شهدای حضرت زهرایی
مادرشهیدی می گفت: وقتی فرزنداولم درجبهه بود،پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد.به اوگفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری.هرچه اصرار کرد اجازه ندادم.تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم،به او گفتم برو خواهرت راهم بیدار کن تا نمازش قضا نشود.پسرم گفت لازم نیست خواهرم نماز بخواند!با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت وقتی ما خوانده ایم،او دیگر تکلیفی ندارد.گفتم این چه حرفی است که می زنی.گفت:شما می گویی برادرت جبهه هست و تو تکلیفی نداری، من حرف شماراتکرار می کنم.او باید تکلیف خودش را انجام دهد و هم من وظیفه خودم را.در برابر این استدلال حرفی برای گفتن نداشتم.اجازه دادم تا به جبهه برود.مدتی بعد عازم اهواز شد.اما همزمان، خبر شهادت برادر بزرگ ترش را به او دادند، گفتند برو معراج شهدا و پیکر برادرت را تحویل بگیر.گفت من آمده ام اینجا برای جنگ. مردم ما آنقدر معرفت دارند که پیکر برادرم را به خانواده ام برسانند و باعزت تشییع کنند.از همانجا به جبهه رفت ودرست همان روزی که مراسم چهلم پسر بزرگم را برگزار می کردیم، خبر شهادت او راهم آوردند. وقتی پیکرش را آوردند، به من نشان نمی دادند،اما وقتی داخل قبر قرارش دادند،گفتم من باید بچه ام راببینم، کارش دارم.رفتم، بندهای کفنش را باز کردم و یک شاخه گل روی سینه اش گذاشتم.گفتم پسرم مدیون مادرت هستی اگر این شاخه گل رااز طرف من به حضرت زهرا(س)هدیه نکنی…
فدای گل زهرا(س)
ﻣﻦ مادرى ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﮑﻠﻪ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﻋﮑﺲ ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﯿﺞ ﻓﺎﺭﺱ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. و سرانجام رو به آنان کرد و گفت:”پسرم فدای گل زهرا(س)”….
من برای زهرا(س)گریه کردم
یه روز قبل از عملیّات بیت المقدّس رفته بود حمام برای غسل شهادت. وقتی برگشت گردان، باهم از جنگ و جبهه گفتیم. موقع رفتن با اصرار راضی شد برسونمش. تا سوار ماشین شدیم گفت:”روضه حضرت زهرا بخون(س)”شروع کردم به خوندن، توی ماشین حال خوبی پیدا کرده بود. انگار توی مجلس روضه حسابی نشسته.طوری گریه می کرد که شونه هاش تکون می خورد.صورتش خیس شده بود.وقتی رسیدیم،رو کرد به من و گفت :”اگه من شهید شدم تو روز قیامت شهادت بده من برای حضرت زهرا(س)گریه کردم”…
كوه صبر
چند سال از اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم. اردوگاه موصل یک که بودیم یک روز رفتم پیش حاج آقا و پرسیدم:همه برای حل مشکلات شان به شما مراجعه می کنند این را چه طورتحمل می کنی و خم به ابرو نمی آورید؟چیزی نگفت.دوباره پرسیدم.از دادن جواب امتناع کرد.بارسوم وقتی اصرارم را دید، گفت حسین آقا جون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت فاطمه(س)،کوه مشکلات را مثل موم نرم می کند.از آن زمان هر وقت به مشکلی برخورد می کنم همین کار را می کنم…
مجلس عروسی/ خدا عمری دوباره داد
مادر بزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بقچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!…لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود…
مصطفی می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت.یک کارت نوشته بود برای امام رضا(ع)مشهد.یک کارت برای امام زمان(عج)مسجد جمکران یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا(س)انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه.قبل ازعروسی بی بی اومده بود به خوابش!فرموده بودند:” چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرابه عروسی شما نیایم؟ کی بهتراز شما؟ ببین همه آمدیم،شما عزیز ما هستی”…سردار شهید مصطفی ردانی پور(فرمانده قرارگاه فتح که در والفجر ۲ جاویدالاثر شد)…
دوست دارم گمنام باشم
دفعه آخر که درحین عملیات بدر دیدمش، حال و هوایش فرق کرده بود.انگار می دونست آخرین دیدارمونه. خواست حرف بزنه،اشک توی چشماش حلقه بست.با چشمانی گریان گفت: “دوست دارم گمنام باشم، دلم می خواد قبرم مثل حضرت زهرا( س)مخفی باشه.” دست آخرهم به آرزوش رسید، هنوزم که هنوزه جنازش پیدا نشده، گمنام موندو بی نشون.
