چگونه آیتالله مصباح «عمّار» انقلاب شد؟
به گزارش خبرگزاری رسا، مومنان و اصحاب دیانت، همانروز که رییسجمهور اصلاحات، تحتتاثیر فضای فکری انقلاب اومانیستی ۱۷۸۷ فرانسه و آباء لیبرالیسم چون جان لاک، ژان ژاک روسو، برتراند راسل و دیگران، در یک سخنرانی عمومی در اوایل روی کار آمدن، به صراحت گفت که «آنجا که دین مقابل آزادی ایستاد، دین شکست خورد» ، پشتشان لرزید و فهمید که استحالهطلبان در بطن خود، چه خوابهای شومی دیدهاند.
فضا چنان سنگین شده بود که هر چهره سیاسی، اگر می خواست در دو سال نخست دوره اصلاحات، اظهارنظری سیاسی صورت دهد، باید تلویحا یا صراحتا بیعت خود را با «پیام دوم خرداد» ابراز می کرد، تا فرضا بتواند بگوید بالای چشم اصلاحات ابرویی هست.
نسل های جدید به یاد ندارند که در طوفان تحریف معارف دین با شابلن پوپر و جان لاک و تامس هابز، حتی از لسان کسانی که ظاهرا لباس دین بر تن داشتند، ایستادگی بر اصول و مبانی دین، چه اندازه دشوار و طاقتفرسا بود و بسیاری از دلسوزان و متعهدان به انقلاب، از بیم ترور و تخریب سنگین توسط «توپخانه دوم خرداد»، در برابر تحریفات مسلم دینی و هجمه به مبانی انقلاب خاموشی پیشه کردند. لقب «عمار انقلاب» برای مرحوم آیتالله محمدتقی مصباح یزدی از همینجا پدیدار شد.
عبدالکریم سروش(حسین حاج فرجالله دباغ)، به عنوان «پدرخوانده» فکری جریان استحاله، رسما حریف و نفر مقابل خود را مصباح قرار داده بود و فضای رسانهای تا مدتها حول مناظره احتمالی این دو چهره داغ بود. سروش و مریدان او در مطبوعات دوم خردادی، به بهانههای مختلف، مستقیم و غیرمستقیم به مصباح و تفکرات او، که پای فشردن بر تعیین مرز میان «حق» و «باطل» و تعیین محدودههای دفاع از دین بود، حمله و برای ایشان لقبسازی می کردند. این در حالی بود که بود که مرحوم مصباح صرفا بر شماری از مبانی اساسی تشیع، به ویژه بحث «تولّی» و «تبرّی» پای می فشرد.
استحالهطلبان قصد داشتند با شعارهایی مخاطبپسند و جذاب برای نسل جوان طبقه متوسط، که انسداد سیاسی دوره هاشمی را تجربه کرده بودند، از قبیل «شریعت سهله سمحه»، «رواداری»، «تکثرگرایی»، «تقدیس آزادی» و ...هر نوع غیرتمندی و خشم مقدس در دفاع از دین را تخطئه و منکوب کنند و جامعه را نخست به «بی غیرتی فرهنگی» و سپس «بی غیرتی سیاسی» بکشانند.
ماهیت حقیقی آن چه سروش و کدیور و گنجی و مجتهد شبستری و همفکران ایشان زیر شعارهای ظاهرا دلسوزانه برای دین مطرح می کردند، اکنون کاملا هویداست. چه اکبر گنجی که چند سال قبل، وجود مقدس حضرت ولیعصر(عج) را زیر سوال برد تا به زعم خود، زیر پای نظریه «ولایت فقیه» را خالی کند، چه سروش که خدشه در وحیانیت قرآن را با بحث کفرآلود و گمراهکننده «الهام شاعرانه پیامبر» کلید زد و همین اخیرا، ماهیت پلید و ضداسلامی خود را آشکار کرد و اسلام را دین «سلطه» و «سرکوب» و قرآن را کتاب «خوف» و «خشیت نامه» خواند، و دیگرانی چون مجتهد شبستری و مصطفی ملکیان که به تجلیل از معنویتهای اومانیستی چون «بودیسم» رسیدهاند، به خوبی روشن کردند که غیرت و خروش آن روز «عمار» هایی چون علامه مصباح چه اندازه درست بود و چه تیزبینانه اصل صهیونیستی و ضداسلامی برنامههای فرهنگی و سیاسی استحالهطلبان را تشخیص داده بودند.
