۱۹ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۶
کد خبر: ۷۱۹۰۷۵
ردای سرخ(۳۴)؛

روحانی شهیدی که ساواک را کلافه کرده بود

روحانی شهیدی که ساواک را کلافه کرده بود
مسئله منافقين شوخى نبود ولى ديگر نذر و نياز مى‌كردم كه سالم برگردد. من نگران بودم ولى آقا غلام‌رضا فقط مى‌خنديد. مى‌گفت «بادمجان بم آفت ندارد».

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است به‌ويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.

برشی از کتاب تعهد سرخ:

مهدى، جانِ سرپا ايستادن ندارد به طرفش مى‌روم و ساك را از دستش مى‌گيرم، مى‌نشيند روى زمين. مى‌كوشد جلوى خواهرهايش گريه نكند دست روى شانه‌اش مى‌گذارم تا آرام بگيرد ساك را مى‌برم به اتاق در را كه پشت سرم مى‌بندم، اشك‌هايم جارى مى‌شوند؛ جلوى بچه‌ها نبايد گريه كنم، حاج‌خانم اين‌طور مى‌گفت. مى‌نشينم گوشه‌اى و ساك را باز مى‌كنم اولين چيزى كه به چشمم مى‌آيد عمامه است. عينك حلقه مشكى، تسبيح، ساعت مچى، گواهينامه و كوپن و كارت. سرم را بين سپيدى عمامه فرو مى‌برم. خوب است كه هنوز بويش گم نشده پرتم مى‌كند به سال‌هاى بچگى‌مان.

پدرم و عمو از سمرقند مهاجرت كرده بودند به مشهد وسط زمستان دنيا آمده بود، توى خيابان نادرى. چه روزهايى بود. مثل من، او هم قرآن را از پدرش ياد گرفته بود. عمو، روحانى سرشناسى بود توى چهارسالگى با چهارتا خواهرش نشسته بود پاى درس پدر هفت سالش شد، رفت مدرسه ملى مشهد و چهارده سالگى بالاخره عمو و زن‌عمو به آرزويشان رسيدند؛ رفت حوزه عباس قلى خان. من هنوز داشتم توى حياط بازى مى‌كردم كه زن‌عمو كشيدم كنار، مهربان بود. سواد قرآنى داشت. آرام و شمرده حرف مى‌زد و من را براى غلام‌رضايش مى‌خواست.

هفده سالش بود آقا غلام‌رضا و يك سالى بود كه عمامه مى‌گذاشت از همان روز اول كه عمامه را سرش ديدم، دلم آشوب شد حس جديدى بود. فرق داشت با بقيه دوست داشتن‌ها و احترام‌ها. با دوست داشتن آقا جان و حاج‌خانم عروسى كرديم تا من بتوانم هرروز ببينمش كه چطور عمامه سر مى‌گذارد و سر كلاس درس مى‌رود.

بچه‌ها يكى‌يكى آمدند سه پسر، دو دختر. پنج سالى از ازدواجمان مى‌گذشت كه با عمو و زن‌عمو آمديم تهران؛ تهران كه نه ملارد. سخت درس مى‌خواند آن‌روزها؛ حوزه چيذر، حوزه قم. شاگرد آيت‌الله خوانسارى بزرگ بود و با پسرش رفاقت داشت. سال ۴۲ كه امام به تركيه تبعيد شد، عمو غم‌باد گرفت. مريض شد و همان سال تركمان كرد آقا غلام‌رضا ديگر خودِ سابقش نشد بعدِ عمو؛ تا پدرش بود، منبر نمى‌رفت.

بعد فوت عمو آمديم تهران، نظام آباد. افتاده بود به فعاليت عليه رژيم من بودم و بچه‌ها و دلى كه آرام و قرار نداشت. شهريه‌اش را همان اول بخشيد به حوزه يك كتابفروشى كوچك زد توى نارمك كه كمك‌خرجمان شود. جانش بود و كتاب‌هايش كتابفروشى هم البته بهانه بود. پر بود از نوار و كتاب‌هاى امام خمينى، آقاى بهشتى و شريعتى.

