زخم ترکش صورت داداش مهدی را زیباتر کرده بود!
به گزارش خبرگزاری رسا، شهید مهدی بخشی تنها ۲۳ سال داشت که به عنوان معاون گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در جریان عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. شهید بخشی از همان دوران جوانی با حضور در لبنان تجربیات گرانبهایی کسب کرده و آنها را در جبهههای دفاع مقدس به کار میبست. دوستان و همرزمانش او را در جبهه به شجاعت، مهربانی و قدرت فرماندهی میشناختند. پیکر شهید بخشی بعد از شهادت پس از ۱۰ سال به میهن بازمیگردد و خواهر شهید، پروانه بخشی در گفتگو با «جوان» از روزهای سخت بیخبری و خاطرات برادرش میگوید که در ادامه میخوانید.
فضای خانوادگیتان در کودکی چگونه بود و شهید بخشی در چه فضایی بزرگ شد؟
ما سه خواهر و سه برادر بودیم و پدرمان در شرکت واحد راننده اتوبوس بود. پدرمان از شهرستان محلات به خیابان پیروزی آمد و برادرم هم در این محله متولد شد. مهدی چهارمین فرزند و دومین پسر خانواده بود و سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. ما با همدیگر خیلی صمیمی بودیم و هر چه داشتیم با هم تقسیم میکردیم. خیلی هم را دوست داشتیم. زمانی که مهدی کوچک بود، مادرمان بیماری سختی گرفت و، چون من فرزند اول بودم مهدی را بزرگ کردم. من ۹ سال از آقا مهدی بزرگتر بودم. خانواده مادریمان نیز خیلی مذهبی بودند و پدربزرگمان روحانی بود. مادرمان هم خیلی مذهبی بود. در میان فرزندان آقامهدی از بقیه فرزندان مذهبیتر بود.
آقامهدی در کودکی چطور بچهای بودند؟
خیلی پرجنب و جوش و بازیگوش بود و اگر هنگام بازی با بچهها دعوایش میشد همه را حریف بود. یادم هست که در همان کودکی خیلی با بچههای کوچه کتککاری میکرد. زیر بار حرف زور نمیرفت، ولی مطیع مادرم بود. هر چیزی که مادرم میگفت سریع آن را انجام میداد. محرم که میآمد مهدی چادرهای مشکی مادرم را که کهنه شده بود، جمع میکرد و پشت دیوار حیاطمان یک تکیه کوچک درست میکرد و بچههای محل دور هم جمع میشدند و عزاداری میکردند. مهدی زمان انقلاب ۱۶ ساله بود و پس از انقلاب با حاج احمد متوسلیان به لبنان رفت. آقا مهدی در بسیج و کمیته سابقه عضویت داشت و در نهایت عضو سپاه شد. آشنایی برادرم با فرماندهان و رزمندگان سپاه از اینجا شروع میشود و ادامه پیدا میکند.
از دلایل رفتنشان به لبنان با شما صحبت میکردند؟
ما اصلاً نمیدانستیم که مهدی به لبنان میرود. مأموریتهایش مخفی بود و به کسی چیزی نمیگفت. مهدی به پادگان امام حسین (ع) در انتهای پیروزی رفت و دیدیم ۱۰ روز خبری از او نشد و مادرم خیلی نگران شد. در نهایت من به پادگان رفتم و گفتم از برادرم خبر دارید؟ گفتند در پادگان در حال دوره دیدن است. آن زمان اصلاً ما با این مسائل آشنایی نداشتیم و برایمان تازگی داشت. گفتم برادرم چه دورهای میبیند؟ گفتند نمیتوانیم بگوییم، ولی بچهها در فلان روز اعزام میشوند و میتوانید آنها را ببینید. روزی که گفته بودند به پادگان رفتیم و دیدیم نیروها در حال اعزام به لبنان هستند، تازه آنجا فهمیدیم که میخواهند به لبنان بروند. آقامهدی در بسیج هم دوره نظامی دیده بود و اینجا هم آموزشهای بیشتری را پشت سر گذاشت. مثل اینکه در لبنان هم آموزش نظامی میداد. مهدی وقتی که برگشت بعد از مدتی به جبهه رفت. دیگر خیلی دیر به دیر به خانه میآمد و خیلی برادرم را نمیدیدیم.
