب، تعریف روحانی مشهدی دیگری را شنید؛ سیدعلی خامنهای. انقلاب که شد دیگر دل و دماغ پشت میز نشستن و زندگی معمولی نداشت. از کردستان صدای جنگ به گوش میرسید. قاسم تصمیم خودش را گرفت. اوایل خرداد 59 بود که به عضویت سپاه درآمد.
سوسنگرد
سه ماه بعد با آغاز جنگ ابتدا مدتی مسؤول حفاظت از هواپیماهای موجود در فرودگاه کرمان شد. اواخر پاییز اما در قالب اولین گروه اعزامی کرمان به جبهه همراه با 300 نفر دیگر به سوسنگرد رفت. قرار بود این ماموریت 15 روز طول بکشد. به خودش و دیگران گفته بود بعد از این برمیگردد کرمان. قاسم اما دیگر برنگشت. در 24 سالگی ابتدا فرمانده دسته کرمانیها شد. سپس همین دسته از کرمانیها گسترش پیدا کرد و تبدیل به لشکر 41 ثارا... شد. همان لشکری که غواصهایش مشهور شدند. خود قاسم را اما هنوز کسی نمیشناخت. تا اینکه حسن باقری او را کشف کرد. وقتی در طریقالقدس گل کاشت.
ارتفاعات اللهاکبر، بستان
حسن باقری یکی از اولین نفراتی بود که در سالهای ابتدایی جنگ به قاسم سلیمانی را شناخت و به او اعتماد کرد. آن زمان هنوز سلیمانی در بین بچههای رزمنده شناخته شده نبود اما با اعتماد فرماندهان ارشد توانست به عنوان فرمانده یکی از محورهای عملیات طریقالقدس انتخاب شود و عملیات را با موفقیت کامل پشت سر بگذارد. در طریقالقدس نیروهای سلیمانی توانستند ارتفاعات «ا...اکبر» را پس از هفت ماه فتح کنند و شهر بستان و 70 روستای تابعه آن را پس بگیرند. در این عملیات 14 روزه که امام خمینی به آن لقب فتحالفتوح را داد، قاسم به سختی مجروح شد اما به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد. یادگاری آن عملیات برای سلیمانی ترکشی شد که به عصب دست راستش خورد و باعث شد تا روز آخر، آن دست با مشکلات حرکتی روبهرو باشد. قبل از این عملیات، قاسم سلیمانی به عنوان فرمانده بچههای کرمان شناخته میشد، اما پس از آن فرمانده جوان سپاه 41 ثارا... به خوبی بین فرماندهان مهم جنگ جا افتاد و حالا نوبت عملیاتهای دیگر بود.
اروندکنار
سال 64 در عملیات والفجر 8 فرمانده گردان غواصها بود. این عملیات نهایتا با رشادت همین غواصها به پیروزی و فتح فاو منجر شد. روایت حال و هوای او در این عملیات هنوز هم خواندنی است: یادش بخیر یکی دو شب قبل از عملیات بود. حاج قاسم نیروهای عمل کننده و گردانهای عملیاتی را برای آخرین وداع جمع کرده است؛ سخنانش را با کلام مولا شروع میکند «اعرا... جمجمتک ... کاسه سرت را به خدا عاریت بسپار، پای بر زمین میخکوب کن، به صفوف پایانی لشکر دشمن بنگر، از فراوانی دشمن چشم پوش و بدان که پیروزی از سوی خدای سبحان است...» در طول عملیات ذکر یا بی بی فاطمهالزهرا از زبانش نمیافتد؛ بارها به سجده میافتد و دعا میکند... در طول عملیات حواسش به مجروحان و پیکرهای شهدا هم هست « احمد جان! به بچههای تعاون سفارش کن مراقب شهدا باشند. نکنه اوضاع تغییر کنه این بچهها در منطقه دشمن جا بمونند! به بچههای بهداری هم بگو از مجروحین خوب مراقبت کنند» (بخشهایی از خاطرات حاج حمید فراهانی، راوی جنگ و همراه حاج قاسم سلیمانی)
شلمچه
سال 65 در عملیات کربلای 5 هم فرمانده گردان غواصها بود. باز هم یک پیروزی دیگر. در نبود فرماندهان شهیدی چون باقری، همت، باکری، متوسلیان و خیلیهای دیگر، چشم امید جبههها به قاسم سلیمانی است. او در این سالها چندین بار مجروح شد و تا پای شهادت رفت. قسمت اما چیز دیگری بود.