جلسه هفتگى‌اش را با آقاى گلپايگانى و آقاى خوانسارى داشت. توى تمام تظاهرات‌ها بود. پيش‌نماز مسجد باب‌الحوائج شده بود. مى‌گفت انسان بدون نماز، مثل درخت بدون ميوه است؛ فقط رشد مى‌كند، بار ندارد. قرآن هم ياد مى‌داد به خلق الله. زن و مرد نداشت؛ به همه. روى منبر آن‌قدر از بى‌دين و ايمانى رژيم گفت كه ممنوع‌المنبرش كردند. دست بردار نبود ولى دل من بود كه مثل سير و سركه مى‌جوشيد.

امام كه فرمان داد سربازها فرار كنند از پادگان‌ها، رفت كمك سربازها سر محاصره پادگان نيروى هوايى هم همراه مردم بود سيزده آبان كه دانشجوها ريختند سفارت آمريكا، دست بچه‌ها را هم گرفت با خودش برد. بايد ياد مى‌گرفتند آن‌ها هم مبارزه با استكبار را به دانشجوها مى‌گفت مفيد باشيد براى جامعه همين‌طورى براى دلتان درس نخوانيد.

چندبار جلوى چشم خودم كوكتل مولوتف ساخت. دست بچه‌ها را كشيدم تا نبينند. نمى‌دانم. مى‌ترسيدم. ساواك كلافه بود از دستش. چندبار گرفتندش، ولى هربار مدركى پيدا نمى‌كردند و مجبور بودند آزادش كنند.

يك‌بار پاييز بود گمانم. مهر و آبان يا آذرش را يادم نمى‌آيد. نشسته بود پاى نوار سخنرانى امام و چيزهايى مى‌نوشت. من بين آشپزخانه و اتاق در رفت و آمد بودم. كارش كه تمام شد، رفت. نه پىِ كار و كاسبى. رفت تظاهرات. همه كارش همين بود آن روزها. به ساعت نكشيد كه صداى در آمد.

خوشحال شدم كه زود برگشته. محكم در مى‌زد ولى. چادر انداختم سرم و در را باز كردم كه مثل مور و ملخ ريختند داخل خانه. دلم هرى ريخت پايين. اگر نوار را پيدا مى‌كردند....

بچه‌ها را جمع كردم دور و برم و هرچه دعا توى اين سال‌ها ياد گرفته بودم، زيرلب خواندم. همۀ خانه را به هم ريختند. تمام وسايل آشپزخانه وسط حياط پخش شده بود. پيدا نكردند ولى. از خانه كه بيرون رفتند، نشستم وسط حياط تا برگردد. خانه را كه ديد، فهميد خودش ماجرا را نوار را با خودش برده بود؟ بلندم كرد و برد داخل اتاق ساعت ديوارى تيك تاك مى‌كرد. دست بالا برد و از روى ساعت، نوار را نشانم داد. كل خانه را كن فيكون كرده بودند، اِلّا همين يك‌جا را. حاج‌خانم راست مى‌گفت كه «اين پسر ترشى نخورد، يك چيزى مى‌شود»!

انقلاب كه پيروز شد، نفس راحتى كشيدم. حالا مى‌توانستم كامل داشته باشمش. ساده بودم. كمتر حتى مى‌ديدمش ديگر. مردم محل فقط به او اعتماد داشتند و شد رئيس كميته محل. شميران نو مى‌نشستيم آن روزها. دو سال بعد شد رئيس كميته تهران‌پارس. سر و صدا به‌پا كرد. زمين‌هاى قنات كوثر و خاك سفيد كه براى درباريان فرارى بود را تقسيم كرد بين مردم. ديگر به ترسيدن عادت كرده بودم. روزى كه همه‌چيز آرام بود، دلم مى‌لرزيد. منافقين كه كارشان شدت گرفت، آقا غلام‌رضا هم همه فكر و ذهنش شد آن‌ها. چندبار خانه‌هاى تيمى‌شان را پيدا كرد. حاج‌خانم راست مى‌گفت. زيادى زرنگ بود. مسئله منافقين شوخى نبود ولى ديگر نذر و نياز مى‌كردم كه سالم برگردد. من نگران بودم ولى آقا غلام‌رضا فقط مى‌خنديد. مى‌گفت «بادمجان بم آفت ندارد!» يعنى چه‌؟ آدم مگر با جان خودش هم شوخى مى‌كند؟!

روحانی شهیدی که ساواک را کلافه کرده بود

روايت دوم:

كلمات نشريه اتحاديه انجمن‌هاى دانشجويان مسلمان خارج از كشور جلوى چشمم رژه مى‌روند. نمى‌توانم سرهم‌شان كنم. «مردم قهرمان و مبارز ايران، ميليشياى قهرمان واحد عملياتى مجاهد شهيد ناصر نكومنش، اعدام انقلابى، سرسپردگان خمينى، آخوند غلام‌رضا سمرقندى، همراه محافظ پاسدارش قربانعلى طاعتى، صبحگاه هشت ارديبهشت ۶۱، حكم دادگاه خلق.»

ما سه نفر بوديم. من و ناصر و حسن. يك پيكان آلبالويى انداختند زير پايمان و يك عكس هم دادند دستمان. سابقه‌اش خراب بود. چندتايى از خانه‌هايمان را لو داده بود. آخرى‌اش بين فلكه اول و دوم تهران‌پارس بود. بدجورى حساب و كتابمان را به هم زده بود. قبلاً بچه‌ها رفته بودندسراغش اما موفق نشده بودند ولى جلوى در خانه‌اش توى خيابان ارديبهشت تهران‌پارس بچه‌هايش هم بودند. بچه‌ها زدند و در رفتند. گفتند تمام شده، اما چند روز بعد فهميديم فقط پايش كمى خراش برداشته؛ همين مثل ماهى از دستمان در مى‌رفت؛ رئيس كميته بود و آمار همه چيزمان را داشت. جبهه هم رفته بود؛ سه بار فكر كنم نوشته بود توى پرونده‌اش. بايد تمامش مى‌كرديم.

من نشستم پشت فرمان پيچيدم توى نارمك. جلوى مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام، با چندمترى فاصله، زير درخت پارك كردم. سه نفر بوديم؛ من و ناصر و حسن. ناصر از اولش هم كله‌اش از همه‌مان خراب‌تر بود. رفت آمارش را بگيرد. من نشستم توى ماشين. صداى بلندگوى مسجد خيابان را پر كرده بود. سخنرانى‌اش تمام شده بود. شروع كرد به روضه خواندن. نبايد گوش مى‌دادم. موقع مأموريت نبايد به چيزى كه احساسات‌مان را درگير مى‌كند، توجه نشان دهيم؛ نمى‌شد ولى. صداى بلندگو كه دست من نبود. چقدر گذشت كه ناصر آمد، نمى‌دانم. مى‌گفت از اهل محل حلاليت طلبيده. فردا احتمالاً عازم است. اين‌بار هم كه مى‌رفت جبهه، مى‌شد چهاربار.

پلك روى هم نگذاشتم تمام شب تا بالاخره ناصر صدايم كرد. نشستم پشت فرمان. تاريك بود هوا هنوز. صداى اذان مى‌آمد به ما ربطى نداشت نماز ما همين كارمان بود همين تفنگ توى دستمان اين‌طور يادمان داده بودند. رفتيم جلوى مسجد دوباره بعد از نماز راه افتادند ناصر مى‌گفت مى‌روند فرودگاه، پيكان داشتند آن‌ها هم. سه نفر بودند؛ آن‌ها هم. افتاديم توى باقرخان؛ نزديك‌هاى بيمارستان امام خمينى. من فقط راننده بودم. حسن نارنجك انداخت داخل ماشين‌شان. ناصر از اول هم دل و جرئتش از همه ما بيشتر بود. پشت سر هم شليك مى‌كرد. يك گلوله به قلب و يكى به سرش خورد. رويم را برگرداندم طرف پياده‌رو. يك زن و مرد داشتند رد مى‌شدند. داشتند فقط رد مى‌شدند، ولى گلوله‌ها به آن‌ها هم خورد. پيكان سبزشان منحرف شد. راننده را زده بود ناصر. گاز دادم. تا جايى‌كه مى‌توانستم پايم را فشار دادم روى پدال گاز. هوا داشت روشن مى‌شد. حدود يك ربع مانده بود به هفت. چهارشنبه بود. دستانم روى فرمان مى‌لرزيد. متوجه شده بود. ناصر از اول هم از همه ما زرنگ‌تر بود. گزارشش را رد مى‌كرد حتماً. اينكه دستم موقع عمليات مى‌لرزيد. خوب بود كه خبر از سِرّم نداشت؛ از صدايى كه گوشم را پر كرده بود. از ديشبش يك لحظه هم قطع نشده بود. پشت بلندگو مى‌خواند. زار مى‌زد و مى‌خواند: غريب مادر، حسين عليه السلام.

[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (3)، صفحه: ۶۱، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات