۲۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۶
کد خبر: ۷۱۹۳۳۸
ردای سرخ(۳۶)؛

آرزو کردم اسیر شده باشد

آرزو کردم اسیر شده باشد
احمد با همه بچه ها و رفقایش فرق داشت، آن روز دلم می خواست زنده باشد و نهایتاً اسیر شده و روزی آزاد شود و دلم نمی خواست حرف دیگری بشنوم.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمه‌سار هميشه‌جوشان حوزه‌هاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم. با جهاد پيمانى هميشگى داشتيم و در اين راه از سر و سامان گذشتيم. به مرزهاى ايران اسلامى كه تجاوز شد به سنگر رزم و جهاد آمديم. در اين مسير سرخ به مقتضاى تكليف، نه دربند لباس بوديم و نه منتظر تشكر و سپاس. گاهى با لباس روحانى - كه يادگار پيامبر اعظم صلى الله عليه و اله وسلم بود - و زمانى با لباس بسيجى - كه نشانى از امام راحل بود - در مصاف با دشمن شركت جستيم. براى ما مهم ايفاى وظيفه بود و در هر زمان پابه‌ركاب‌بودن و تسليم ظلم و ظالم نبودن.

ما در اين راه چشم به دنيا نداشتيم بلكه جانمان را در طَبَق اخلاص گذاشتيم.

ما همراه و رازدار زمزمۀ عاشقانه جان‌بركفانى بوديم كه در ميدان رزم و دفاع هشت‌ساله، بزرگ شدند و به بلوغ رسيدند اما هيچگاه نور وجودشان خاموش نشد بلكه پرواز كردند و جاودانه شدند.

اينك از وراى ساليانى كه بر شما گذشته، آمده‌ايم با صداى رسا، به گونه‌اى كه هم پژواك صدايمان را به عرش‌نشينان برسانيم و هم فرياد در گلو مانده‌مان را به خاك‌ماندگان اعلام كنيم:

ما نه تافته جدا بافته‌اى از شما بوده‌ايم و نه پيمان عاشقى‌مان رنگ و بوى دنيايى داشته است. ما همراه شما بوديم و هستيم. همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم. شريك غم‌ها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم. از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

قاب عكس احمد را از روى تاقچه برمى‌دارم برادر و پدرش از صبح حرفى توى گلويشان گير كرده و نمى‌توانند بگويند اين را از چشم‌هايشان فهميدم كه پر ازحرف بود و لب‌هايشان ساكت اين‌پا و آن‌پا مى‌كردند، ولى نمى‌توانستند حرف بزنند لازم نبود چيزى بگويند؛ چشم‌هاى احمد از توى قاب عكس با من حرف مى‌زد. وقتى رضايت دادم به جبهه برود، اين روز را پيش‌بينى مى‌كردم خيلى سخت بود پذيرفتنش لحظه‌اى نبود كه فكرش را نكنم تا اين‌كه بالاخره اتفاق افتاد.

صداى كلفت مرد همسايه كه با زنش جر و بحث مى‌كند، سكوت اتاق را برهم مى‌زند و مانع خلوت من و احمد مى‌شود؛ ولى خوبى‌اش اين است كه اين صدا برايم خاطره‌اى شيرين است و مرا مى‌برد به سال‌ها پيش؛ همان وقتى كه احمد خيلى كوچك بود داشتم ظرف‌ها را مى‌شستم كه صداى كلفت همسايه روبه‌رويى مرا از جا پراند. با خودم گفتم باز كى پا روى دمش گذاشته كه ديدم در باز شد و احمد دوان دوان با چهره‌اى ترسيده وارد خانه شد. داشت چيزى را توى جيبش مى‌چپاند كه من نبينم. آمد و با قيافه‌اى مظلوم گوشه‌اى نشست. چپ‌چپ نگاهش كردم شستم خبردار شده بود چه‌كار كرده كه اين‌طور آرام و بى‌صدا رفته گوشه‌اى كِز كرده. هنوز چند دقيقه‌اى از آمدنش نگذشته بود كه صداى كوبيده شد در خانه ما تمام محله را پر كرد. هر كه بود، انگار مى‌خواست آن را از جا بكند. وقتى در را باز كردم، مرد سبيل كلفت همسايه را ديدم چشم‌هايش از شدت عصبانيت گشاد شده بود و لب‌هايش مى‌لرزيد. غرّيد: چرا جلوى پسرتو نمى‌گيرى‌؟

گفتم: سلام چى شده‌؟

بدون اين‌كه جواب سلامم را بدهد، دندان قروچه‌اى كرد و گفت: چى شده‌؟ ديگه مى‌خواستى چى بشه‌؟ با تيركمونش زده وسط پيشونى اعلى‌حضرت. عكسو ببين؛ از بالاى ايوون افتاد توى حياط و خرد و خاكشير شد.

