جبهه تو را به حوزه كشاند و حوزه تو را به شهادت خواند
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، ما نه تافته جدا بافتهاى از شما بودهايم و نه پيمان عاشقىمان رنگ و بوى دنيايى داشته است، ما همراه شما بوديم و هستيم. همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم، شريك غمها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم.
از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچهپسكوچه هاى حوزههاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.
رحمت فلکی روحانی جوان رودسری که جبهه او را به حوزه كشاند و حوزه او را به شهادت خواند و در جبهه اشنویه به مقام رفیع شهادت دست یافت.
برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
پشت در مغازه نجارى ايستادهام هوا تاريك است و من به سختى مىتوانم تخته و كمدهايى را كه با دستهاى تو درست شده، نگاه كنم. نوهام هفته بعد به دنيا مىآيد براى سيسمونىاش مىخواستم بيايم به تو سفارش كمد بدهم.
اين تصميم مال امسال، كه دخترم بچه دار شده، نيست؛ برمىگردد به چند سال قبل كه جاميوهاى جهيزيهاش را درست كرده بودى همان موقع به خودم گفتم هيچكس مثل رحمت، دستش با بركت نيست. بايد كمد اولين نوهام هم با دستهاى هميشه باوضوى او ساخته شود تمام رودسر را اگر مىگشتم، يكى مثل تو پيدا نمىشد كه زمزمه همه لحظههايش ذكر مداحى اهلبيت عليهم السلام و تكرار آيات قرآن باشد.
اصلاً ديدن چهرۀ نورانى تو كافى بود كه آدم بفهمد چكاره هستى يا همان مداحى اولت زمانى كه نوجوانى بيش نبودى، كافى بود تا دلم را منقلب كند و به مادرت بگويم كه اين پسر، نظركرده است اين سوز ميان گلويش مال خودش نيست.
همه از تو همينقدر مىدانستند كه سال ۴۶ در دامان مادرت قرار گرفتى و در شش سالگى قرآن را ختم كردى. اما من يازده سالگىات را بهتر بهخاطر دارم بارها تو را ديدم كه كاغذ دستت مىگرفتى و مىرفتى وسط جمعيت توى تظاهرات و شعار مىدادى كه هيهات من الذله.
انقلاب كه پيروز شد، هنوز سرگرم درس و مدرسه بودى، اما همينكه خبر جنگ رسيد به شهر، آنقدر به دست و پاى مادرت افتادى تا راضى شد بروى به جبهه.
تو رفتى، اما من روزى كه برايت آش پشتپا مىپخت، كنارش بودم اصلاً خودم سبزىها را خرد مىكردم و حرف زنان فاميل را مىشنيدم كه سعى مىكردند به مادرت دلدارى بدهند كه تو برمىگردى و چون سن و سالت كم است، نمىگذارند بروى خط مقدم و منطقههاى خطرناك.
دروغ است اگر بگويم كه حال مادرت را مىفهميدم؛ همانطور كه الان هم نمىفهمم، روى پاى خودش بند نبود تا اينكه بالاخره برگشتى؛ انگار كه تمام دنيا را به يكباره به او داده باشند توى پوست خودش نمىگنجيد.
خيلى نگذشت كه درباره رفتن تو به مدرسه علميه لاهيجان حرف زد من كه نمىدانم در جبهه چه ديده و با چه طلبههايى آشنا شده بودى، اما مادرت مىگفت همينكه برگشتى، گفتى كه راه خودت را پيدا كردهاى و مىخواهى بروى سرباز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف شوى.
يك سال در حوزه حجرهنشين بودى و وقتى برگشتى، خيال كردم كه آمدهاى تا چراغ مسجد محله را با دعاى كميل و توسل روشن نگه دارى.
اما اينبار هم آرام و قرارى براى ماندن نداشتى مدتى بعد از رفتنت به جبهه، روزى مادرت را در مسجد ديدم داشت تسبيح را ميان انگشتهايش مىچرخاند و آرامآرام اشك مىريخت.
