بارش الهام از ابر پروردگاران کوچک
علت اینکه ما در برابر رخدادهای زندگی بیتابی میکنیم و حتی آنها را ناعادلانه میگیریم به خاطر آن است که دید ما عمدتاً دید محدودی است. هر وقت که در برابر کودک یا فرزند خودت قرار میگیری و به او توصیههایی میکنی که معقول است در نسبتی که به عنوان پروردگار کوچک با پروردگار بزرگ داری دقت کن. در حقیقت نسخهای که تو برای فرزندت میپیچی نسخه خود توست و اگر خوب دقت کنی آن دارویی است که تو باید بخوری. وقتی من به کودک میگویم آرام باش در حقیقت دعوت به آرامش اول از همه نسبت به من است.
به گزارش خبرگزاري رسا، قرآن از پدر و مادر به عنوان «پروردگارانی کوچک» یاد میکند: «ربیانی صغیرا»، اما احتمالاً تا زمانی که کسی پدر و مادر نشود نتواند عمق این تعبیر را دریابد. گاهی چیزهایی هستند که باید از نزدیک در زندگی لمس کنی. همان که حافظ گفت: بشوی اوراق اگر همدرس مایی/ که علم عشق در دفتر نباشد. کودک چهار ساله خودش را در پتو پیچانده است.
تعمداً راه را بر خود بسته و از آن سو دنبال مفری میگردد. داد و بیداد میکند که مثلاً به ستوه آمده است و از من درخواست کمک میکند. این یک بازی است و اگر زود پتو را کنار بزنم کودک ما عصبانی میشود یعنی قاعده بازی را که حس تعلیق و کشدار بودن است رعایت نکردهای. پس حس تعلیق بازی باید حفظ شود و کمک من باید یک کمک کلامی باشد. صدای خودم را در این موقعیت میشنوم که به او میگویم انرژی خودت را ذخیره کن، عجله نکن، آرام بمان، هرقدر بیشتر عجله کنی و دست و پایت را گم کنی دیرتر راه خروج را پیدا میکنی. صبور باش آن وقت میتوانی زود از آن تاریکی بیرون بیایی. یک لحظه ذهنم دچار حیرت میشود اینها که به کودک میگویم دارالشفای قلب خود من است.
یاد آیت الکرسی میافتم: الله ولیالذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور/ اوست که میتواند آدمی را از تاریکیها به سمت نور بکشاند. اما شرط این اسبابکشی از ظلمات به نور چیست؟ صبور بمانی و استقامت کنی: انالذین قالوا ربناالله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون. به خودم میگویم چقدر عجیب است این موقعیت پدر و فرزندی که میتواند اینگونه توجه مرا به گرههای درونی و راه برون رفت از این گرهها جلب کند. اگر میخواهی از تاریکی بیرون بیایی به جای اینکه بیجهت خودت را به این در و آن در بزنی متوجه خدا باش، همان گونه که کودک، متوجه پدرش میشود، او را صدا میزند و در این صدا زدن استقامت میورزد و پدر به او میگوید نترس و غمگین نشو، عاقبت او را از آن تاریکی بیرون میکشد.
رابطه پدر و فرزندی و درک نو از توحید
کسانی که تجربه پدری- یا مادری- دارند احتمالاً حرف مرا تصدیق میکنند که گاهی در این رابطه چیزهایی را لمس میکنید که احتمالاً در هیچ متن نوشتاری- دیداری یا کتابی و فیلمی به آن برنخورید و حتی اگر بربخورید شاید نتوانید آن را با جان و عمق وجودتان لمس کنید. برخی گمان میکنند رابطه والدین و فرزندان همان کلیشههای مرسومی است که همه جا دیدهاند، اما گاهی در این رابطهها صحنههایی خلق میشود که شما را مبهوت میکند و بیشتر از هر استاد و معلمی به شما یاد میدهد و یکی از شگفتانگیزترین چیزها در این رابطه، نقابی است که به رابطه خالق و مخلوقی زده میشود تا شما به درکی عمیقتر از این رابطه برسید. به عبارت دیگر رابطه پدرو فرزندی میتواند شما را دچار پوست اندازی معرفتی کند تا به بینش تازهای از رابطهتان با خدا یا درک نو از توحید برسید.
