۲۸ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۴:۰۵
کد خبر: ۷۱۹۴۸۹
ردای سرخ(۳۷)؛

ملاک درس اخلاق باید عمل باشد

ملاک درس اخلاق باید عمل باشد
آن وقتى هم كه تكفيرى‌ها به اتوبوس حمله كردند، يك عده از بچه‌ها زخمى و در بيمارستان بسترى شدند، من حتى يك خط هم برنداشتم و بعد متوجه شدم كه اين‌جا همه چيزش حساب كتاب دارد.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

گرچه زبان و بيان از ترسيم شأن و شخصيت آن نيك‌مردان عرصه جهاد و شهادت ناتوان است اما سيرى كوتاه در حماسه‌سازى‌هاى جاودانه آنان نواشگر روحِ در راه‌ماندگان است.

هم‌اكنون ما مانده‌ايم و اين راه و رسم جاوان و بى‌بديل.

ما مانده‌ايم و ميراث عزت و سرفرازى و پايدارى شگرف.

ما مانده‌ايم و حسرت جا ماندن از قافلۀ شهيدان.

كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است به‌ويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.

برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

ما با حاج‌آقا درس اخلاق داشتيم منظورم امام جمعه تايباد، حاج‌آقاى عباسيان است وقتى با كسى درس مى‌گيريم، اول جيك و پيك اخلاق او را درمى‌آوريم. از اين‌كه اهل كجاست تا اين‌كه چطور بزرگ شده. سخت مى‌گيرد يا راحت بالاخره بحث نمره است و شوخى نيست.

آقاى عباسيان همشهرى خودمان بود مال همين روستاى پل بند، در همين حوزۀ علميۀ امام صادق عليه السلام هم تحصيل كرده بود. ما حتى نمراتش را هم درآورديم و ديديم وضع آن خيلى عالى است و الكى امام جمعه تايباد نشده. جلسات خيلى گسترده‌اى هم در شهر تايباد ايجاد كرده بود و خيلى از جوانان جذبش شده بودند. براى همين با خيال راحت درس اخلاق را با او گرفتم. اما يك اتفاق غير مترقبه افتاد. من يك كمى شلوغ كار بودم و پدرم تهديد كرد كه مى‌آيد پيش آقاى عباسيان و از من شكايت كند من هم شانه‌هايم را بالا انداختم و گفتم: هر كارى دلت خواست بكنى بكن.

بابا هم آمد پيش آقاى عباسيان نزديك امتحان، حاج آقاى عباسيان به بچه‌هاى كلاس نگاه كرد و گفت: در دروس اخلاق، ملاك بنده، عمل است. اين را اگر تا به حال كمتر رعايت مى‌كرديد، از امروز درحد خودتان رعايت كنيد.

من بلافاصله گرفتم كه منظور حاج‌آقا چيست. احساس كردم گوش‌هايم سرخ شده. باوجوداين، بايد بابا را راضى مى‌كردم كه بيايد و مسئله را درست كند؛ بگويد كه من از فلانى راضى هستم. رفتم پيش پدرم بابا هم برايم شرط گذاشت كه يك دوره راهيان نور بروم و برگردم گفتم:

شما بيا پيش آقاى عباسيان، من مى‌روم. بابا گفت: اول برو، بعد من مى‌آيم خدمت آقاى عباسيان. بابا را مى‌شناختم، حرفش دوتا نمى‌شد.

رفتم و در راهيان نور ثبت نام كردم. وقتى سوار اتوبوس شدم، تازه فهميدم كه اى دل غافل؛ مسئول راهيان نور هم خود حاج‌آقاى عباسيان است ماشين راه افتاد. نزديك منطقه، تا چشم كار مى‌كرد، دشت بود. فقط يك دوشكا تمام منطقه را كفايت مى‌كرد. جاده يك پيچ هم نداشت، صاف و مستقيم، عين مار اين يكنواختى راننده را خسته مى‌كرد. يكى از بچه‌ها گفت: هنوز هم يك بانده است، با اين‌كه نيازى به كوه كندن هم نيست، فقط آسفالت بريز و صاف كن.

گفتم: مگر بار چندم است كه مى‌آيى‌؟

گفت: من هر بار كه حاج آقاى عباسيان كاروان مى‌برد، ثبت‌نام مى‌كنم. آن‌قدر بچه‌ها توى اين كاروان‌ها توبه كرده‌اند. آن‌قدر بدحجاب آمده و محجبه شده.