وقتی اتاق طراحی «تخریب و ترور شخصیت» جریان حاکم، حضور مقتدرانهی علامه مصباح را در مناظره تلویزیونی با حجتی کرمانی (از نمایندگان تفکرات التقاطی و اومانیستی به دین) دیدند و در برابر قول سدید و استدلال مقتدرانه او کم آوردند، در اتاقهای فکر خود، پروژه تمسخر آن مرحوم را کلید زدند که اوج آن در کاریکاتور وقیحانه و به شدت موهن «استاد تمساح»، توسط یک کارتونیست با تبار مشکوک (از شرکای سیاسی مهدی هاشمی رفسنجانی) در سال ۷۸ متبلور شد.
در فاز بعدی، به ناگهان، اکبر گنجی، که متصل به همان حلقه امنیتی جریان استحالهطلب بود، بدون هیچ سند و مدرکی، مدعی شد که عوامل قتلهای زنجیرهای، بنا بر فتوا و احکام برخی روحانیون و در راس آنها مصباح یزدی دست به جنایت می زدند.
این دروغ بزرگ و ناجوانمردانه، که آشکارا در یک حلقه فاسد امنیتی طراحی شده بود، ضربه مهلکی در افکار عمومی به روحانیون تاثیرگذاری چون آیتالله مصباح و چند تن دیگر از روحانیون وارد کرد. و این تا همین امروز، یکی از تاکتیکهای همیشگی جریان استحاله است که دروغهای بزرگ به انقلابیون و حزبالله می بندند و بر مبنای همان دروغها روایتسازی می کند و با تکرار و تسلسل، همان روایت را (که بر پایه دروغ بنا شده) به عنوان روایت اصلی جا می اندازد.
این در حالی بود که پرونده قتلهای زنجیرهای، طبق نظر رهبر معظم انقلاب و منظومه یافتههای مسوولان رسیدگی به آن پرونده، یکی از مصادیق «نفوذ» چندلایه و پیچیده در تشکیلات امنیتی بود که شبکهای، با طراحی و هدایت شبکه جهانی صهیونیسم، ذیل پرچم دینداری و تعصبات دینی، دست به جنایاتی زدند تا هم نظام جمهوری اسلامی را بدنام کنند، هم اختلافات سیاسی را به نقطه جوش برسانند و خونین کنند، هم دستگاه اطلاعاتی را با بحران مشروعیت رو به رو سازند و هم پروژه تخریب دین را، که در چند جبهه دیگر از سوی استحالهطلبان در جریان بود، تکمیل نمایند.
از قضا، همانها که در تلاشی بی وقفه از همان سال ۷۶، قصد داشتند چهره دین و دینمداران را با «خشونت» و «ترور» گره بزنند (در هر قالب و جریانی که بودند، چپ و راست)، با غوغا و جنجال و حتی ایجاد آشوب امنیتی، اجازه ندادند تا دستور صریح، مکرر و موکد رهبر معظم انقلاب برای ریشهیابی کامل شبکهی عمل کننده در قتلهای زنجیرهای و جراحی آن از پیکره نظام به سرانجام برسد، چرا که استحالهطلبان به پازل قتلهای زنجیرهای تنها تا آنجا نیاز داشتند که به کار تخریب و اتهامزنی به جهرههای مدافع دین چون مصباح یزدی بیاید.
زمانه، زمانهی تقدیس «روشنفکران» در برابر روحانیون و اهل دین بود در اتاقهای فکر نظام سلطه، عصر اصلاحات، بهترین دوران برای رقم زدن «پروتستانتیسم اسلامی» محسوب میشد. همان پروژهای که عقبه و سابقهای در دوران مشروطه داشت امثال فتحعلی آخوندزاده، آقاخان کرمانی، ملکم خان ناظمالدوله، حسن تقیزاده و دیگر همپالگیهای ایشان در ایران کلید زده بودند و در عصر دینستیزی و باستانگرایی رضاخانی توسط کسروی، حکمی زاده، ابوالحسن فروغی و شریعت سنگلجی و بسیاری از بابیها و یهودیان مخفی امتداد یافت و بعد در دوران جمهوری اسلامی، در قالب «روشنفکری دینی»، از اواسط دهه ۶۰، بسیار نرم و خزنده توسط حلقه سروش و کیهان فرهنگی و بعدتر کیان، دوباره احیاء شد.