رابطه پدر و فرزندی و درک نو از توحید
کسانی که تجربه پدری- یا مادری- دارند احتمالاً حرف مرا تصدیق میکنند که گاهی در این رابطه چیزهایی را لمس میکنید که احتمالاً در هیچ متن نوشتاری- دیداری یا کتابی و فیلمی به آن برنخورید و حتی اگر بربخورید شاید نتوانید آن را با جان و عمق وجودتان لمس کنید. برخی گمان میکنند رابطه والدین و فرزندان همان کلیشههای مرسومی است که همه جا دیدهاند، اما گاهی در این رابطهها صحنههایی خلق میشود که شما را مبهوت میکند و بیشتر از هر استاد و معلمی به شما یاد میدهد و یکی از شگفتانگیزترین چیزها در این رابطه، نقابی است که به رابطه خالق و مخلوقی زده میشود تا شما به درکی عمیقتر از این رابطه برسید. به عبارت دیگر رابطه پدرو فرزندی میتواند شما را دچار پوست اندازی معرفتی کند تا به بینش تازهای از رابطهتان با خدا یا درک نو از توحید برسید.
از دور بیرحمانه است، اما مصلحت بزرگتری در کار است
چند صحنه از رابطه پدر و فرزندی را که الهام بخش من در درک وسیعتر از رابطهام با خدا بوده است، را روایت میکنم. نوبت واکسیناسیون شش ماهگی کودکانمان است. او را به درمانگاه بردهام. کودک سرحال و قبراق است و به زبان بیزبانی با هوا، با آسمان، با آدمها، با هر چه و هر که روبهرویش سبز میشود احوالپرسی میکند، حتی با مسئول تزریقات درمانگاه هم گرم گرفته است و دایم به او لبخند میزند. ما با دلهره به مسئول تزریقات نگاه میکنیم که آمپول تزریق را جلو میآورد و ران پای کودک را با الکل تمیز میکند، حتی وقتی پنبه آغشته به الکل روی پوست کودک سُر میخورد او به خندهاش ادامه میدهد، اما به محض آن که نوک سوزن با پوستش تماس برقرار میکند کودک لحظهای مبهوت میماند، انگار بین ادامه خنده و توقف آن مردد است، بعد به سرعت خنده محو میشود و گریه شدیدی جانشین خنده روی صورتش. درد در بدن کودک منتشر میشود و گریه فضای اتاق را فرامیگیرد.
ما چه کردهایم؟ این پرسشی است که احتمالاً هر پدر و مادری در این موقعیت از خود میپرسد. به ویژه مادران که عاطفیترند. ما چه کردهایم؟ چرا ما این درد و گریه و حتی بدتر از آن میکروب را به تن کودک تحمیل کردهایم. پاسخ واضح است: مصلحت بزرگتری در کار است. اجازه بدهید درباره کودک شش ماهه کمی تخیل کنیم. فرض کنید این کودک شش ماهه در افق فکری خودش با این کار ما چه برخوردی میتواند داشته باشد؟ احتمالاً چنین فکرهایی به ذهن او خطور خواهد کرد: واقعاً این پدر و مادر مرا دوست دارند؟ اگر آنها واقعاً مرا دوست دارند چرا به من سوزن میزنند؟ اگر واقعاً مرا دوست دارند چرا کاری میکنند که من درد بکشم و گریه کنم؟
فراموش نکنیم بعد از تزریق میکروبهای ضعیف و کشته شده زیر پوست کودک، او تب خواهد کرد و حرارت بدنش بالا خواهد رفت. ما چه کردهایم؟ بچه سالمی که شاد و قبراق بوده بردهایم با دستان خودمان میکروب وارد بدن او کردهایم و او حالا از جنب و جوش و تقلا افتاده است. اکنون شب شده و حرارت بدن کودک بالا رفته، با خودت میگویی حق دارد نسبت به پدر و مادرش بدبین باشد.
قضاوتت را زیر نور آگاهی ببر
در نوبتهای واکسیناسیون یا بیماری کودکمان وقتی در موقعیتهایی مشابه آنچه که بیان شد قرار میگرفتم به یاد رابطه بزرگتری که با خداوند برقرار میکنیم میافتادم و میافتم. چرا من باید درد بکشم؟ این سؤالی است که بسیاری از بزرگ ترها در فراز و نشیبها و گرفتاریهای روزگار از خود میپرسند. واقعاً حکمت دردهای زندگی چیست؟ من تا وقتی پدر نشده بودم شاید به این پرسشها پاسخهایی میدادم، اما آن پاسخها بیشتر از ذهن و استدلال محتویات سرم بود، اما وقتی پدر شدم میتوانستم پاسخ را از قلبم لمس کنم. وقتی ما میکروب را وارد بدن کودک میکنیم یا دردی را به او تحمیل میکنیم احتمالاً افق نگاه کودک به اندازهای نیست که بداند چرا ما با او چنین رفتاری میکنیم، دستکم من اگر به جای او بودم- ما واقعاً نمیدانیم چه در سر یک نوزاد شش ماهه میگذرد- چنین قضاوتهایی میکردم- واقعاً این احتمال قریب به یقین وجود دارد که یک نوزاد آن لحظه هیچ فکر و قضاوتی درباره عمل ما ندارد و فقط درد را میکشد و ما در واقع با یک ذهن بزرگسالی آلوده به قضاوت، در حقیقت قضاوت احتمالی او را قضاوت میکنیم- اگر من جای این کودک بودم میگفتم این کار ظالمانه است که مدعیان مهر و محبت با من چنین برخورد میکنند، اما اگر افق نگاه ما بالاتر رود چه؟ در آن صورت خواهیم دید که مصلحت بزرگتری در کار است، من رنج کوچکی را تحمل میکنم تا به سلامت از زیر بار رنج بزرگتر بیرون بیایم. میکروب ضعیف وارد بدن من میشود تا من برای مقابله با بیماریها مهیا و تجهیز شوم. درد، مرا بزرگتر میکند مثل هر زایشی که با درد توامان است. علت اینکه ما در برابر رخدادهای زندگی بیتابی میکنیم و حتی آنها را ناعادلانه میگیریم به خاطر آن است که دید ما عمدتاً دید محدودی است.
نسخه تو همانی است که برای کودک پیچیدهای
هر وقت که در برابر کودک یا فرزند خودت قرار میگیری و به او توصیههایی میکنی که معقول است در نسبتی که به عنوان پروردگار کوچک با پروردگار بزرگ داری دقت کن. در حقیقت نسخهای که تو برای فرزندت میپیچی نسخه خود توست و اگر خوب دقت کنی آن دارویی است که تو باید بخوری. من در آن پتو بازی با کودک به او میگویم آرام باش و صبر کن تا از تاریکی بیرون بیایی، هر وقت او تقلا میکند و به اصطلاح تیری در تاریکی میاندازد به او یادآور میشوم که این راه مسئله او نیست، اما دقت نمیکنم اتفاقاً این کلیدی است که من بیشتر به آن نیاز دارم یا این طور بگوییم این کلید در قفل در من باید بچرخد نه صرفاً در یک بازی، همچنان که حکماً و عرفاً، صبر را کلید رهایی دانستهاند: صبرکن کالصبر مفتاح الفرج. وقتی من به کودک میگویم آرام باش در حقیقت دعوت به آرامش اول از همه نسبت به من است.
چرا خواستههای من اجابت نمیشود؟
گاهی کودک چیزهایی از ما میخواهد که ما برای او مهیا نمیکنیم. باز مصلحتی در کار است. ممکن است جیبمان پر از پول هم باشد، اما آن شیرینی که مطلوب کودک است برای او نخریم، چون آن آب نبات قرار است دقایق طولانی در دهان کودک بماند و دندانهای کودک را خراب کند. پدر و مادرها موقعیتهای فراوانی را میتوانند به خاطر بیاورند که به خاطر مصالحی چیزی برای کودک یا فرزند خود نمیخرند- اگرچه عاطفه ما به گونهای است که ما خیلی زود ممکن است تحت تأثیر بیتابیها و گریه کوچک قرار بگیریم و بهرغم میلمان چیزی را که الان به ضرر اوست برایش تهیه کنیم-، اما خدا اینگونه نیست. خدا مهربان است، اما آن عاطفه ضعیف ما را ندارد. در واقع مهربانی او آمیخته با حکمت و دانایی است، بنابر این در چنین موقعیتهایی یاد رابطهای که با خداوند داریم میافتیم. خدایا من این همه از تو خواستم و تو هم که بخشنده و مهربان هستی، در خزائن تو هم کمبودی وجود ندارد، پس چرا آنچه میخواهم برایم فراهم نمیکنی؟ در چنین وقتهایی میتوانی به یاد رابطهای که با فرزندت داری بیفتی، آنجا که کمبود اعتباری برای تأمین خواست کودک وجود ندارد، اما پشت آن شیرینی، فسادی وجود دارد. کودک به خاطر افق دید محدودی که دارد متوجه آن فساد پشت شیرینی نیست، اما شما نسبت به آن فساد آگاه هستید، بنابراین با وجود آن که قدرت تهیه آن آب نبات را دارید، اما برای او نمیخرید. ما هم اینگونه هستیم. گاهی به خاطر افق دید محدودی که داریم شیرینیای را میخواهیم که به مذاق ما خوش میآید، اما متوجه فساد پشت آن شیرینی نیستیم. ممکن است من سعهصدر یک موقعیت را نداشته باشم، ممکن است هنوز من آماده قرار گرفتن در آن موقعیت نیستم، اما دیگری این آمادگی را در خود پرورده، بنابراین چیزی که برای او سالم است برای من مسموم کننده است و مقایسه کردن در اینباره چندان راهی به جایی نمیگشاید.
افتادن در گرداب خواستن و باز شدن در جهنم
حتماً پدر و مادرها با حالتی از وسواس خواستن در کودکان مواجه شدهاند که طبیعتاً آزاردهنده است. کودک ما حدود یک ماه به تناوب خواستار پوشیدن لباس آتشنشانی است و ما این هفته بالاخره فروشگاه عرضه این نوع لباسها را پیدا کردهایم و برای او لباس آتشنشانی تهیه کردهایم. او دو روز این لباس را پوشیده، ساعات و روز اول لباس را از جان عزیزتر میداشت و حتی ترجیح داد با همان لباس به خواب برود. فردای آن روز در یکی از روزهای سرد زمستان تقاضایش این بود: میخواهم با لباس آتشنشانی بیرون بروم، اما بعد از مذاکرات فشرده و فیمابین بالاخره متقاعد شد اول لباس آتشنشانی را بپوشد بعد از روی لباس آتشنشانی کاپشن زمستانی را بر تن کند، اما معلوم بود این، آن چیزی نیست که به دنبال آن میگردد، با این حال از سر ناچاری پذیرفت و وقتی پایش را به محل بازی بچهها گذاشت زیپ کاپشن را پایین داد و نشان آتشنشانی را که روی لباس حک شده بود با غرور به بچهها نشان داد. فردای آن روز لباس آتشنشانی به طرز عجیبی از چشمش افتاد، عزت و احترام از ۱۰۰ به صفر رسیده بود. وقتی آمدم خانه دیدم لباس آتشنشانی مثل پرچمهایی شده که زمین میاندازند و همه از رویش رد میشوند و حالای تقاضای جدید کودک سربرآورده بود: جلیقه پلیس میخواهم که بیسیم و دستبند و سلاح کمری دارد و شما فکر میکنید همان جلیقه را هم برایش بخری چند ساعت یا روز میتواند جذابیت خود را حفظ کند؟
همیشه وقتی در چنین حالتهایی قرار میگیرم یاد خواستههای بیپایان خودم میافتم. خواستههایی که درِ جهنم را به رویم باز میکند و پایانی ندارد. ذهن ما اجازه نمیدهد ما رابطهای توحیدی و ناب با خداوند برقرار کنیم. همیشه آمادهایم از خداوند چیزی بخواهیم، اما کمتر پیش میآید که چیزی نخواهیم و بنشینیم کمی با او حرف بزنیم، مثل کودکی که به بلوغ، معرفت و آگاهی رسیده و اکنون از پدر چیزی جز پدر را نمیخواهد، یعنی به چنان رشدی رسیده که مثلاً از پدر آگاهی، علم و دانایی میخواهد نه آبنبات. ما میتوانیم زندگیمان را مرور کنیم و صحنههای بسیاری را به یاد بیاوریم که در آن با خداوند شرط کردهایم که اگر این خواسته من برآورده شود دیگر هیچ از تو نخواهم خواست. اگر کودکم خوب شود، اگر در فلان آزمون قبول شوم، اگر استخدام شوم، اگر بچهدار شوم، اگر به فلان دختر یا پسر برسم، اگر جواب آزمایش منفی باشد، اگر خانه نقلی برای خودمان داشته باشیم که مجبور به اسبابکشی هر ساله نشویم، اگر ماشین بخریم، اگر، اگر، اگر... و انصاف بدهید ما بسیار شبیه کودکانی هستیم که خواستهها زود برایشان کهنه و دلگیر میشود و دوباره خواستهای نو سر برمیآورد و به شما یعنی پدر و مادرشان قول میدهند که اگر آن خواسته را اجابت کنید دیگر از شما چیزی نخواهند خواست، اما به هفته نرسیده خواستهای نو سر برمیآورد./1360/
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات