شهید حسن زاده؛ از سنگر علم تا سنگر جهاد
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، عباس تحت تربیت پدر دلسوز و مادرمهربانش از دوران طفولیت عبور کرد و پس ا ز آن پای در دبستان روستا نهاد و تحصیلات ابتدایی را تا پایه چهارم در زادگاهش ادامه داد و پس از مهاجرت، پایه پنجم ابتدایی را در شهر بیرجند پشت سر نهاد و از آنجا که از سنین کودکی به عبادت و راز و نیاز با معبود را از مهم ترین وظایف خود می دانست و معارف و علوم اسلامی برای او جذابیت وافری داشته و ضمیر بی آلایش او را تحت تاثیر قرار می داد، وارد حوزه(مدرسه علمیه امام خمینی) شهر بیرجند شد و به مدت چهار سال به فراگیری علم و معرفت پرداخت.
او از دل حجرههای تهذیب و مدرَسهای اخلاص، آموخت که برای ارشاد و هدایت جامعه اسلامی، اول باید خود را تهذیب کرد و سپس در عمل به تبلیغ دین پرداخت. شهید حسن زاده عاشق خدا و تمام خوبیها بود.
ایشان اهل عبادت و تهجد بودند. وسجده های طولانی اش در نماز شب، انس با خواندن دعای کمیل وتوسل وزیارت عاشورا ودیگر ادعیه و ارادت به ائمه اطهار، وشرکت در نماز جماعات و جمعه چهره او را غرق نور کرده بود. و نسبت به دنیا بی اعتنا بود. امر به معروف ونهی از منکر، خضوع وفروتنی، توکل به خدا درمشکلات ، مردم دوستی وصله ارحام وچندین خصیصه دیگر از او جوانی متدین و مومن، به معنای واقعی ساخته بود.
چشم هایش:
هوا گرم بود، مرداد يا شهريورش را يادم نمىآيد با حسن آقا از روستايمان آسو آمده بوديم بيرجند. همينكه رسيديم، دلم گواهى داد خبرى شده است، جلوتر رفتيم، ديدم همسايهها توى حياط خانهمان جمع شدهاند.
دو تا ماشين سپاه هم توى كوچه بود، بىخود نبود كه دلم چند روزى هى شور مىزد، هيچكس هيچچيز نمىگفت رويشان را برمىگرداندند تا با من و حسن آقا چشم در چشم نشوند، آنقدر گشتم بين جمعيت كه بالاخره آقاى يعقوبى را پيدا كردم، نفهميدم چطور خودم را رساندم به او گوشه لباسش را كشيدم و قسمش دادم كه راستش را بگويد.
- كداميك از بچههام شهيد شدند؟
آقاى يعقوبى سرش را بالا نمىآورد، التماسش مىكردم، ولى حرف نمىزد.
- هيچكدام شهربانو خانم.
من اما مطمئن بودم دل مادر اشتباه نمىكند، دوتا پسرم توى جبهه بودند و دل من هم به دنبال آنها. من حتى مىتوانستم بگويم شهادت كدامشان به دلم افتاده؛ عباس. عباسم. شك ندارم.
سوار ماشين شديم. آقاى يعقوبى هوز هم اصرار داشت چيزى نشده؛ مىخواست آرام كند من و حسن آقا را. حسن آقا هم مثل من مطمئن بود، اما صبورتر از من. از همان اول هم كه عباس آمد پيشم اجازه بگيرد براى رفتن به جبهه، حوالهاش دادم به پدرش.
- برو اگر پدرت اجازه داد، من هم حرفى ندارم.
رفته بود كميته، اسم هم نوشته بود. گفت: پدر اجازه داده و من هم بايد روى حرفم مىماندم. گفتم: برو، خدا به همراهت.
اصلاً از وقتىكه برادر بزرگش رفت جبهه، اين بچه را نمىشد آرام كرد. هى اصرار كه من هم مىخواهم بروم. گفتيم: آن همه شوق و ذوق داشتى براى درس حوزه، پس چه شد؟
پنجم ابتدايى را كه تمام كرد، رفت مدرسه امام خمينى بيرجند ثبتنام كه درس دين بخواند. اخلاقش يكطور ديگر بود اين بچه. قرآن خواندنش با همه فرق مىكرد. با همان سن كم، خيلى حلال - حرام مىكرد جلوى خواهر - برادرهايش. حالا بعضىها به سن تكليف هم، مىرسند، عين خيالشان نيست. عباسم ولى از وقتىكه هفت سالش شد، يادم مىآيد تمام واجباتش را بهجا مىآورد. چهارسال درس خواند توى مدرسه امام خمينى. آخر هم جبهه رفتن از سرش نيفتاد.
زمان انقلاب هم با برادرش تا نيمههاى شب بيرون بودند و شعار مىنوشتند به در و ديوار. بچه بود، ولى توى خانه بند نمىشد. كمكم انقلاب پيروز شد و بعد هم جنگ شروع شد. برادرش رفته جبهه؛ او هم بايد مىرفت. بالاخره رفت پايگاه ظفر براى آموزش نظامى.
توى نبودش به من چه گذشت، نمىدانم. خدا بود كه دلم را آرام مىكرد، وگرنه من كجا و طاقت دورى پسرانم كجا؛ بهخصوص عباس. بسكه بامحبت بود اين بچه؛ بسكه حواسش جمع بود به همه چيز. پسرها معمولاً خيلى كمك نمىكنند توى خانه، عباس ولى اينطور نبود؛ خيلى كمكم بود. يك وقتهايى مىشد پشت دار قالى نشسته بودم و مىگفتم آب، عباس اولين نفر بود كه يك ليوان آب خنك مىداد دستم. نه كه فقط توى خانه كمك من و پدرش باشد. نه؛ وقتهاى بيكارىاش را مىرفت سر زمين كشاورزى، كمك پدربزرگش. بچه پانزده - شانزده ساله اينقدر دلسوز!
درسش هم خوب بود. قبل از سن مدرسه، فرستاديمش سر كلاس. توى حوزه هم كه پيش آقاى صالحى درس مىخواند، خيلى ازش راضى بودند و تعريف مىكرد ازش.
ارديبهشت بود كه اعزام شد جبهه. وقتى داشت مىرفت، مگر مىشد گريه نكرد؟ قسمم داده بود كه راضى نيستم گريه كنيد. مىگفت به جاى گريه براى من، دعا كن براى طول عمر امام، مادر! يك لحظه عمر ايشان به صد سال عمر ما مىارزد.
لشكر پنج نصر بود به گمانم؛ عمليات والفجر سه در مرداد ماه، وسط تابستان مهران. سه ماه گذشت از رفتنش. خدا مىداند چه كشيدم آن مدت. عمر اين بچه به دنيا بود. وقتى مىرفت مطمئن بودم به برگشتناش. سوم دبستان بود يكبار كه داشتم از سركوچه مىآمدم طرف خانه، ديدم همسايهها توى كوچه ايستادهاند به تماشا. عباسم رفته بود بالا پشت بام و سيم تيرچراغ برق را به هواى طناب دست گرفته بود و آويزان شده بود. برق گرفته بودنش و تابش مىداد توى هوا. كسى جرأت نمىكرد دست بزند بهش. بالاخره يك شير پاك خوردهاى با چوب بچهام را جدا كرد از سيمها كه افتاد زمين. همه گفتند تمام كرده. چيزىاش نشده بود اما يك سال قبل از رفتناش به جبهه هم تصادف بدى كرد. قدرت خدا، خط بهش نيفتاد. دلم قرص بود كه خدا دو بار عباسم را بهم برگردانده، باز هم برمىگرداند. اشتباه مىكردم. نگهش داشته بود انگار براى خودش. گفتند در منطقه عملياتى مهران تير خورده به قلبش.
آقاى يعقوبى ما را برد بنياد شهيد. يك سالن بزرگ بود پر از تابوت. نگاهم بين تابوتها مىچرخيد. اين همه دسته گل مردم اينجا چه مىكردند؟ هركدامشان چشم و چراغ يك خانواده بودند. داشتم يكىيكى عكسها را نگاه مىكردم. يعنى عباس من هم اينجا بود؟ رفتم جلو و گفتم مىخواهم بچهام را ببينم. گفتند نمىشود؛ طاقتش را نداريد و بىتابى مىكنيد و از اينجور حرفها. قول دادم. پايم را كردم توى يك كفش كه مىخواهم ببينمش. قبول كردند بالاخره.
در تابوت را كه باز كردند، چشمم كه به عباسم افتاد، زبانم بند آمد. چشمهايش! چشمهايش همان برق هميشگى را داشت. از همان روز تولدش اين چشمها شيداىمان كرده بود. حسن آقا تا نگاهش افتاد، گفت: اين بچه، خوش قد و بالا مىشود و خوش سر و صورت.
گفت: شهربانو! خدا وكيلى با اين چشمهايى كه دارد، حيف است اسمش را عباس نگذاريم.
خدايا! اين چشمها را چطور در گلزار شهداى بيرجند به خاك بسپاريم.