آقا مهدی از فعالیتهایی که انجام میدادند شور و شوق داشتند؟
اتفاقاً یکی از دوستانش چند روز پیش گفته بود که ما آن زمان فکر نمیکردیم که آقامهدی یک فرمانده باشد، همیشه میگفت من بسیجی هستم و هیچ مقامی ندارم. اصلاً دنبال جایگاه و مقام نبود که بخواهد دچار غرور شود. حتی مجروح هم که میشد نمیگفت. در یکی از عملیاتها دستش تیر میخورد و پزشکها مجبور میشوند از پهلویش استخوان دربیاورند و به دستش پیوند بزنند، اما ما از این اتفاق بیخبر بودیم. پس از کلی پرسوجو فهمیدیم در بیمارستان سرخهحصار بستری است. حتی نمیخواست کسی از جانبازی و مجروحیتهایش باخبر باشد.
شخصیت و ویژگیهای رفتاریشان نسبت به دوران کودکیشان تغییر کرد؟
خیلی تغییر کرد، از آن بچه پر شر و شور که از دیوار راست بالا میرفت به جوانی آرام و افتاده تبدیل شد. گاهی که پدرم با کارهایش مخالفت میکرد بیاحترامی نمیکرد که مثلاً بگوید دوست دارم و میخواهم این کار را انجام دهم. هیچ چیزی نمیگفت و همیشه احترام پدر و مادرم را نگه میداشت. در ۱۳ یا ۱۴ سالگی ساعت کوکی را بالای سرش میگذاشت و نیمه شب بلند میشد و نماز شب میخواند. یک روز مادرم گفت مهدی جان الان نماز شب به تو واجب نیست که مهدی در جواب گفته بود دوست دارم از الان نماز شب خواندن را شروع کنم. دوستانش در منطقه میگفتند نمازشبهایش زبانزد بود و خیلی زیبا نمازهایش را میخواند.
شهید بخشی خودسازیشان را از همان نوجوانی شروع کردند؟
من فکر میکنم کمی زودتر این خودسازی را شروع کرد. شما ببینید ایشان در ۱۶ سالگی چقدر پخته و بالغ بود که همراه حاج احمد به لبنان رفت. همچنین مهدی خیلی علاقه به کتاب داشت و هر وقت کاری انجام میداد من برایش کتاب میخریدم. خیلی برایش کتاب میگرفتم. اصول کافی، کتابهای استاد جعفری، مهدی موعود و خیلی کتابهای دیگر را برای مهدی گرفتم و او هم علاقه زیادی به کتاب داشت و همه را با علاقه میخواند. کتابهایی که میخواند راه را برایش باز کرد.
نظرشان نسبت به شروع جنگ تحمیلی چه بود؟
وقتی خودم به منطقه رفتم و در پشت جبهه حاضر شدم، چیزهایی در جنگ دیدم که ترسیدم. یک روز به مهدی گفتم دیگر جبهه نرو و چندین سال است که به جبهه رفتهای و دیگر کافی است. آقامهدی حرف من را قبول نکرد. گفتم چرا حرفم را قبول نمیکنی؟ گفت خواهر من! شما در جنگ نبودی و نمیدانی این عراقیها چه بلاهایی سر جوانها و خانوادهها آوردند و به خاطر همین موضوع ما باید بجنگیم. میگفت نمیشود من اینجا بنشینم و بعد بچه ۱۳ ساله در جبهه بجنگد. میگفت خیلی از بچههایی که به منطقه میآیند سنشان پایین است و من نمیتوانم آنها را رها کنم. حتی شنیده بودم وقتی نیروها میخوابند بالای سرشان راه میرود و رویشان پتو میاندازد. نیمه شب پوتینهایشان را واکس میزد و صبح چایشان را آماده میکرد تا این بچهها در جبهه احساس کمبود نکنند. با بچهها مثل یک معلم رفتار میکرد و به آنها درس میداد. خیلی توصیه به درس خواندنشان میکرد. برادرم وقتی پیش بچههای من میآمد خیلی هوایشان را داشت و برایشان شعر و قرآن میخواند. خیلی مواقع در یادگیری قرآن و اشعار تشویقشان میکرد و برایشان جایزه میگرفت. وقتی از جبهه برمیگشت خیلی شاد بود. با دوستانش به دربند میرفت و بستنی میخورد یا در پارک پینگپنگ بازی میکرد. آدمی نبود که بگوییم جنگ روحیهاش را خراب کرده. در منطقه هم خیلی باروحیه و بشاش بود.
