۲۹ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۴
کد خبر: ۷۱۲۶۹۸
ردای سرخ(۱۷)؛

تو می روی به سلامت، سلام ما برسانی

تو می روی به سلامت، سلام ما برسانی
موقع وداع به تك‌تك بچه‌ها سفارش مى‌كرد اگر شهيد شديد، سلام من را هم به شهدا برسانيد؛ اول از همه سلام مخصوص به سرور و سالار شهيدان برسانید.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا،از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

طلبه شهید حسن حسنی متولد اولین روز از بهار سال 1349 شهر قم است که به ندای حضرت امام خمینی (ره) لبیک گفت و در سال 1365 با خون پاک خود در خاک های جزیره مجنون غلطید و به یاران شهیدش پیوست.

در این بخشی برشی از زندگی این شهید سرافراز را مرور می کنیم.

آن شب هوا سرد بود، سرما وسط دشت، استخوان‌سوزتر هم مى‌شود، بچه‌ها دوتا دوتا، سه‌تا سه‌تا توى چادرها استراحت مى‌كردند، همه خواب بودند و بايد آرام مى‌رفتم كه كسى از خواب بيدار نشود.

رفتم سمت چادرى كه با حسن توى آن بوديم، آرام پرده چادر را كنار زدم که حسن به نماز ايستاده بود و پشتش به ورودى چادر بود، من را نديد دستم همان‌طور در هوا خشك شد، دودل ماندم چه‌كار كنم؟ پرده از دستم افتاد و باز من را مى‌ديد، لابد خجالت مى‌كشيد.

حتماً فكر مى‌كرد شب برنمى‌گردم براى استراحت، نشستم روى خاك دم چادر و سرم را به اسلحه تكيه دادم  خواب و بيدار بودم كه حرف‌هاى حسن آمد جلوى چشمم، هميشه مى‌گفت مى‌ترسم روز قيامت سر برسد و ببينم رفقايم همه در صف «مجاهدين فى سبيل الله» هستند، ولى من بيرون از صف باشم، آن وقت آن‌ها از من بپرسند تو چرا بيرون ماندى‌؟ نكند براى ريا آمده بودى جبهه‌ها؟ حسن و ريا؟ به هر كه اين حرف مى‌چسبيد، اما به حسن، هرگز. اگر موقع خواندن نماز شب مى‌رفتم داخل هم لابد خودخورى مى‌كرد كه نكند عملش به آتش ريا سوخته باشد.

حرف‌هايى مى‌زد گاهى كه به ذهن من هم نمى‌رسيد همين‌طور شاد و خرم نشسته بوديم و باهم حرف مى‌زديم كه يك‌دفعه مى‌گفت: فكر كن يك بچه يتيم كه پدرش را در انقلاب از دست داده، بيايد جلويت را بگيرد كه من به خاطر انقلاب، بى‌بابا شدم؛ تو چه كردى براى انقلاب‌؟ هان‌؟ يا مثلاً وقتى يكى از مرخصى برمى‌گشت يا مى‌رفت، مى‌گفت اگر مادرى تو را ببيند و بگويد كه من جوانم را به جاى حجله دامادى فرستادم جنگ و خونش را دادم در راه خدا؛ شما چه كرديد براى حفظ خون پسرم‌؟ خوب كه ذهنمان را درگير مى‌كرد و فكرمان را مشغول، خودش جواب مى‌داد. مى‌گفت: خدا كند آن روز بتوانيم سر بالا بياوريم و رو به بچه يتيم بگوييم شهادت بابايت حرارت انتقام را در جان من گذاشت يا به مادر شهيد بگوييم خون پسرت موجى در جامعه راه انداخت كه من هم قطره‌اى از آن هستم.

تو می روی به سلامت، سلام ما برسانی

حسن براى من فرق مى‌كرد با بقيه، برادر شهيد بود و احترامش واجب، درست؛ ولى خود حسن از همه جدا بود حسابش پيش من، يك موقع‌هايى بچه‌ها مى‌گفتند شما توى خانواده‌تان يك شهيد داديد، بس است ديگر. نوبت ماهاست اخم مى‌كرد حسن اين وقت‌ها كه: تقصير من چيست؟ بعد از شهادت حسين‌شان هميشه مى‌گفت قبول نبود؛ من اول مى‌خواستم شهيد بشوم.

سن و سالى هم نداشت و اين حرف‌ها را مى‌زد ته تهش شانزده سالش بود. بچه‌ى زنجان بود؛ اهل بيجار خانواده‌اش دست و بالشان تنگ بود. خيلى از خانواده‌اش برايمان نگفته بود. همين‌قدر مى‌دانستم اسم پدرش اسماعيل است. جز برادر شهيدش هم چيز بيشترى از خانواده‌اش نمى‌دانستيم.

حسن از همان اول انقلابى بود تعريف مى‌كرد زمان انقلاب شب‌ها با عظيم موسوى و فريدون فلاح پاسبانى مى‌دادند هر دو شهيد شدند يك داداش رحمت هم داشت انگار كه خيلى دلش مى‌خواست حسن دانشگاه برود. حسن را ولى هميشه خدا بايد توى انجمن اسلامى و بسيج پيدا مى‌كردى آخرش هم سر از حوزه زنجان درآورد مدرسه مهدى موعود قم هم رفته بود مدتى تا بالاخره اعزام شد جبهه از داداش رحمتش معذرت‌خواهى كرده بود كه دانشگاه نرفته مى‌گفت عوضش دانشگاه بهترى آمدم؛ مثل داداش حسين؛ دانشگاهى كه استادش امام خمينى و مدركش هم شهادت است. او از همان روز اول دنبال مدرك بود!

سه ماه آموزش ديد توى پادگان امام رضا عمليات بدر، اولين عملياتى بود كه شركت مى‌كرد و چون عمليات آبى خاكى بود، اول آموزش بلم‌رانى ديد و بعد شركت كرد توى عمليات خودش مى‌گفت جبهه غرب و كردستان هم رفته و درگير شده با گروهك‌ها. نمى‌دانم با اين سن، چطور مى‌شد اين همه كار كرد!؟ شش سالگى هم رفته بود كلاس اول بس كه عجله داشت براى همه چيز دوتا يكى كه نه، ده تا يكى پله‌ها را مى‌پريد. هيچ وقت نشد بپرسم ازش كه اصلاً با اين سن، چطور جبهه راهش داده بودند.

عمليات والفجر هشت، توى فاو، تير خورد به شانه‌اش زخم عميق بود و بايد برمى‌گشت عقب هرچه گفتيم، قبول نكرد. همان روزها بود كه خانواده‌اش برايش نامه نوشته بودند كه يك مدت برود مرخصى بالاخره همين را بهانه كرديم و با چه زحمتى فرستاديمش بيجار؛ ولى تا سرِپا شد، دوباره برگشت. يك بار هم توى جبهه شطعلى در جنوب، پايش زخم برداشت؛ بس كه همه‌جا بود. هميشه مى پرسيد: كى عمليات مى‌شود؟

بهمن شصت و پنج بود اعزامش؛ وسط عمليات كربلاى پنج. شب‌هاى عمليات، بچه‌ها جمع مى‌شدند دور هم و روضه مى‌خواندند و سينه مى‌زدند حسن عاشق نوحه خوانى بود آرزويش بود مداح خوبى شود موقع وداع به تك‌تك بچه‌ها سفارش مى‌كرد اگر شهيد شديد، سلام من را هم به شهدا برسانيد؛ اول از همه سلام مخصوص به سرور و سالار شهيدان.

شب عمليات، همه بچه‌هاى گردان امام حسين زده بوديم به دل دشمن براى فتح قله مهران شلوغ بود گم مى‌كرديم همديگر را هرچقدر هم مى‌خواستى حواست باشد، نمى‌شد عاقبت به قله رسيديم هرچه گشتم، حسن نبود پرسان پرسان سراغش را گرفتم از اين و آن. بالاخره يكى پيدا شد كه خبر آورد؛ حسن از يك ساعت پيش، ديگر با ما نبود خودش انگار دست به كار شده بود براى رساندن سلام، خبر را كه شنيدم اين بيت در نظرم آمد:

من اى صفا رهِ رفتن به كوى دوست ندانم تو مى‌روى به سلامت، سلام ما برسانى

چند روز بعد خاك بهشت زهرا ميزبان جسم خونين حسن شد.

 

ارسال نظرات
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۹ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۷:۲۵
این بیت ملک‌الشعرای بهار چقدر زیباست

تا توانی دفعِ غم از خاطرِِ غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است، اشکی پاک کن
0
0