یازهرا(س)
شب اول که رفتیم معراج شهدا مادرشهید دهقان از مدافعان حرم رادیدم که می گفت:برید کنار می خوام با محمد رضا تنها باشم. دیدم روپوش رو زد کنار دستاشو آورد بالا و گفت یا زهرا(س) پسرم و دو برادرم فدای شما و سپس گفت: “اللهم تقبل منا”.خدایا این قلیل رو از ما قبول کن…
سربازان حضرت زهرا(س)
تابستان ۱۳۶۳ كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا،با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند.فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم وپس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان رابه ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت زهرا(س) مقداري هندوانه بیاورم. ما از ساعت۹ الي۳۰/ ۱۱ صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم. بعداز اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شمابه چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟
گفت : ديشب حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا راانجام دهي من هم به آن حضرت عرض كردم: اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه ی كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كارراانجام دهيم بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم.امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند.پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم. بعد از عنوان اين مطلب، ناخود آگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(س) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي… راوی : سرگردمسلم جوادي منش- منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي…
تنهاخریدازدواج مان
دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یک باردیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم.از دستم بیرونش آوردم و گفتم:میخواهم برای جبهه بدهم. برادری که درد که ایستاده بود،گفت: چیه؟ طلاست؟گفتم:بله طلااست.تنها خرید ازدواج مان است.برادر نوشت انگشترطلا با نگین دریافت گردید.از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم وپیش خود گفتم:”یازهرا(س) قبول کن!”…
یاحضرت زهرا(س)من زنده هستم
…بچهها خاطرهها را مینوشتند و من شبها داخل اتاقی مینشستم و این خاطرات را میخواندم،ولی متأسفانه چندین کارتن از این خاطرات در آتشسوزی انرژی اتمی که کل امکانات لشکر در آنجا سوخت از بین رفت.یکی ازشبها خاطره خیلی عجیبی از یک رزمنده خواندم وآن شب تا صبح خوابم نبرد.آن شخص اکنون یکی از دوستانم است. ایشان اینطور نوشته بود:من مجروح شدم.مرا به بیمارستان اهوازا نتقال دادند.دکتر که معاینه کرد،گفت: کارش تمام شده او را به داخل سردخانه معراج شهدای داخل بیمارستان ببرید. دیدم ملافهای راروی صورتم کشیدند واحساس کردم مراداخل پلاستیک میکنند.صدای پلاستیک را میشنیدم و میدیدم دورم پلاستیک میپیچند؛من خیلی ناراحت شدم. تمام حرفهای شان را میشنیدم ولی نمیتوانستم هیچ حرکتی کنم و حرفی بزنم؛زیرا خون خیلی زیادی از من رفته بود.وقتی مرا بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند تا ببرند،یک لحظه به حضرت زهرا(س)متوسل شدم.حالت عجیبی داشتم. گفتم:”یاحضرت زهرا(س)من زنده هستم، ولی میخواهند مرا زنده به گور کنند.اینان میخواهند مراداخل سردخانه بگذارند؛ خودت مرا کمک کن!”… یک دفعه در پی ارتباط عجیبی که با حضرت زهرا(س)برقرار کردم،نمیدانم درآن وضعیت چه طوری توانستم یک “الله اکبر”.بگویم؟… وقتی الله اکبر گفتم،درد شدیدی در بدنم احساس کردم.آنهایی که مرا به سردخانه میبردند، یک دفعه ترسیدند و مرا درهمان حال رهاکردندو بلند گفتند:”شهید زنده شد، شهید زنده شد!”.دیگر چیزی حس نکردم تا بعداً در یکی از بیمارستانهای تهران به هوش آمدم،فهمیدم من دو ماه در حالت بیهوشی به سر میبردم و نصف بدنم فلج شده بود…
شهیدمهدی نظیری
طلبه شهید مهدی نظیری با دوستاش در حال بازگشت از عملیات قدس ۳ توی خاک دشمن بود که گم می شود و بالاخره زیر گرمای ۵۰ درجه تابستان جنوب براثر تشنگی شهید می شود.شهید رضا پورخسروانی نقل می کند که سرمهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم.دیدم لب مهدی به هم می خوره. گوشم را نزدیکش بردم،گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بزار زمین….بعدها خوابش را دیدم.مهدی با لباسی یک پارچه از نور با لبخند کنارم آمد و گفت: حضرت زهرا(س) می خواست سرم را به دامن بگیرد، واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانوت زمین بزاری!… آیت الله دستغیب درموردش میگه که خوابش رو دیدم. عمامه بر سرش بود و گفت ما روزی دوساعت پیش رسول الله میریم وآقا به همون درس میده…
شبیه زهرا(س)
شهید که شد جنازش موند تو منطقه.حاج حسین خرازی منو فرستاد تادنبالش بگردم.رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود هرچی گشتم اثری ازعلی نبود.خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد.خودش اومد باز گشتیم،فایده نداشت،جنازش موند که موند… علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه.” خواسته بود شهید که شد بی مزار بمونه شبیه بی بی.”حاجتش رو گرفت. همون طور که می خواست گمنام باقی موند و بدون مزار…برشی از زندگی سردار شهیدعلی قوچانی