پس روحیه همدلی در وجود ایشان خیلی پررنگ بود؟
بله، همیشه حواسش به همه نیروها بود. اگر در غذایش گوشت بود نمیخورد و به نیروهای کم سن که بدنشان نیاز داشت میداد. معمولاً غذایش را همراه دیگر نیروها میخورد و اگر گاهی دیر برای غذا میرسید هر کاری میکردند که مثلاً یک تنماهی باز کند و بخورد قبول نمیکرد و چایی دم میکرد و با نان خالی میخورد. خیلی تأکید میکرد که غذا به دیگران برسد. وقتی مجروح شده بود و در خانه حضور داشت پدرم برایش دل و جگر خرید تا جان بگیرد. منقل را در حیاط گذاشت و دل و جگر را کباب کرد، اما مهدی لب به چیزی نزد. گفت این منقل را به داخل ببرید و من به این جگر لب نمیزنم، چون اگر یک بچه از اینجا رد شود و بویش به او بخورد این غذا برایم سم میشود. مهدی چنین خصوصیاتی داشت.
چند بار جانباز شدند؟
یک بار ترکش به صورتش خورده بود و یکی از دندانهایش افتاده بود. بعد از اینکه خوب شد وقتی که میخندید در یکی از گونههایش چال میافتاد و زیبا میشد. من به شوخی میگفتم یک کاری میکردی آن سمت صورتت هم ترکش بخورد تا زیباتر میشدی. یک دفعه ترکش به پهلویش خورد و هر دو دستش هم مجروح شد. در یکی از دستهایش پلاتین گذاشته بودند که با همان دست به منطقه رفت و دیگر برنگشت.
شما نگران جبهه رفتنهایشان میشدید؟
خیلی نگران میشدیم. میگفت اصلاً به من نامه ندهید به خاطر اینکه نیروهایی هستند که پدر و مادرشان سواد ندارند و برایشان نامه نمیآید و من نمیخواهم دلشان بسوزد. به همین خاطر ما یک نامه هم به برادرم در جبهه ندادیم. پدرم چندین بار به مهدی گفت که تو رفتهای و دیگر نمیخواهد بروی، ولی مهدی قبول نمیکرد. تصور کنید بچهتان ناگهان بزرگ میشود و شما نگاه میکنید و میبینید یک مرد جلویتان است. وقتی عکسهای آقامهدی را میبینیم فکر نمیکنیم یک جوان ۲۳ ساله باشد، انگار یک مرد ۴۰ ساله را نگاه میکنیم. مهدی یکدفعه مرد شد. پدرم برایش آرزوهای زیادی داشت. حتی ما برایش دختری را نشان کردیم و ایشان هم به آن خانم تمام شرایطش را گفت که احتمال دارد اسیر و جانباز شود یا ممکن است به منطقه برود و آن خانم همه شرایطش را قبول کرد. قرار بود وقتی آقا مهدی از عملیات کربلای ۵ برمیگردد به عقد همدیگر دربیایند که ایشان دیگر برنگشت. هیچ چیزی نتوانست مانع جبهه رفتن برادرم شود. آخرین باری که داشت به منطقه میرفت دستش در گچ بود. ساکش را روی پله گذاشت و من دولا شدم بند پوتینش را ببندم که اجازه نداد و گفت الان تو بند پوتینم را میبندی، در منطقهای چه کسی این کار را میخواهد بکند. در نهایت خودش با نوک انگشتانش بند پوتینش را بست و راهی شد. دیگر آن آخرین رفتنش بود که میخواست عازم کربلای ۴ شود.
میدانید چگونه به شهادت رسیدند؟
در عملیات کربلای ۵ در دریاچه ماهی نیروها به جلو پیشروی میکردند که یک جایی مجبور به عقبنشینی میشوند و همین موقع تیر به پهلوی آقامهدی میخورد. مهدی را عقب میآورند و در شلوغی عملیات دیگر خبری از برادرم نمیشود. آقای نادعلی از تبلیغات گردان میگوید در حال برگشت پیکر آقامهدی را میبیند. دیگر نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند و پیکرش ۱۰ سال در منطقه میماند.
واکنش خانوادهتان نسبت به بیخبری از آقامهدی چه بود؟
وقتی این شرایط برای مهدی پیش آمد من تمام زندگیام از هم پاشید. اول به ما نگفتند برادرم شهید شده و گفتند زیر آتش دشمن مجروح شده است. بعد یک شماره تلفن برای پیگیری به ما دادند و من مرتب از تلفن عمومی به این شماره زنگ میزدم تا خبری کسب کنم. بعداً گفتند که نتوانستیم پیکرش را به عقب بیاوریم و نمیدانیم شهید شده یا اسیر. به ما میگفتند مفقود است. این کلمات برایمان تازه بود و فکر میکردیم مهدی گمشده است. من همه جا رفتم و اسمش را جزو لیست گمشدهها هم دادم. مرتب به میدان فردوسی و دفتری که کار مفقودین و اسرا را انجام میداد میرفتم. تمام بیمارستانها و بخش مجروحان را سر میزدم، ولی خبری از برادرم پیدا نمیکردم. اگر شهید میآوردند سریع به معراج شهدا میرفتم. اگر اسیری میآمد من عکس مهدی را میبردم تا ببینم کسی او را میشناسد. بعد از مدتی مادرم گفت باید این موضوع را قبول کنیم که خبری از مهدی نیست. مادرم تعریف میکرد یک روز سر کمد مهدی رفته و در جیب لباسش نوشتهای پیدا کرده که نوشته خدایا از این دنیا خسته شدم و تمام یاران رفتند و من تنها ماندم. دوستانش همه شهید شده بودند و او مانده بود و از این وضعیت رنج میبرد. در همان عملیات کربلای ۵ شهید عباس حسینجانی جانباز شده بود و وقتی میشنود مهدی زخمی شده، دم آمبولانس دوباره به منطقه برمیگردد که این بار خودش هم به شهادت میرسد. رزمندگان دوستی و رفاقت خیلی صمیمی و نزدیکی با هم داشتند و تاب شهادت و نبود رفیقشان را نداشتند.
بعد از ۱۰ سال بیخبری وقتی خبری از شهید آمد چه حال و هوایی در خانوادهتان حاکم شد؟
چند شب قبل از ۲۱ ماه رمضان ۱۳۷۵ مادرم خواب میبیند که مهدی با یک جعبه شیرینی آمده تا به خانه سر بزند. شب بعد دوباره خواب میبیند که برادرم سبزی آورده و میگوید با این سبزیها غذا درست کنید. در نهایت در ۲۱ ماه مبارک یکی از همسایگان میگوید پیکر مهدی را آوردهاند. من اولش قبول نکردم، چون هرروز به معراج شهدا میرفتم. مادرم به معراج زنگ میزند و آنها تأیید میکنند. آن موقع پدرم از غم و غصه زیاد قند گرفته بود و یک پایش را قطع کرده بودند. نبود مهدی خیلی برایش سنگین بود. با مادرم به معراج شهدا رفتیم و مادرم مهدی را شناخت. پدرمان یک سال پس از بازگشت پیکر مهدی از دنیا رفت. انگار تمام این مدت چشم انتظار مهدی بود و بعد که پیکر پسرش را دید از دنیا رفت. قبل از درگذشتش پدرم به مادرم میگوید مهدی آمده و گفته میخواهم ببرمت. یک هفته بعد هم پدرم از دنیا رفت. در آخر شعری برای برادرم سرودهام که برایتان میخوانم: «آرزو دارم بمیرم که بیایی بر مزارم/ تو کنار من بشینی سر از لحد برآرم/ من کمال تو ببینم آرزو دارم بخوانی، آیهای از قرآن برایم/ با تو آرامش میگیرم وقتی هستی تو کنارم/ جان خواهر بیقرارم طاقت دوریت ندارم/ روز دیدار من و تو، کی رسد گلم، بهارم.»