هدف غایی پروتستانتیسم اسلامی، حذف فقه به عنوان دستگاه قانونگذاری ملت شیعه، حذف روحانیت، کمرنگ کردن احکام شرعی، ایدئولوژیزدایی از دین و زدودن وجوه سیاسی اسلام، و در نهایت فروکاستن دین به یک رابطه معنوی رقیق کاملا شخصی و فاقد کارکردهای اجتماعی بود. مصباح یزدی، در برابر چنین خطر عظیمی قد علم کرد و از آبرو و اعتبار و حیثیت خود مایه گذاشت تا جامعه دینداران را از خطر آگاه کند و به مقاومت فرا بخواند. بیجهت نبود که سیدمحمد خاتمی در سخنرانیهای خود مکرّر به تجربه «قرون وسطی» ارجاع میداد و تلویحا دینمداران را تهدید میکرد که اگر بخواهند در برابر پروژه فکری و سیاسی او بایستند، به سرنوشت کلیسای کاتولیک دچار خواهند شد.
گرچه یکی از اساتید فکری خاتمی و استحالهطلبان، یعنی سروش (در کنار حسین بشیریه و سیدجواد طباطبایی)، در رساله معروف خود «قبض و بسط تئوریک شریعت»، از باب جور درآمدن قافیه و عدم تحریک گیرندههای حسی روحانیون، از «بسط» دین هم حرف زد، ولی عملا نظریات او در همان کتاب و کتابها و آثار بعدی، همه در جهت تئوریزه کردن «قبض» سیستمیک و بی وقفه دین و راندن آن به چارچوب اعتقادات شخصی، بدون بروز و ظهور اجتماعی و سیاسی بود.
مرحوم علامه مصباح مصداق بارز «اصولگرایی» بود که در دفاع از اصول و مبانی که در حق بودن آنها به یقین رسیده بود، از نام و ننگ فارغ بود. در حالی که به شهادت دوستان و دشمنان در برخی علوم اسلامی چون فلسفه و حکمت، یک استاد مبرز و تراز اول حوزه به حساب میآمد و به لحاظ معرفت و فضل بر بسیاری از هملباسان خود ارشد بود، ابایی از آن نداشت که در حضور دیگران، پای مقام ولایت را ببوسد و بیم و باکش نبود که توپخانه «ترور شخصیت» معاندین و ضدانقلاب او را «پابوس» ولایت بخوانند.
این در حالی است که شاهد بودیم بسیاری از «فضلا» و «علما» در آوردگاه فتنههای سه دهه اخیر، حاضر نشدند در حد یک موضعگیری، پای نظام و ولایت فقیه بایستند تا مبادا گردی به دامن ایشان برسد. اگر دیگران، به زبان و ظاهر، ولایت را عمود خیمه دین و دنیای جامعه می خوانند، علامه مصباح با تار و پود خویش به آن ایمان داشت و متفطّن بود و ابایی از آن نداشت که تیرهای تهمت و بهتان را در این راه به جان بخرد.
درست در زمانی که نظام سلطه گمان می برد که آلترناتیو اسلامی سیاسی خمینی کبیر(ره) و نظریه ولایت فقیه را از درون حوزه، با لعاب «قرائتهای جدید از دین» و «سید خندان» و «عبای شکلاتی»، بیرون آورده است، علامه مصباح، با یک پشتوانه بیبدیل تئوریک در حوزه علوم قدیم و جدیدی، پرچم دفاع از عقلانیت نظری حوزههای شیعه را بالا برد و تلاش کرد در هیاهوی کرکننده «پیام دوم خرداد»، صداهایی اصیلتر و حقیقیتری از مکتب سیاسی و اجتماعی شیعه به گوش برسد.
وقتی جریان نقابدار لیبرالیسم دو قوه از سه قوه کشور را فتح و لشکر مطبوعاتی خود را علیه مبانی نظام و انقلاب بسیج کرده بود و مستانه و شادانه به دنبال «فتح سنگر به سنگر تا واپسین سنگر» بود، بسیاری از نیروهای وفادار نظام و معتقد و متعهد به ولایت، به اصطلاح نظامی «کُپ» کرده بودند و مبانی معرفتی انسجامبخش نیروهای انقلاب در حال گم شدن زیر فشار رعبآور استحالهطلبان بود.
اینجا بود که مرحوم آیتالله مصباح یزدی، نقش تاریخی خود را ایفاء کرد و به یاری ولایت آمد تا چتر معرفتی برای انسجام نیروهای انقلاب را دوباره بالای سر ببرد. خروجی این تلاش صادقانه و مجاهدانه طرحهایی چون «طرح ولایت» بود که طرحی برای بازآموزی مبانی اصیل انقلاب در فضای دانشگاهها بود، همان فضایی که جریان غربگرا و بازوهای آن چون «دفتر تحکیم»، ملک طلق خود میدانستند.
دشمنان، شاید بسیار بیشتر از دوستان، می دانستند که مصباح کیست و چه میکند و از این رو، از همان طلیعه دولت اصلاحات، یکی از کسانی که همواره در سیبل اهداف تخریبی آنان قرار داشت، آیتالله مصباح بود.
برچسب «تئوریسین خشونت»، تنها یک برچسب ساده از سنخ انگزنیهای رایج مطبوعات اصلاحطلب نبود، بلکه کاملا دقیق و سنجیده طراحی شده بود تا یک جریان را نابود کند. نکته جالب و در عین تلخ آنجا بود که کسی در این کارزار تهمت و بهتان به عنوان نماد «ارتجاع» و «عقبماندگی» و «بدویت» معرفی می شد که خود سالها قبل از پیروزی انقلاب، «غرب شناسی» و شناخت تمدن غرب را در حوزهها و مدارس اسلامی پایهگذاری کرده بود و در کنار شهیدان بزرگوار بهشتی و قدوسی، برنامهی درسی تکمیلی برای آشنایی طلاب علوم دینی با دانشهای مدرن و زبانهای خارجه نوشته بود.
همو بود که در کنار شهید بهشتی، با اعتماد به نفس و استحکام علمی مثالزدنی، در اوایل سال ۶۰، در کنار همان عبدالکریم سروش (که آن موقع خود را روشنفکر مسلمان می نمایاند)، در مناظره تلویزیونی رو در روی دو تئوریسین اصلی جبهه چپ مارکسیستی یعنی فرخ نگهدار و احسان طبری، قرار گرفت که یکی از آنها، مرحوم احسان طبری، در آن مقطع یکی از ۵ تئوریسین برتر اردوگاه سوسیالیسم در جهان شناخته میشد.
درباره مشی و سلوک مرحوم علامه مصباح در حوزه ملتهب سیاست یا آنطور که مشهور است، «سیاست داغ»، قطعا میشد و میتوان انتقاداتی را مطرح کرد که باید در جای خود و به موقع «آسیبشناسی» شود و البته تا حد زیادی این مساله برای هر کسی که پای در میدان نبردی میگذارد که جبههای چندسویه علیه ارزشها و اصول مورد باور و یقین او گشوده شده، ناگزیر است.
به اجمال، شاید بتوان گفت اصولا ورود حضرت علامه به وادی «سیاست روز» و «تحزب» و «کنشگری ارگانیک»، چندان به صلاح جایگاه والا و بلند و کمنظیر ایشان نبود و باید شان ایشان به عنوان یک نظریهپرداز قدرتمند و پرنفوذ (که به تعبیر تالی تلو مطهریها و بهشتیها بود) که میبایست جبهه نیروهای انقلاب را به لحاظ تئوریک تغذیه میکرد، حفظ میشد.
علی ایّ حال، پیام رسا و روشن رهبر معظم انقلاب به مناسبت فقدان آن عالم بزرگوار، خود مهر قبولی بر کارنامه مجاهدتهای ایشان بود، آن هم مهر قبول از سوی کسی که مرحوم علامه به عنوان آخرین خواست دنیایی خود، بوسیدن دوباره پای آن مقام را طلب کرده بود. این مهر قبولی با انتشار تصویر اقامه نماز رهبر فرزانه انقلاب بر پیکر آن مرحوم موکد شد و سردار دفاع از ولایت در جبهه «جنگ نرم»، با برات رضایت فرمانده راهی سرای باقی شد. خدایش رحمت کند و با اولیاء الله محشور گرداند، ان شاالله.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن