نگاهی به فیلم سینمایی«هِناس»
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، «هناس»به کارگردانی حسین دارابی و تهیه کنندگی محمدرضا شفاه از تولیدات حوزه هنری است که بعد از فیلم تحسین برانگیز و جسورانه«مصلحت» دومین همکاری مشترک این تهیه کننده و کارگردان به حساب میآید.
انتخاب نام زیبا و بدیع برای فیلم از ویژگیهای اولیه است که مخاطب را برای تماشای آن مشتاق میکند و فیلمساز با هوشمندی به این مهم توجه کرده است.
«هناس»بعد از سریال«صبح آخرین روز»دومین تلاش برای نمایش زندگی شخصی یک شهید هستهای است و همین امر نوید بخش توجه فیلمسازان به پتانسیلهای زندگی قهرمانان ملی است. «هناس» اما بیش از آنکه زندگی داریوش رضایینژاد باشد، داستان زندگی شهره پیرانی-همسر-اوست و از این حیث هم مخاطب را غافلگیر میکند، آن هم زمانیکه پرداخت به هویت زن ایرانی و نمایش الگویی مناسب از زن موفق ایرانی با زبان هنر مغفول مانده است.
فیلم با سکانسی شلوغ و پر استرس آغار میشود، شهره(مریلا زارعی)در حال تلاش برای رسیدن به پرواز آلمان است اما انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدهند تا آنها دیرشان شود؛ شیر آب خراب میشود و فیوز میپرد. مخاطب از همین المانها میتواند بدرستی حدس بزند که آنها نمیتوانند پرواز کنند و این نرفتن مقدمهای است که زندگی آرام و عاشقانه شهره و داریوش را زیر و رو میکند و درست از همین جا،شهره دیگر روی آرامش را نمیبیند.
در ادامه فیلم روایتگر پریشانی و اضطراب شهره و جستجوی او برای سردرآوردن از واقعیت کار داریوش و تلاش برای استعفای او از سازمان هستهای است. فیلم عامدانه از نزدیک شدن به موضوعات امنیتی وسیاسی و تبدیل شدن به یک تریلر هیجان انگیز سیاسی پرهیز میکند با این توجیه که قهرمان داستان شهره است نه داریوش اما مخاطب که امثال داریوش رضایینژاد را قهرمان ملی میداند، انتظار دارد که فیلم به شخصیت او بیشتر نزدیک شود. بررسی کلیت هناس نشان میدهد شخصیت داریوش با بازی ضعیف و نچسب بهروز شعیبی اصلا برای مخاطب به شمایلی از یک شخصیت ملی دوست داشتنی تبدیل نمیشود، شاید اگر در فیلم سکانسهای بیشتری همچون سکانس تعریف دکتر ساقیان از داریوش در کلاس درس وجود داشت، باعث میشد مخاطب اندکی به اهمیت و نقش پررنگ چنین دانشمندان متعهدی در پیشرفت و عزت کشور پی ببرد.
در بعد زندگی شخصی نیز فیلم نمیتواند تصویر ملموس و پررنگی از رابطه شهره و داریوش نشان دهد، مثلا جای سکانسهایی مثل هدیه دادن جعبه خالی انگشتر در سینما خالی است، وقتی زنی برای شوهرش مثل نفس باشد، یادمان بیاید رمز لبتاپ داریوش را، قطعا رابطه گرم و صمیمیتری با او دارد. همچنین نقش آرمیتا که در دنیای واقعی برای مخاطب بسیار شناخته شده و دوست داشتنی است، در فیلم بسیار کمرنگ است، درحالی که فیلمساز میتوانست با نمایش رابطه پدر و دختری داریوش و آرمیتا مخاطب را به شخصیت داریوش نزدیکتر کند.
فیلمساز با محور قرار دادن شهره و اطلاعاتی که درباره او میدهد مثلا آنجا که فرهاد میگوید که شهره شاگرد اول دانشگاه بوده اما حالا به کنج خونه نشستن و نوشتن مقاله و پژوهش عادت کرده، میخواهد بر روی نقش همسری و مادری یک زن ایرانی تاکید کند که با وجود تواناییهای بسیار، خانه و تربیت فرزندش برای او در اولویت است.
در تحلیل نهایی شخصیت شهره برای زن ایرانی ناشناخته نیست و مخاطب میتواند تشویش، اضطراب و تلاشهای او برای حفظ سلامتی همسرش را درک کند، در واقع شهره تا نیمه اول داستان برای مخاطب قابل درک است اما از نیمه دوم داستان یعنی تغییر موضع او و همراه شدن با داریوش مقدمه چینی لازم را برای اقناع مخاطب ندارد و این بخش بیشترین لطمه را به فیلم زده است. فیلمساز با پرداخت دقیقتر و نمایش جزئیات بیشتر باید به خوبی نشان میداد که چگونه شهره با عشق خود همراه میشود و این زن و شوهر درکنار هم برای سربلندی این کشور بهای سنگینی را میپردازند، «داریوش» جان خود را فدا میکند و شهره بر این مصیبت بزرگ صبر میکند. شهره در پایان و بعد از حادثه ترور بازهم به مخاطب نزدیک میشود. گویی شهره در سکانس پایانی در یک دست دستان کوچک آرمیتا را در دست دارد و در دست دیگر دستان مخاطب را، تا آنها را به سوی فردایی روشن ببرد که بهای سنگین آن ریخته شدن خون امثال داریوش است.