شهیدی که مسیر جبهه را در حوزه های علمیه یافت
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مىرسد. آنان كه در بىكرانگى و جاودانگى پرگشودند و رهآورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمهسار معرفت و حكمت وحيانى بود.
كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است بهويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.
محمدباقر روحانی حوزه علمیه قم که در ابرکوه متولد شد و در شلمچه به شهادت رسید.
برشی از کتاب تعهد سرخ:
چشمم به قايق گره خورده و به پاروهاى كنارش.
- پارو بزن محمد! اين قايق را اگر از ديد دشمن دور نكنى، مىشود تابوت بچهها، با همان دستان ورزيده و بازوهايى كه در دل كوير به كشاورزى عادتش دادهاى، پارو بزن.
پدرت، حسن را خوب مىشناسم. چقدر عرق ريخت و سختى كشيد و روى زمين بيل زد تا نان حلال براى روزىِ سفره تو و برادرانت بياورد.
اول تير ۴۶ بود كه همسرم از زنان همسايه شنيد كه تو به دنيا آمدى زير سرو ابركوه نشسته بودم كه پدرت را ديدم و قدم پنجمين پسرش را به او تبريك گفتم. خوشحال بود. سرش را بالا گرفته و مىگفت: به نيت امام پنجم اسمش را گذاشتم محمدباقر!
چشم به هم زدم و تو را ميان كوچههاى خاكى ابركوه كتاب در دست، ديدم كه داشتى به مدرسه ابتدايى خواجه نظامالملك مىرفتى.
لاغر شده بودى بيمارى سختى را پشت سر گذاشته بودى بارها ديدم كه همسرم بعد از نمازش «اَمّن يجيب» مىخواند و با سوز دل از خدا مىخواهد كه به مادرت رحم كند و تو را به او برگرداند.
آن روزها پدرت هم حال خوشى نداشت سر زمين كشاورزى مىديدم كه به آسمان زل زده و نگران بيمارى توست شكر خدا خوب شدى و پابهپاى بچههاى ديگر به مدرسه رفتى و بعد هم سه سال راهنمايىات را در مدرسه امام خمينى رحمه الله خواندى.
بارها تو را كنار پدرت در جلسات مذهبى مىديدم يكبار هم بى آنكه تو مرا ببينى، ديدم كه روى ديوار كوچه داشتى اعلاميه چهلم شهيد مصطفى خمينى را مىچسباندى يكى - دوبارى هم دور از چشم مأمورها در خانهها اعلاميه پخش مىكردى من همين قدرش را مىديدم. اينكه چه برنامههاى ديگرى را براى پيروزى انقلاب دنبال مىكردى، خدا خبر دارد.
انقلاب كه پيروز شد، تو دبيرستانى شده بودى. ماهها گذشت و جنگ شروع شد. چند روزى بود كه تو را در شهر كويرىمان نمىديدم، تا اينكه در دعاى كميل هم جاى خالىات را ديدم. خيال كردم در پى اصرارهايت براى رفتن به جبهه، دست آخر اعزامت كردهاند.
شانزده ساله بودى و با اعزام تو موافقت نمىكردند. همين چند روز نديدنت به دلم انداخته بود كه رفتهاى هنوز از پدرت سراغت را نگرفته بودم كه ديدم مردان محل دارند حال تو را مىپرسند و پدرت مىگويد كه به قم رفتهاى خيال كردم رفتهاى زيارت و برمىگردى، اما شنيدم كه در حوزه علميه رضويه قم ثبتنام كردهاى. يكسال بعد هم كه خودت را ديدم، گفتى كه وارد مدرسه امام باقر عليه السلام شدهاى. راه خودت را در حوزه دنبال كرده بودى. راهت كه مىگويم، منظورم علم دفتر و كتاب نيست؛ راهت يعنى همان مسير جبهه را مىدانستى كه طلبهها در اولويت هستند مىدانستى از مسير حوزه، راحتتر مىتوانى خود را به جبهه برسانى.
سپيده صبح بود كه پدرت را ديدم كه به طرف مسجد مىرفت. از او شنيدم كه تو در عمليات والفجر ۸ شركت كردهاى. پيش از تو، من هم چندينبار به جبهه رفته بودم. در مرخصى بودم و چيزى نگذشت كه من هم آمدم.
در اواج عمليات، تو را در حال قايقرانى ديدم؛ همين قايقهايى كه الان زير نگاه پر از اشكم بر سينه رود يله مانده.
ششبار به جبهه اعزام شدى. يكبار از دور، مردى را با عبا و عمامه ديدم كه پشت لودر نشسته؛ وقتى نزديك شدم، ديدم مرد كسى نيست جز محمدباقر. جبهه چقدر زود تو را مرد كرده بود.
گفتى شنيدهاى كه رزمندگان زيادى بهخاطر نداشتن خاكريز در عملياتهاى قبل، شهيد شدهاند. گفتى آمدهاى براى سنگرسازان بىسنگر، خاكريز بزنى. پشت لودر و بُلدوزر مىنشستى و خاكريز مىزدى. مىگفتى زير سقف لودر جاى خوبى براى شهيد شدن است!
من از دور تو را مىديدم و در دلم به پدرت غبطه مىخوردم.
همين چند ماه قبل كه به مرخصى رفته بودم، سر زمين رفتم و سرى به پدرت زدم. داشت گندم درو مىكرد. داس را كنارى گذاشت و آمد مرا بغل كرد و بوسيد. بعد هم سراغ تو را گرفت و با چشمهاى پر از اشك نگاهم كرد. گفت كه دفعه قبل كه آمده بودى، همهاش كلاهى بر سرت مىكشيدى و كارهايت را انجام مىدادى. گفت يكبار غافل شدى و كلاه از سرت افتاد و او زخمهاى تازه و عميق را روى سرت ديد.
گفت كه وحشت زده از تو پرسيده: پسرم! اين زخمها چيست كه بر سر و صورت دارى؟
تو فقط لبخند زده و درحالىكه دوباره كلاه بر سر مىكشيدى، جواب داده بودى: هيچى نيست پدرجان! هيچى نيست!
مدتى قبل براى بار ششم آمدى جبهه. اينبار جانشين گردان مهندسى لشكر ۲۵ كربلاشده بودى؛ سال ۱۳۶۵ و عمليات كربلاى ۵. زمستان به ششمين روز بهمن رسيده بود. منطقه شلمچه بود و غرب كانال ماهى. خبر شهادتت را شنيدم. شنيدم كه تير دشمن قلب تو را نشانه گرفته و خونت را با خاك شلمچه درهم آميخته.
اينك با زانوهايى كه سست شده، كنار قايقى كه روزى روى آن ايستاده، پارو مىزدى، نشستهام و به جاى پدرت برايت اشك مىريزم. مىدانم همين يكى - دو روز بعد در گلزار شهداى ابركوه چه جمعيتى از مردم روستا به تسلاى دل پدرت مىآيند؛ پدرى كه در آخرين نامههايى كه از جبهه برايش فرستادى، سفارشش كردى كه مبادا كسى از آمدنت به جبهه باخبر شود. در وصيتنامهات برايش نوشتهاى:
- براى من ناراحت نباشيد چون من فقط بهخاطر خداوند به جبهه رفتم و بهخاطر او شهيد شدم. اگر اسلام را در نظر داشته باشيد، تحمل اين ناراحتىها آسان است، فقط خداوند را شكرگزار باشيد و آنچنان صبور باشيد كه دشمنان اسلام، ديدن ناراحتى در چهره شما را به گور ببرند از برادرانم مىخواهم كه راه مرا در سنگر مدرسه ادامه دهند و به جاى من يك نفر مؤمن و خوشاستعداد به حوزه بفرستند.
اينك به جاى پدرت كنار قايق خالى زانو مىزنم و به غروب خيره مىشوم. بهراستى، چطور شد كه تو در اين سن، مسيرى را كه من در پنجاه سال عمرم بدان نرسيدم، طى كردى؟
روى قايق مىايستم گويا صدايت را مىشنوم. كه دارى از دل عرش جوابم را مىدهى و مىگويى: با تمام ايمانت پارو بزن و از امواج پرتلاطم دنيا بگذر تا در آغوش خدا آرام بگيرى.