۲۱ تير ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۴
کد خبر: ۷۱۴۶۴۲
ردای سرخ(۲۶)؛

شهید «هاشم فرهانی» و سنگرهای سوسنگرد

شهید «هاشم فرهانی» و سنگرهای سوسنگرد
هاشم! مرا مى‌بينى‌؟ بيا كه سال‌هاست چشم به راهت بوده‌ام، پسرم! جسمت را رها كرده‌اى ميان خاك و خون و اينك لحظه تقديم امانت تو به خداوند است؛ خوش آمدى، شهيد نوجوانم!

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

هاشم فرهانی روحانی شهیدی که آخر تیرماه سال 46 چشم به جهان گشود و در مردادسال 63 خرمشهر گهواره شهادت او شد.

برشی از کتاب تعهد سرخ:

سرت را بالا بگير، هاشم! از صبح كه وارد اين اتاق شده‌اى، پشت اين ميز فرسوده، سر برده‌اى ميان كاغذها و اصلاً حواست نيست كه چيزى تا اذان ظهر نمانده، برخيز كه نماز امروز سازمان تبليغات را با تو اقامه مى‌كنند!

مى‌دانم صدايم را نمى‌شنوى، اما من سال‌هاست كه با تو هستم؛ از همان وقتى كه دنبال تابوتم مى‌دويدى و «مادر مادر» مى‌كردى؛ از همان شب اولى كه تا صبح ميان قبرستان، پاى مزار من زانو زدى و تا صبح قرآن خواندى.

- تير ۱۳۴۶ را با همۀ گرماى طاقت‌فرساى جنوبى‌اش، براى اين دوست داشتم كه خدا در آن، تو را به من هديه داد. من و پدرت، حتى پيش از تولدت، دغدغه تربيت دينى تو را داشتيم، يادم نمى‌آيد بدون وضو به تو شير داده باشم، يادم نيست كه وقت شيردادن ذكر نگفته باشم. درست است كه همه اينها الان در توشه سفر آخرت، همراه من است، اما هربارى كه به زمين نگاه مى‌كنم يا به تو سر مى‌زنم، شيرينى داشتن پسرى چون تو، برايم بالاترين بهره زندگى است.

- مى‌دانم كه بعد از رفتن من چقدر تنها شدى و چه اندازه پريشان، مى‌دانم كه سرت را بالا گرفتى و به آسمان نگاه كردى و گفتى: خدايا! پيش از اين، تو و مادرم را داشتم و الان فقط تو را.

لهجه آبادانى‌ات را در همه مناجات‌هايت مى‌شنوم. در قنوت نمازهاى نيمه‌شب و سجده‌هاى زيارت عاشوراى هرروزه‌ات.

مى‌ديدمت وقتى پابه‌پاى مردان انقلاب در تظاهرات شهر شركت مى‌كردى وقتى مشت‌هاى كوچك اما مردانه‌ات را بالا مى‌بردى و مرگ بر شاه مى‌گفتى مرگ بر شاه تو، اوج حماسه‌اى بود كه سال‌ها پاى زيارت عاشورا، جست‌وجويش مى‌كردى.

زمستان ۵۷، وقتى خبر بازگشت امام و پيروزى انقلاب ميان شهر به همراه نقل و شيرينى و شربت پخش شد، تو هاشمى ديگر شده بودى در چشم‌هايت زندگى تازه‌اى موج مى‌زد و من اگر اين چيزها را نفهمم كه مادر نيستم.

راستى اين لباس روحانيت چقدر برازنده توست! دل به درس و مدرسه داده بودى دقيق و باجديت درس مى‌خواندى و سيكل را گرفتى اما روح تشنه تو به اين چيزها آرام نمى‌شد، هرچه به انقلاب نزديك‌تر مى‌شدى، اشتياقت به دين و يادگيرى دروس حوزه بيشتر مى‌شد. دو سال از پيروزى انقلاب مى‌گذشت. روزى كه به مدرسه علميه قم رفتى و ثبت‌نام كردى، همراهت بودم. مشخصاتت را در فرم نوشتى و مدتى بعد شدى شاگرد مكتب امام صادق عليه السلام.