گل سرخ
مدت هابودازمهدی خبری نداشتم.بی بی حضرت زهرا(س)رابه خواب دیدم. کفش هایشان راجلوی پایشان جفت کردم،وگفتم:”آیاشماخبری از پسرم دارید؟… درپاسخ، شاخه ای گل سرخ به من دادند.”چند روز بعد، خبر شهادت فرزندم را آوردند…راوی مادر شهید، محمد مهدی عطاران
جوشیدن آب از زمین
شهید غلام رزلانفری پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات عاشورا به دلیل رفتن روی مین، قطع شده بود؛در۵ روزاول محاصره،پای او رااز مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز میکردیم وخون از پایش فواره میزد.پس از طرحریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان خیبر، تیپ نبی اکرم(ص) قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛ پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تااینکه با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعدازاینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگانهای عراق به سمت جلو حرکت کردیم در تپهای نزدیکیهای عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروهارا نداد و تپه سقوط نکرد.این شهید به ما گفت “یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا(س)زمین رابکنید.” زمین خشک بود و ما گفتیم این کار بیفایده است. شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچهها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا(س)مشغول کندن زمین شد؛ بعداز لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لبهایش نشست؛باحسرت از لای نیزارها او را نگاه میکردیم،برای ماجالب بود که بدانیم چه خبر است؛ اوبا دستش به حالت لیوان اشاره کرد یعنی آب از زمین جوشیده است.او بعد از یک ساعت با قمقمهای پراز آب به ما ملحق شد.”تامدتی که در آن نیزارها بودیم،آب در آن نقطه، فقط درحدرفع عطش، نه کمترو نه بیشتر جمع میشد و بچههاهر دو ساعت یک بار،به آنجا میرفتند وآب میآوردند و به این ترتیب باعنایت حضرت زهرا(س)از عطش رهایی یافتیم… روایتی از شهید غلام رزلانفری
خواستگاری
جلسہ اولی که اومدن خونه مون خواستگاری به هم گفت: “تنها نیومدم. حضرت زهرا(س)همرام اومدن.!”من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه.وقتی هم رفتن من فقط گریه می کردم مادرم نگرانم بود ومدام می پرسید”مگه چی بهت گفت که این جوری گریه می کنی…؟!”گفتم”یادم نیست چی گفت.فقط یادمه که گفت.بامادرش حضرت زهرا(س)اومدہ خواستگاری.منّت به سرم فاطمه بنهادو پذیرفت من رابه کنیزی وشدم عروس حضرت زهرا(س). جوابم مثبته تااینو گفتم خانواده ام زدن زیر گریه.من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا(س)رو حس مي كردم.مدام ذکرحضرت زهرا(س).رو لباش بود.مداح نبود ولی همیشه وسط هیئت روضہ حضرت زهرا(س) می خوند.ارادت قلبی سیّد به حضرت باعث شد تا”سرانجام مثل مادرپهلو شکسته اش بااصابت ترکش به پهلویش به شهادت برسه”. برشی اززندگی شهيد سيداسماعيل سيرت نيا راوی:همسر شهيد
روضه حضرت زهرا(ع)
توی خط مقدم کارها گره خورده بودو خیلی از بچه ها پرپر شده بودندو خیلی هاهم مجروح شده بودند.حاج حسین خرازی بی قرار بود،اما به رویش نمی آورد،خیلی هاداشتند باور می کردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود عجیب.توی این گیرودار حاجی اومد بی سم چی را صدا زد و بهش گفت:هر جور شده بابی سیم محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن(شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا(س))مداح با اخلاص لشکر بود.)او را پیدا کردند حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض وگریه از پشت بی سیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا (س)را برامون بخون.اوهم فقط یک بیت زمزمه کردکه دیدم حاجی بی تاب شد.خدا می دونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر می گویند.الله اکبر الله اکبر،خط راگرفته بودند، عراقی ها را تارو مار کرده بودند،با توسل به حضرت زهرا (س) گره کار باز شده بود. شهید محمود اسدی از فرماندهان گردان یازهرا(س) لشگرامام حسین(ع)…
گریه سربازعراقی
در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:”چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو”! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.آن بعثی گفت :او اذان گفت.برادرمان اصرار کرد که”نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم”.مأمور بعثی گفت: خفه شو!بنشین فلان فلان شده!او اذان گفت، نه تو”.برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأموربعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت:بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲)زیرزمین بود.آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود.روزی یک دانه سمون(نان عراق)میدادند که بیشتر آن خمیر بود.ایشان میگفت:میدیدم اگرنان رابخورم ازتشنگی خفه میشوم نان رافقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم.آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند،آب میآورد،ولی میریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار میکرد.روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا!