من دركى از چيزى كه مى‌گفت نداشتم. جاده شلوغ است. گِل منطقه هم گل عجيبى بود. مثل صابون.

راوى وسط اتوبوس ايستاد و شروع كرد به خاطره گفتن: خودم به چشم ديدم چندماشين پر نيرو كه توى بارندگى از داخل اين خاك‌ها كه درآمدند روى آسفالت، سر خوردند و چپ كردند.

ملاک درس اخلاق باید عمل باشد

مى‌گفت: سه شيفته كار مى‌كرديم؛ ۳ هزارتا كمپرسى، اما با خاك پودرى مجنون يك ذره هم كار جلو نمى‌رفت. از ساعت هفت‌تا ساعت دو، يك شيفت، هر نفر سه تا چهار تا كلمن آب مى‌خورد و باز هم به‌خاطر عرق‌ريزى عطش مى‌ماند. بالاى لودر كه كار مى‌كنى اگر يك لحظه غافل شوى و كلاه ضد شيميايى را از سرت بر دارى، به غير از تير و تركش و گاز شيميايى، ده تا بيست تا پشه كوره مى‌رود داخل دهن و گلويت.

من ياد آقاى عباسيان افتادم و حجم كارهايش. امام جمعه بودن و تدريس و كاروان و اين‌ها از سه شيفته هم نيروى بيشتر مى‌طلبيد.

طرف راست را كه نگاه مى‌كردم، نى بود كه از آب زده بيرون، دست چپ را كه نگاه مى‌كنى نى است. حاج‌آقا گفت: اينجا شلمچه است پياده شديم حاج‌آقا عباسيان افتاده بود جلو و مداح مى‌خواند: كجاييد اى شهيدان خدايى.

راستى، كجاييد اى شهيدان خدايى‌؟ من هم دنبالشان، بلكه حاج آقاى عباسيان نظرى به ما كند و نمره‌مان را رد كند. رفتم طرف راست حاج‌آقا عباسيان و او زير لب زمزمه‌اى داشت، من متوجه نمى‌شدم كه مصرع اول چيست‌؟ اما به نظرم براى اين‌كه خالى نماند، توى ذهنم پر كردم: اميرالمؤمنين يا شاه مردان، اما مصرع دوم اين بود كه: شهادت را نصيب ما بگردان.

از جايى رد شديم كه يادآور مناطقى بود كه عراق پر از آب كرده تا منطقه را روى نيروها ببندد و آن‌ها را زمين‌گير كند. حاج‌آقا مى‌گويد: اين‌جا روستاى قديم شلمچه است. آن وسط، مسجد بزرگى ساخته بودند كه چندين نفر از اين شهيدان خدايى، وسطش دفن شده‌اند. به نماز عصر مى‌رسيم و جماعت مى‌خوانيم. سقف مسجد بلند بود و ديوارهايش ضخيم. بيست ستون هم دور تا دورش رديف شده بودند، هر ستون با ديوارها ده قدم فاصله داشت.

دور تا دور ستون‌ها را پرچم و نوشته زده‌بودند. راوى گفت: بعد از نماز جمع شويد كنار نقشه ته مسجد؛ نقشه منطقه. خودش يك چوب به دستش گرفته بود و توضيح مى‌داد.

مناطق بعدى هم همين‌طور. من آرام‌آرام از فكر نمره جدا شدم؛ تقريباً از شلمچه. شهدا دنبال چى بودند و من دنبال چى‌؟ از خودم خجالت كشيدم. حاج آقاى عباسيان راست مى‌گفت كه ملاك درس اخلاق بايد عمل باشد.

آن وقتى هم كه تكفيرى‌ها به اتوبوس حمله كردند، يك عده از بچه‌ها زخمى شدند و در بيمارستان بسترى، من حتى يك خط هم برنداشتم و بعد متوجه شدم كه اين‌جا همه چيزش حساب كتاب دارد. وقتى‌كه حاج‌آقاى عباسيان بسترى شد، تصميم گرفتم تمام تلاشم را براى راه شهدا و دركشان بگذارم. وقتى بعد از يك ماه حاج‌آقاى عباسيان در بيمارستان به شهادت رسيد، من رفتم و دست پدرم را بوسيدم. بابا گفت: چيه‌؟ نمره‌تو داد استادت‌؟

گفتم نه. خودش نمره عالى گرفت.

[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (3)، صفحه: ۲۶۰، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات