۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۷:۵۷
کد خبر: ۷۱۷۲۰۶

همسران شهدا هر کدام گوشه ای از روضه های کربلا را درک کردند

همسران شهدا هر کدام گوشه ای از روضه های کربلا را درک کردند
اینجا روضه‌ها مجسمند! آدم‌های اینجا هر کدام‌شان گوشه‌ای از روضه‌ را درک کرده‌اند. مصیبت‌هایی را که ما فقط شنیده‌ایم لمس کرده‌اند و گاهی به چشم دیده‌اند.

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه زندگی_ زینب نادعلی: اینجا روضه‌ها مجسم‌اند! آدم‌های اینجا هر کدام‌شان گوشه‌ای از روضه‌ را  درک کرده‌اند. مصیب‌هایی را که ما فقط شنیده‌ایم لمس کرده‌اند و گاهی به چشم دیده‌اند. نوای روضه‌خوان میان قطعه سرداران بی‌پلاک می‌پیچد. همسران شهدا هر کدام گوشه‌ای نشسته‌اند و عکس شهیدشان را به دست گرفته‌اند. اینجا محفل همسران شهدای مدافع‌حرم امنیت است. محفلی که نامش را گذاشته‌اند مرثیه حضرت رباب!

 

مثل عباس!

حرف از حضرت عباس«ع» که می‌شود بعضی‌ها طور دیگری عزاداری  می‌کنند. جنس اشک‌هایشان فرق دارد. همسر شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان یکی از آنهایی است که نام حضرت عباس«ع» طور دیگری دلش را لرزانده. کنار مزار یکی از شهدای گمنام نشسته. عکس شهیدش را به دست گرفته و گوش سپرده به روضه.کنارش می‌نشینم تا سِر این اشک‌ها و ارادت به حضرت عباس را بدانم!:« ابوذر روز تاسوعا شهید شد. بعد  از سه روز پیکرش را آوردند. دستش قطع شده بود مثل علمدار کربلا! اما کنار پیکرش بود. پاهایش هم قطع شده بود و پهلوش آسیب دیده بود. بعد از وداع با پیکر ابوذر تازه معنی بعضی از روضه‌ها را درک کردم! روضه حضرت عباس«ع» و روضه حضرت فاطمه«س» که خوانده می‌شود پیکر ابوذر در آن تابوت برایم تجسم می‌شود و تازه می‌فهمم دستِ بریده یعنی چی! تازه می‌فهمم پهلوی شکسته یعنی چی؟!»‌

منتظرخودش بودم خبرشهادتش آمد

5سال خاطره زندگی با ابوذر توی سرش مرور می‌شود و ذهنش روی یک نقطه می‌ایستد. خاطره اولین‌باری که باهم به کربلا رفتند:«اولین باری که دوتایی راهی کربلا شدیم را خوب در خاطرم مانده. ابوذر همان‌جا از حضرت عباس«ع» و امام حسین«ع» شهادتش را خواست و چند وقت بعد دقیقا روز تاسوعا شهید شد.»‌ مکث می‌کند انگار چیزی یادش آمده باشد می‌گوید:« سالگرد ازدواج‌مان هم همان روز بود!»‌ لبخندی می‌نشیند گوشه لبش خیال می‌کنم آن روز مریم منتظر ابوذر بوده. خانه را مرتب کرده. گلدان‌های شمعدانی را آب داده و گرد و غبار از قاب عکس عروسی‌شان گرفته تا آقای خانه برسد اما... 

 

این محرم فرق دارد!

این محرم برایش فرق دارد. حال و هوایش  طور دیگری است. نیاز نیست برای دلش روضه‌خوانده شود تا طروات بنشیند در چشم‌هایش. همین که نام اباعبدالله را بشنود و چشم‌اش به کتیبه‌ها بیفتد مثل ابربهار گریه می‌کند. همسر شهید مصطفی مهدوی‌نژاد را می‌گویم. 40 روز است که همسرش را از دست داده. 40 روز است که باید هم تسکین دل خودش باشد و هم تسکین دلتنگی‌های دختر کوچکش!
می‌نشینم رو‌به روی این چشم های سرخِ به خون نشسته! مانده‌ام چه بگویم و چه بپرسم؟! حرف به هرجا که برسد این چشم‌ها دوباره می‌بارند. نگاهم را روی عکس همسرش که احساس می‌کند، خودش سر صحبت‌ را باز می‌کند:« هرسال با همسرم می‌رفتم هیئت. هر مراسمی که می‌خواستم، خود مصطفی من را می‌برد. امسال تنها شدم! حالا منم که هر جا می‌روم عکس مصطفی را با خودم می‌برم!» دارم به داد و ستد عشق‌تان فکر می‌کنم آقای مصطفی! یک روز تو دستش را می‌گرفتی و با خودت همراهش می‌کردی حالا او عکس‌ات را همه‌جا همراه خودش می‌برد.

 

دختری که حالا مثل او بابا ندارد!

میان حرف‌هایش دخترت را نشانم می‌دهد آقای مصطفی! چقدر صورتش شبیه عکس تو است مخصوصا چشم‌هایش! همسرت می‌گوید:«چندسال پیش میان روضه‌ها از حضرت زینب ‌خواستم که من هم راهی سوریه و زیارت‌شان شوم! خیلی زود خانم دعایم را مستجاب کردم و زائر حرم‌شان شدم. دستم که به شبکه‌های ضریح حضرت رقیه رسید. در دلم از ایشان خواستم به من  فرزندی بدهند. دوباره کرامت این خانواده نصیبم شد و خدا فرزندی به من و مصطفی داد. روزی که  جنسیت مشخص شد. بعد از اینکه از سونوگرافی آمدم خوابم برد. خواب دیدم مثل همان وقتی که برای زیارت رفته‌ بودم در حرم حضرت رقیه ایستاده‌ام و صدایی خطاب به من می‌گوید:«ما به تو یک دختر خوب دادیم!» این روزها فقط به یاد آن خواب می‌افتم و از خود رقیه‌خاتون می‌خواهم حواسش به دخترم باشد دختری که حالا مثل او بابا ندارد!» 

 

وقتی سه‌ساله سر پدر را نوازش می‌کند!

زمان زیادی از روز وداع نگذشته اما یک تصویر هر لحظه برای مریم تدایی می‌شود. مرثیه مصیبتی می‌شود و جانش را به لب می‌رساند:«روز وداع برای من خیلی سخت گذشت تمام مدتی که کنار همسرم بودم فکر می‌کردم خوابیده. الان چشم‌هایش را باز می‌کند. الان بیدار می‌شود و دخترش را به آغوش می‌گیرد. دست‌های یخ‌زده مرا می‌گیرد و می‌پرسد مریم چرا آنقدر دست‌هایت سرد شده؟! شوکه بودم چیزی از آن لحظه‌ها نمی‌فهمیدم!بعدها که فیلم‌ها را دیدم تازه فهمیدم چه شده. اما یک تصویر هیچ‌وقت از ذهنم بیرون نمی‌رود. این چند روز هر روضه‌ای که خوانده شد یادش افتادم و سوختم!» می‌پرسم چه تصویری؟!صدایش را به سختی می‌شنوم. گویی بغض راه گلویش را بسته باشد. می‌گوید:« دخترم نشسته بود و دست می‌کشید روی سر پدرش. موهای پدرش را نوازش می‌کرد... آخر می‌دانی دختر من هم سه‌ساله‌است!»

 

شنیدم همسرم اربا اربا شده!

بین همسران شهدا دخترجوانی توجه‌ام را جلب ‌می‌کند. خودش را اینطور معرفی می‌کند. ستاره‌امانی همسر شهید محمدابراهیم کاظمی. از محمدابراهیم‌اش می‌پرسم. می‌گوید:«محمد‌ابراهیم، علی‌اکبری بود. نمی‌شد جایی روضه علی‌اکبر باشد و محمد‌ابراهیم نباشد. هرسال شب شهادت حضرت علی‌اکبر بانی‌می‌شدیم. خانه‌مان مجلس می‌گرفتیم و یا اگر جایی روضه بود نذری می‌بردیم. شهادش هم مثل حضرت علی‌اکبر شد. هم در جوانی به شهادت رسید و هم اربا اربا شد.پیکرش هیچ‌وقت برنگشت! نتوانسته بودند پیکرش را از دریا پیدا کنند. اما شنیدم که گفتند محمدابراهیم اربا اربا شده!»
لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد تا اشک‌هایش سرازیر نشود. به یک‌باره تمام روضه‌ها برایم مجسم می‌شود. جوانی که اربا اربا شده. پیکری که به سختی به خیمه‌ها می‌رسد و پدری که زیر این داغ کمرش خم می‌شود. حق داشتند. پیکر اربا اربا شده آوردنش سخت است. اگر سخت نبود که اباعبدالله جوانان بنی‌هاشم را صدا نمی‌زد! جوانان بنی‌هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید! خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم! توی دلم می‌گویم خوش‌به حالت ستاره تو هیچ وقت این مصیبت‌ را به چشم ندیده‌ای فقط شنیده‌ای! شاید هم محمدابراهیم نخواسته ببینی ستاره! آخر این دل بی‌تاب کجا تاب دیدن اربا اربا شدن محمدابراهیم‌اش را دارد؟!


عکس‌ها توسط دختر شهید مدافع حرم مرتضی کریمی گرفته شده

 

روضه‌ها آتش به جانم می‌کشد!

صدای ستاره رشته افکارم را پاره می‌کند:« نمی‌توانم بگویم مصیبت علی‌اکبر را درک می‌کنم اما از وقتی شنیده‌ام محمدابراهیم اربا اربا شده. روضه‌ها بیشتر آتش به جانم می‌کشد.» دندان می‌گزد. چشم‌هایش پر می‌شود از اشک، صورت محزونش سرخ می‌شود. آه می‌کشد اما زود اشک‌هایش را پاک می‌کند انگار جمله‌ای یادش آمده باشد می‌گوید:«محمدابراهیم برایم نوشته ستاره خودت را در محضر حضرت زینب (س) بدان! حضرت زینب (س) بیشتر مصیبت دید و این غم کوچک تو در مقابل دریای غم عمه جان امام زمان (عج) چیزی نیست.»

حرف زدن با ستاره سخت است اصلا حرف زدن با همه‌ی آدم‌های اینجا سخت است. اینکه بین هر جمله‌شان آه بکشند.لب را به دندان بگیرند و بغض‌شان را قورت دهند تا نکند آتشفشان دل‌ِتنگ‌ و مصیبت زده شان فوران کند. هم برای آنها طاقت‌فرسا است و هم برای من سخت. آدم‌های اینجا دلشان بی‌قرار است و چشم‌های‌شان صبور! قصه‌شان را که جمع کنی خودش مقتلی‌است بلندبالا! یکی درد سه‌ساله را درک کرده! یکی شهادت عباس را! یکی زینب وار مصیب‌دیده و یکی... اینجا روضه ها مجسمند! اینجا دل‌ها کربلا است!

انتهای پیام/ ت 20

 

ارسال نظرات