کرمان
جنگ که تمام شد، قاسم به کرمان برگشت. میتوانست مثل بعضی دیگر، پوتین را دربیاورد و برود پشت میز. سلیمانی اما آدم نشستن نبود. او حالا به عنوان فرمانده سپاه ثارا... به کرمان برگشته بود. آن زمان، اشرار و قاچاقچیان در مرزهای شرقی فعالیت بسیاری داشتند و امنیت را از شهرها و مناطق مرزی گرفته بودند. حاج قاسم نقشهای را برای مقابله با این گروهها طراحی کرد تا امنیت به منطقه بازگردد. یکی از بخشهای این نقشه تعدد نیروهای مقاومت بسیج در مناطق ناامن بود و در کنارش برنامهای برای سران گروههای متخلف طراحی شده بود. در ابتدای این طرح سران اشرار و قاچاقچیان مسلح در جلسهای جمع شدند و از طرف کشور و با نمایندگی قاسم سلیمانی تامین گرفتند. این افراد در مقابل قرار تامین، سوگند خوردند دست از شرارت بردارند و در صورت مشاهده موردی آن را به پاسداران مرزی اطلاع دهند. این اتفاق باعث شد بخش زیادی از مشکلات مرزهای شرقی حل و در استانهایی مانند کرمان امنیت نسبی ایجاد شود.
تهران
با پایان یافتن بحران در جنوب شرق، طالبان در افغانستان قدرت گرفت و علاوه بر مرزها، ناامنی از سمت شرق دوباره به سمت خاک ایران آمد. سردار سلیمانی هم که تجربه موفق کنترل مرزهای شرقی و مبارزه با اشرار را در کارنامهاش داشت، بهترین گزینه برای پایان دادن به قائله طالبان بود. به همین دلیل سال 79 توسط مقام معظم رهبری به تهران فراخوانده و با درجه سرتیپی بعد از احمد وحیدی به عنوان دومین فرمانده سپاه قدس معرفی شد.
بیروت
تابستان 85، رژیم صهیونیستی به لبنان حمله کرد. حاج قاسم به عنوان فرمانده نیروی قدس خیلی زود خود را به لبنان رساند تا از آنجا فرماندهی عملیات جبهه مقاومت را به عهده داشته باشد. او در کنار عماد مغنیه و سید حسن نصرالله، روزهای بسیار سختی را گذراند، اما در نهایت موفق شد بار دیگر اسرائیل و آمریکا را شکست دهد. این شکست باعث شد آوازه حاج قاسم در دنیا بپیچد و دشمنان از او کینه پیدا کنند. با وجود این هنوز در فضای رسانهای حرفی از قاسم سلیمانی زده نمیشد. حتی تصاویر از حاج قاسم بسیار محدود بود و به جز عده اندکی بقیه اغلب صدای او را هم نشنیده بودند. اسرائیل و آمریکا اما از همان زمان به دنبال ترور حاج قاسم بودند. دو سال بعد از این جنگ، عماد مغنیه در یک انفجار تروریستی به شهادت رسید. اتفاقی که برای حاج قاسم بسیار دردناک بود.
غزه
اسرائیل که از لبنان و حزبالله و نیروهای مقاومت شکست خورد به فکر انتقام و جنگی دوباره بود. از همین رو تابستان 87 به غزه حمله کرد. جنگی که 22 روز طول کشید و بعدا معلوم شد حاج قاسم باز به یاری جبهه مقاومت رفته بود. در این جنگ برای اولین بار موشکهای فجر 5 علیه اسرائیل استفاده شد و شهرهای فلسطین اشغالی مورد اصابت قرار گرفت. سال 93 حاج قاسم در پیامی به فرماندهان مقاومت فلسطینی درباره گوشهای از واقعیات جنگ 22 روزه سخن گفت: «... ما در محضر خدای عزوجل، با شهدا عهد میبندیم که بر عهد خود پایبند بمانیم و دگرگونه نشویم؛ همانگونه که بودیم و هستیم به تکلیف دینی خود در حمایت از مقاومت عمل کنیم؛ ما تأکید میکنیم که در اصرار برای پیروزی مقاومت و بالابردن آن تا پیروزی ادامه خواهیم داد تا اینکه زمین و آسمان و دریا برای صهیونیستها تبدیل به جهنم شود و قاتلان و مزدوران بدانند که حتی یک لحظه هم از دفاع از مقاومت، حمایت آن و پشتیبانی ملت فلسطین دست برنخواهیم داشت و تردیدی در این امر نخواهیم کرد...»
دمشق
سال 90 بود که اوضاع سوریه دگرگون شد. گروههای تروریستی در حال اشغال سوریه بودند و دست نیاز دمشق به سوی ایران دراز بود. حاج قاسم که تجربه موفق چند جنگ را پشت سر گذاشته بود، این بار راهی شام شد تا نگذارد محور مقاومت شکست بخورد. حاج قاسم با تیپهای فاطمیون و زینبیون و در کنار بسیجیان مدافع حرم به سوریه رفت و جنگ با تکفیریها را شروع کرد. گروههایی که از حمایت غرب برخوردار بودند. کمکم نام حاج قاسم به رسانهها آمد.
بغداد
اوضاع در سوریه پیچیده بود و درگیریها بهشدت ادامه داشت. این وسط یک دفعه خبر رسید داعش، موصل در شمال عراق را گرفته و در حال حرکت به سمت بغداد است. خلیفه داعشی در مسجد خطبه خوانده بود و داعش به طور رسمی اعلام وجود کرده بود. این یعنی باز شدن جبههای جدید در عراق. حاج قاسم با سازماندهی حشدالشعبی و نیروهای ایرانی به جنگ داعش در عراق رفت. از این به بعد سلیمانی یا در سوریه بود یا در عراق و کمتر در ایران دیده میشد. حالا همه دنیا از حاج قاسم میگفتند. جلد مجلات و روزنامههای داخلی و خارجی پر شد از عکسهای او. ما تازه داشتیم با قهرمان گمنام این سالهایمان آشنا میشدیم.
تهران
تابستان 96، محسن حججی در مرز عراق و سوریه توسط داعش سر بریده شد. پس از این اتفاق، حاج قاسم در نامهای به رهبری قول داد تا سه ماه آینده داعش از بین برود. حاج قاسم در اوج محبوبیت بود. قبل از این اتفاقات بعضیها از او خواسته بودند در انتخابات ریاست جمهوری نامزد شود اما او هیچ علاقهای به این امور نداشت.
البوکمال
72ساعت درگیری مداوم با حضور و فرماندهی خود حاج قاسم باعث شد تا البوکمال آزاد شود و داعش آخرین پایگاهش را هم از دست بدهد. 30 آبان 96، حاج قاسم در نامهای به رهبری پایان کار داعش را اعلام کرد. «حقیر بهعنوان سرباز مکلفشده از جانب حضرت عالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعه داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی-صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطره این شجره خبیثه ملعونه را اعلام میکنم و به نمایندگی از کلیه فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریهای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند، این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشتساز را به حضرت عالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملتهای مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض مینمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانه این پیروزی بزرگ بر زمین میساییم.»
اهواز
پس از سالها دوباره به خوزستان برگشت. این بار اما نه برای جنگ. برای اینکه در کنار مردم سیلزده باشد و حرفشان را بشنود. مردم از کودک گرفته تا پیر همه او را میشناختند و هر جا میرفت دورش حلقه میزدند.
بغداد
دو سال پس از پایان کار داعش، همچنان عراق و سوریه درگیر منازعاتی هستند. حاج قاسم در تمام این دو سال مدام بین تهران، دمشق و بغداد در حال حرکت بود و تلاش میکرد اوضاع را آرام کند. آخرین بار عراق از او دعوت کرد تا به بغداد برود و درباره موضوعاتی با او مشورت کنند. این آخرین نقطهای بود که حاج قاسم در آن نفس کشید. بغداد. شهری که جان سردار را گرفت و پس از 39 سال جهاد، او را از ما ربود./1360/