امروز افتخارمیکنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی(ع) اینجا تشنهکام به شهادت برسم.سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!افتخارمیکنم.این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین.اواز پشت پنجره مراصدا میزد که بیاآب آوردهام.اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند ودارد گریه میکندو میگوید:بیاکه آب آوردهام.اومرا قسم میدادبه حق زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم. عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید:بیاآب راببر!این دفعه با دفعات قبل فرق میکند. همینطور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم راهم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت:به حق فاطمه زهرا بیاواز من در گذر ومرا حلال کن!گفتم:تا نگویی جریان چی هست،حلالت نمیکنم. گفت:دیشب، نیمهشب، مادرم آمدو مرااز خواب بیدار کردباعصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا(س)شرمنده کردی.الان حضرت زهرا(س)رادرعالم خواب زیارت کردم.ایشان فرمودند:”به پسرت بگو برو ودل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد.خاطره ازمرحوم ابوترابی…
فقط می گفتم “یازهرا(س)“
نام من حليمه است.از خانواده من همسرم سيدحمزه سجاديان و چهار فرزندم سيدكاظم، سيدداوود، سيدكريم و سيدقاسم سجاديان به شهادت رسيده اند.هربار كه خبر شهادت فرزندانم را میآوردند، در حالي كه اشك شوق بر چهره ام بود،فقط می گفتم: “یازهرا(س) قبول کن و روی خود را ميپوشاندم تا مبادا دشمن شاد شود.”
خداحافظی
در اين اضطراب بودم كه چگونه با همسرم خداحافظي كنم و او را تنها بگذارم و بروم. مي دانستم شايد برگشتي در كار نباشد واين،اولين و آخرين خداحافظي با او باشد.به او نگاه كردم كه سينی آب و قرآن در دست داشت . به تماشاي او ايستاده بودم.سعي كردم آخرين جمله هاي همسرم راحدس بزنم.مواظب خودت باش، انشاءا… جنگ زود تموم بشه برگردي خونه،زود به زود زنگ بزن،هر وقت شد مرخصي بگير يه چند روزي بياپیش مااينجا،من و بااین بچه هارا به کی می سپاری، بجه هاراتکی چگونه بزرگ کنم،اگر برنگشتی من چکار کنم از زير قرآن كه رد شدم، برگشتم سمت همسرم واو با لبخندی زیبا گفت:خداحافظ…”سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون!”…
من مادر ندارم
شب عملیات دیدم دنبال پیشانی بند می گشت. گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست،یکی رو بردار.گفت:من سربندیازهرا(س)میخوام.علتش رو پرسیدم.سرش رو انداخت پایین وبا خجالت گفت:آخه من مادرندارم…
روضه حضرت زهرا(س)
شهید مجتبی باقری آنقدر با اسم بی بی انس گرفته بود که اگه توی بهترین لحظه های زندگیش ازحضرت فاطمه(س) می گفتی شروع می کردبه اشک ریختن.یه روز رفتم تو اتاقش دیدم واسه خودش مجلس روضه گرفته واز حضرت زهرا(س) می خوند و گریه می کنه، پرسیدم:”مجتبی چراگریه می کنی”؟ گفت:برای مظلومیت حضرت زهرا(س) گریه می کنم.شماهم وقتی من شهید شدم بیایید سر قبرم و روضه حضرت زهرا(س) را بخونید…
شهید حاج قاسم سلیمانی
قربانی مهم است اما مهمتر از قربانی، آن چیزی است که انسان برای آن قربان می شود. عظمت آن چیزی که برایش قربانی می شود مهمتر از خود قربانی است. امام حسین (ع) عظیم است اما اعظم از امام حسین علیه السلام آن چیزی است که امام حسین (ع) برای آن قربانی شد و آن اسلام است… خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابیطالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی… هر كس به مدار مغناطيسی علیبنابیطالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر می گذارد؛ او کمیلبنزیاد میشود، او ابوذر غفاری میشود، او سلمان پاک میشود…