۳۰ تير ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۳
کد خبر: ۷۱۵۲۸۷
ردای سرخ(۲۹)؛

از حلقه انقلابیون شاهچراغ تا سنگرهای شلمچه

از حلقه انقلابیون شاهچراغ تا سنگرهای شلمچه
بابا! من از بلندى عمامه تو، بوى نمازهاى شبت در حجره را استشمام مى‌كنم و صداى فرمانده غايب از نظرت را به‌خوبى مى‌شنوم كه من و همه وارثان شهدا را به انتظار مى‌خواند.
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

روحانی شهید نعمت الله فلاح زاده با متولد سال 1342 در یزد بود که با شهادت در شلمچه به فلاح و رستگاری واقعی دست یافت.

برشی از زندگی شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

برف بهمن كه بر زمين مى‌نشيند، سوز آتشينى به جانم مى‌افتد اصلاً تمام بهمن براى من يعنى تو.

چهره‌ات را به ياد نمى‌آورم، بابا! هرچند برايم شعر گفته‌اى و مرا به حجاب توصيه كرده‌اى.

حجاب، يعنى همان است كه ميان خود و من كشيده‌اى! نگو نه كه تحمل درد نداشتنت برايم سخت‌تر مى‌شود. مى‌دانم حجابى اگر هست، از سوى من است وگرنه شهيد را معنايى جز آشكارى نيست.

تو دردآشنايى بابا! درد را از همان روزهاى نوجوانى‌ات كه شاهد جان دادن مادرت بودى، فهميدى بعد از او دلت در شيراز بند نشد و با خواهر و برادرانت برگشتى به زادگاه كويرى‌ات در ابركوه.

روى سنگ مزارت، دارم تاريخ تولدت را مى‌خوانم دومين روز سال ۴۱ به دنيا آمده‌اى و عمه مى‌گويد دومين نفرى بودى كه وارد سپاه شدى عمه مى‌گويد هفت ساله كه بودى وارد مدرسه خواجه نصير شدى و دوره راهنمايى‌ات را در مدرسه امام گذراندى؛ عمه از روزهايى حرف مى‌زند كه در شيراز دوره دبيرستانت را پشت سر مى‌گذاشتى؛ روزهايى كه نسيم انقلاب تو را به حلقه انقلابيون شاهچراغ متصل كرد و مشت‌هاى گره كرده‌ات در مسجد حبيب، طاغوتيان را نشانه رفت.

عمه اشك‌هايش را پاك مى‌كند و برايم شرح مى‌دهد حال پريشان دلت را وقتى كه در همان روزهاى حماسه، پشت جنازه مادر به ابركوه برگشتى و در خانه بى‌مادر، روزهاى غربت را با عمه و عموها آغاز كردى.

ديپلم را گرفتى و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى ثبت‌نام كردى. سال ۵۹ بود و تو دومين پاسدار شهر.

عمه مى‌گويد جنگ كه شروع شد، ساكت را برداشتى و رفتى به سوسنگرد. مهر ۶۰ بود كه به خانه آمدى؛ نه براى استراحت و مرخصى، آمدى تا جنازه عموجان را كه در عمليات ثامن‌الائمه شهيد شده بود، به سوى گلزار شهدا بدرقه كنى. داغ دوم زندگى را تجربه مى‌كردى و دل به آسمان سپرده بودى. كنار مزار عمو محمود صدايش مى‌زدى و مى‌گفتى به او افتخار مى‌كنى كه در شكستن حصر آبادان، خون خود را هديه كرده است.

سال بعد دلت بيش از هميشه دغدغۀ دين داشت آن‌قدر كه رفتى به يزد و در مدرسه علميه امام ثبت‌نام كردى و شدى حجره‌نشين مسجد حظيره. خيلى نگذشت كه گفتى دلت تشنه خود چشمه است. برخاستى؛ دفتر و قلمت را برداشتى و رفتى به قم و اول در مدرسه الهادى و سال بعدش هم در مدرسه امام محمدباقر عليه السلام.

من نبودم، اما دوستانت مى‌ديدند كه با تلاش زياد پى كلاس‌هاى درس مى‌روى و يكى‌يكى كتاب‌هاى مقدمات و لمعه و اصول و.... را تمام مى‌كنى و كتابى ديگر دست مى‌گيرى.

از حلقه انقلابیون شاهچراغ تا سنگرهای شلمچه

شرح لمعه را كه تمام كردى، رفتى سراغ كتاب رسائلِ شيخ انصارى. ناگاه نسيم جهاد مدهوشت كرد؛ انگار كه تو را از دوردست حادثه صدا زده باشند.

در كردستان كلاس قرآن و عقايد برپا كردى و به مرور، در كلاس دروس خودسازى با رزمندگان اسلام نشستى. نام عمليات فتح‌المبين، صداى رگبار تيربارى را كه تو به سوى دشمن گرفتى، برايم تداعى مى‌كند.

دوبار با برادران سپاه و سه‌بار با بسيج به جبهه اعزام شدى. عمه مى‌گفت بار پنجمى كه مى‌رفتى، پر از تجربه جبهه‌هاى غرب، مهران، فكه و جزيره مجنون بودى؛ پر از حماسه‌هاى آبگيره‌هاى شلمچه و شرق بصره. عمليات كربلاى ۴ از باباى قهرمان من، مردى شايسته شهادت ساخته بود.

من كه به دنيا آمدم، دل مادر آرام گرفت كه به عشق دخترت كنار ما خواهى ماند. مرا بوسيدى و چفيه‌ات را بر دوش انداختى. همه معادله‌هاى مادر را با رفتنت برهم زدى چه انتظار بيهوده‌اى بود از تويى كه عشق به دخترت هم نتوانست مانع از حضورت در جبهه شود. چطور چنين بابايى را مى‌شود با خنده‌هاى معصوم كودكانه كنار خود نگه داشت‌؟! كوتاهى از من نبود. اگر مى‌شد چنين بابايى را براى خود نگه داشت، بى‌شك رقيه قدرتش از من بيشتر بود.

هرسال كه براى سالگردت به گلزار شهداى ابركوه مى‌آيم، يكى از هم‌رزمانت را مى‌بينم كه برايم از دلاورى‌هايت در عمليات كربلاى ۵ مى‌گويد. آه از صبحگاه روز ۱۹ دى كه تو در شرق بصره پشت تيربار نشسته بودى و دشمن را نشانه مى‌رفتى. نمى‌دانم خمپاره‌اى كه تركشش بر مغزت نشست، از كدام دست شمرگونه شليك شد؟

زمين شلمچه در سرخى خونت شناور شد و ديدم كه مادر، با دست و پاى لرزان، وسايلش را جمع مى‌كرد كه بيايد به تهران؛ به بيمارستانى كه ۲۴ روز تو را مهمان خود كرد.

سيزدهم بهمن ۶۵ بود درست همان روزى كه تقويم‌ها در آن شهادت حضرت زهرا عليهاالسلام را ثبت كرده بودند. روزى كه من توانستم گوشه‌اى از رنج دختر امام حسين عليه السلام را بفهمم. نه آن روز كه كودكى خردسال بيش نبودم. اكنون بيشتر از سى سال است كه اين زخم در من عميق‌تر مى‌شود.

به وصيت‌نامه‌ات پناه مى‌آورم و خود را با نوشته‌هايت تسكين مى‌دهم. نوشته‌اى:

هميشه خدا را ناظر بر اعمال خود بدانيد و پيوسته در خط ائمه اطهار عليهم السلام و نايب ايشان، امام خمينى رحمه الله باشيد. از همسر با وفا و مهربانم مى‌خواهم در تربيت فرزندم، راضيه خانم، كوشا باشد و دخترم را زينب‌وار تربيت كند، تا فرداى روزگار در صحنه ميهن اسلامى، پيام‌آور خون دايى، عمو و پدرش باشد.

سفارش‌هاى تو آويزه گوش من است؛ تنها تكيه‌گاه روزهاى نامردمى!

بابا! من از بلندى عمامه تو، بوى نمازهاى شبت در حجره را استشمام مى‌كنم و صداى فرمانده غايب از نظرت را به‌خوبى مى‌شنوم كه من و همه وارثان شهدا را به انتظار مى‌خواند. انتظار، همان سرمايه‌اى است كه تو و همه برادران شهيدت در سال‌هاى دفاع از ميهن براى ما به ارث گذاشته‌ايد؛ از همان فراسوى لاهوت ما را دعا كن كه شهيدانه زندگى كنيم.

ارسال نظرات