خبر از جنگ و درگيرى در جنوب و زادگاهت، روز به روز بيشتر مى‌شد تو در مكتب علم بودى و دلت در گوشه‌گوشه آبادان پرواز مى‌كرد مى‌دانستم كه مرغ روحت تاب ماندن در قم را ندارد نمى‌توانستى خبر كشتار مردم شهرت را بشنوى و به درس خواندن بسنده كنى. مأموريت تبليغ گرفتى و به جنوب آمدى. آمدى تا به آنان كه عزيز از دست داده‌اند يا كسانى كه در پريشانى جنگ، سرگردان مانده‌اند، يادآور شوى كه خط انقلاب كجاست و به كدام سو مى‌رود. آمدى و در لباس مُبلّغ، چراغ دل‌ها را با شعله حقيقت برافروختى. چقدر خوب حرف مى‌زدى هاشم. حرف‌هايت براى اين به دل مردم دل سوخته مى‌نشست كه از نهان‌خانه دلت برمى‌خواست؛ حرف‌هايى از كنه باور كه به عمل آراسته بود. چيزى نمى‌گفتى، مگر آنكه پيش از آن خودت انجامش داده باشى. مى‌ترسيدى از آيه: «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ‌».

هاشم روحانی و سنگرهای سوسنگرد

تو را در سربند و اهواز ديدم؛ در گوشه‌گوشه خوزستان، ديدمت كه لحظه‌اى از پاى نمى‌نشينى و مشتاقانه اسرار ارتباط با خدا را به مردم منتقل مى‌كنى و چقدر سخاوتمندانه سبد مردمان را از ميوه‌هاى دانش پر مى‌كردى؛ با آنكه هنوز نوجوانى از تو دور نشده بود خودت شايد سال‌هاى اولى بود كه به سن تكليف رسيده بودى، اما خود را مكلف ديده بودى به عمل و به كار و تلاش.

تو را در دفتر امام جمعه سوسنگرد هم ديدم، ديدم كه آغوش گشوده‌اى براى دردهاى مردم و تمام تلاشت را به‌كار گرفته‌اى تا بارى از دوش خلق خدا بردارى؛ هرچند كوچك، اما به قدر دست‌هاى زحمتكش خودت.

حالا هم كه به سازمان تبليغات خرمشهر آمده‌اى، آن هم در محاصره دشمنى كه طمع به خاك ايران دارد، سرت را بالا بگير هاشم. چقدر به اين كاغذها خيره مى‌شوى‌؟ دارى چه مى‌نويسى‌؟ تيپ زرهى ۷۲ محرم كجاست‌؟

ميدان تازه‌اى براى جهاد يافته‌اى، مى‌دانم كه اين ميز و كاغذها قانعت نمى‌كند. بايد بروى راه را درست انتخاب كرده‌اى، پسرم. بايد بروى ميان همين تيپ و سينه‌درسينه دشمن، وسط ميدان بايستى. اسلحه در دست بگيرى و در كنار رزمندگان، شور انقلابى برانگيزى. بايد براى سربازان خدا سخن بگويى و دل‌هايشان را محكم كنى.

مى‌روى‌؟ بايد بروى كه وقت رفتن است تابستان خرمشهر مرگبار است، هواى شرجى جنوب، نفست را تنگ نكند، هاشم. چند شب پيش ديدمت كه دارى مى‌نويسى. شب تولدت بود؛ همان شب آخر تيرماه كه شيرين‌ترين درد دنيا را براى زادنت كشيدم.

كنار سنگر نشستى و زير نور مهتاب قلم بر كاغذ بردى:

- اين جسم را به من امانت داده و من نيز اين جسم را كه به من امانت داده شده به او پس مى‌دهم و دوست دارم كه در كنار سنگر بميرم.

هان اى ابرقدرت‌ها! بدانيد كه يك روزى مى‌شود كه اين مستضعف‌ها شما را بر زمين بكوبند.

هان اى ابرقدرت‌هاى شرق و غرب بدانيد كه تا موقعى كه اين ملت، اين جوان‌ها را به معبود خود هديه مى‌دهد، شكست نمى‌خورد.

مأموريتى در پيش دارى. بايد بروى؛ مثل همه روزهاى پرتلاش جبهه سوار بر خودرو، مسير سختى را در پيش گرفته‌اى بايد تا ساعتى ديگر به محل مأموريت برسى و دستور فرمانده را انجام دهى.

دارم نگاهت مى‌كنم فرشتگان را مى‌بينم كه به سمت تو مى‌آيند. تا جبهه و خط مقدم خيلى راه است. اين آمدن فرشتگان ميان جاده چه معنايى دارد! چرا ماشينت توقف كرده‌؟ خون، چرا بر شيشه ماشين پاشيده‌؟ اين تصادف دو خودرو با هم است يا تلاقى روح تو با فرشتگان‌؟

هاشم! دارى مرا مى‌بينى‌؟ بيا كه سال‌هاست چشم به راهت بوده‌ام، پسرم! جسمت را رها كرده‌اى ميان خاك و خون و اينك لحظه تقديم امانت تو به خداوند است به آسمان خوش آمدى، شهيد نوجوانم!

ارسال نظرات