گرماى مرداد و هواى شرجى، نفسش را تنگ كرده بود شايد هم بغض نشسته در سينهاش نمىگذاشت راحت حرف بزند، بازويش را فشردم و دلدارىاش دادم كه تو به زودى برمىگردى آهى كشيد و گفت: خيال نمىكنم دوباره برگردد.
بعد درباره آخرين بارى كه به مرخصى آمده بودى، حرف زد؛ اينكه خيلى خسته بودى و سر بر بالش گذاشتى و گفتى كه براى نماز صبح بيدارت كند بيدارت كرد و تو نمازت را خواندى و بعد دستهايت را به دعا بلند كردى و با همۀ جانت از خدا خواستى كه شهادت را نصيبت كند.
تو چه مىدانى مادرى يعنى چه؟! به يكباره بندبند قلبش به لرزه افتاد و گفت: پسرم اين چه دعايى است كه مىكنى؟ درحالىكه اشك بر گونههايت جارى بود، زمزمه كردى: مادر! اين بهترين دعاست مادر اما اخمهايش را درهم كشيد و بغضآلود گفت: چرا دعا نمىكنى كه خدمتگزار جامعه شوى؟!
اينبار تو با حزنى كه ريشه در باورهايت داشت، به افقى دور چشم دوختى و جوابش دادى: مردن در خانه ننگ است و تا زمانى كه جنگ ادامه دارد، دعا مىكنم كه مثل امامحسين عليه السلام به شهادت برسم.
بعد ميان نگاه خيسى كه به چشمان مضطرب مادر دوخته بودى، با زبان سكوت، خواستى كه دعايت را آمين بگويد امروز هفتم مرداد سال ۶۴ است و دعايت به اجابت رسيده؛ رحمت هجدهسالهاى كه در جبهه اشنويه جاودانگى را براى خود رقم زدهاى. مردان محله دارند سر كوچه برايت حجله مىزنند. وصيت كردهاى به پدر و مادرت كه:
- از شما مىخواهم كه وقتى خبرشهادت مرا شنيديد، سياه نپوشيد و برايم گريه و زارى نكنيد و فقط ما را دعا كنيد. گريه براى كسى است كه در بستر خواب بميرد. براى شهيد گريه نكنيد؛ در عوض، اگر مىتوانيد، ادامه دهنده راهشان باشيد، اما پسرجان، چطور مىشود برايت گريه نكرد.
آمدهام از خانه بيرون تا براى تسلاى مادرت، به ديدارش بروم، اما روى نگاه كردن به چشمهايش را ندارم. آخر، من كسى بودم كه بارها به او گفته بودم اين قرآن خواندنها و مداحىهاى رحمت، گواهى مىدهد كه پسر نظر كردهات، آينده خيلى خوبى دارد.
حالا اگر بروم كنارش بنشينم، ميان داغى كه بر سينهاش گذاشتهاى، اگر سرش را بلند كند از من بپرسد تو پيرزن از كجا دانستى كه آينده رحمت من اين قدر بالا خواهد گرفت، چه جوابى بايد بدهم؟
خواهرى كه پاى ضبط صوت مىنشست و تمرين مداحى تو را گوش مىكرد، اكنون دارد دنبال نوار مناسبى مىگردد تا در همان ضبطصوت كنار حجلهات روشن كند.
پشت در مغازه، ميان نور مهتاب ايستادهام و به كمدهاى نيمهساز گوشه نجارى نگاه مىكنم چند روحانى را مىبينم كه دارند به طرف خانه شما مىروند؛ همان حاجآقاهايى كه درحوزه لاهيجان و قم پاى درسشان نشستهاى و آنها در اين شام غريبانه به خانهتان مىروند تا ساعتى در كلاس معرفت تو بنشينند و لحظههاى با تو بودن را مرور كنند.
دارم فكر مىكنم چه رازى در حوزه شهود كردى كه حاصلش شد يافتن معماى بالاترين دعا، جبهه تو را به حوزه كشاند و حوزه تو را به شهادت خواند.