قاب عكس را كه نشانم داد، نتوانستم جلوى خنده‌ام را بگيرم. چادرم را جلوى دهانم كشيدم. عصبانيتش با خنده‌ام چندبرابر شد.

- مى خندى‌؟ تو هم كه بدتر از بچه ات اصلا شايد خودت بهش ياد دادى اين كارو بكنه. ها؟ برو بگو باباش بياد.

سرش را كرد توى حياط و داد زد: ميرزا محمد... ميرزا محمد!

همسايه‌ها صدبار بهش گفته بودند كه عكس شاه را بالاى ايوان نگذار كه جلوى ديد است. مردم محله خوششان نمى‌آيد، اما مگر به گوشش فرو مى‌رفت‌؟ مى‌خواست شاه دوستى‌اش را ثابت كند و به مردم بفهماند هيچ كارى نمى‌توانند بكنند. همه فقط زير لب بدوبيراه مى‌گفتند، اما كسى جرأت نمى‌كرد كارى بكند؛ انگار احمد من با همه بچگى‌اش درس خوبى بهش داده بود.

آرزو کردم اسیر شده باشد

كاش همان‌طور بچه مى‌ماند دلم براى شيطنت‌هايش تنگ شده. او بين بچه‌هاى روستا چيزى ديگر بود؛ نه اين‌كه بچه خودم باشد، بخواهم اين‌طور بگويم، نه؛ همه مى‌گفتند: بچه مؤدّبى است. خدا برايت نگهش دارد!

مخصوصاً از وقتى حوزه رفت، لحظه شمارى مى‌كردم تعطيل بشود و به ما سر بزند؛ اما وقت برگشتن دل توى دلم نبود. چندتا از دوستان طلبه‌اش دنبالش مي آمدند تا با هم برگردند. احمد نمى‌گذاشت من تا دم در بدرقه‌اش كنم. اوايل خيال مى‌كردم مى‌خواهد احترامم را نگه دارد؛ اما كم كم بهم برخورد. با خودم فكر كردم نكند خجالت مى‌كشد مادرش را به دوستانش معرفى كند. با ناراحتى بهش گفتم مى‌ترسى حرفى بزنم و باعث آبروريزى‌ات بشوم!

اين را كه گفتم، قيافه‌اش درهم رفت چند لحظه‌اى من را توى بغلش گرفت و بعد به آرامى گفت: يكى از دوستانم مادرش به رحمت خدا رفته نمى‌خواهم با ديدن شما دلتنگ مادرش بشود.

دلم با شنيدن اين حرف از زبان احمد، قرص شد و به خودم افتخار كردم كه چنين پسرى تربيت كرده‌ام. اشك توى چشم‌هايم دويد.

ميرزا محمد و پسرش هنوز دارند اين‌پا و آن‌پا مى‌كنند كه سرحرف را باز كنند، اما من راه نمى‌دهم. نمى‌خواهم چيزى بشنوم احمد من زنده است. هميشه زنده است توى قلب من. او حق ندارد قبل از مادرش بميرد. او موقعيت‌هاى سختى را پشت سر گذاشته و از پس آن‌ها برآمده مگر نه اين‌كه خودش تعريف مى‌كرد در كردستان در مقابله با منافقين تير خورده بود و توى كوهستان زير آفتاب افتاده بوده و نمى‌توانسته كارى بكند؟ آن‌جا فقط به خدا توكل كرده بود و مى‌گفت «الهى رضاً برضائك و...». از خدا خواسته بود حسين‌گونه مردن را به او عنايت فرمايد. مگر اين‌ها عين جملات خودش نيست‌؟ پس چرا بى‌تابى مى‌كنى زن‌؟ مگر پسرت را دوست ندارى‌؟ پس چيزى را كه او دوست مى‌دارد؛ دوست بدار!

چشم‌هايم خيس است همچنان چيزى گلويم را فشار مى‌دهد ميرزا محمد امروز خودش سفره را پهن مى‌كند و صدايم مى‌زند. دارد مقدمه‌چينى مى‌كند تا حرف بزند. پسرش هم به كمكش مى‌ايد؛ اما من فقط سكوت مى‌كنم. نمى‌توانم جوابش را بدهم. اگر دهانم را باز كنم، بغضم سر باز مى‌كند، مثل يك زخم.

بالأخره موفق مى‌شود. كلمه‌اى از لابه‌لاى حرف‌هايش توى گوشم زنگ مى‌زند: مفقود... مفقود... مفقود.

او شانه‌هايم را مى‌مالد من خيره به تاقچه روبه‌رو كه عكس احمد در آن است، پلك نمى‌زنم. ميرزا محمد داد مى‌زند: براى مادرت آب بيار!

بعد توى گوشم زمزمه مى‌كنند: ان‌شاءالله كه زنده و سالم است. حتما اسير شده و به‌زودى آزاد مى‌شود.

اما من ديگر نمى‌خواهم چيزى بشنوم؛ نمى‌توانم.

[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (4)، صفحه: ۱۶، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات